کتاب سوره های آب و درخت
معرفی کتاب سوره های آب و درخت
سوره های آب و درخت اثر مرتضی سخاوت یک نمایشنامه مصور از سری «نمایشنامههای عروسکها از بهشت میآیند» است که با زبانی روان و ساده برای کودکان نوشته شده است.
درباره مجموعه نمایشنامههای عروسکها از بهشت میآیند
نمایش ابزاری مهم برای انتقال آیینهای فرهنگی و مذهبی در جوامع مختلف است که اطلاعات را به خوبی به مخاطب منتقل میکند. مجموعه نمایشنامههای عروسکها از بهشت میآیند با اهداف آموزشی برای گره سنی کودک و نوجوان تهیه شدهاند.
سبک نمایشنامه به گونهای است که جدا از اجرا و در قالب داستانی نیز جذاب و خواندنی است. و شخصیتها برای ملموس تر بودن و ارتباط بیشتر با کودکان از حیوانات انتخاب شدهاند. یکی دیرگر از ویژگیهای این مجموعه آن ست که برخی از نمایشنامه ها تلفیقی از وقایع روز عاشورا را با داستان اصلی دارند و در یک روفت و برگشت زمانی تاریخ را هم برای کودکان روایت میکنند.
استفاده از نمادها نیز یکی دیگر از ویزگی های این مجموعه است و از انها برای ایجاد ارتباط بین وقایع تاریخی استفاده شده است.
خواندن کتاب سوره های آب و درخت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کودکان و نوجوانان علاقه مند به داستان مخاطبان این مجموعهاند.
بخشی از کتاب سوره های آب و درخت
(زیرزمینی نیمهتاریک و نسبتاً وسیع با بافتی قدیمی، ایستاده در آن دیرکهای چوبی، و آویخته به آن دیرکها فانوسهای خاموش. پلکانِ زیرزمین، که به در آن منتهی میشود، به موازات دیوار عمیق است و دو پنجرهٔ چوبیاش در حاشیهٔ بالای آن دیوار، که نوری بیرمق را به درون میریزد. در میان آنچه در این زیرزمین ـ که شبیه انباری است ـ دیده میشود اسباب عزاداری عاشورا هم به چشم میخورد؛ برجستهتر از همهٔ آنها علامتی است که شالهای آبی، سبز و سفید بر آن آویزان است و بر شانهٔ علامت هفت پرندهٔ نقرهای نشسته و بین آنها، یکی در میان، کاسههای زرّینِ مزین به پنجههای زرّین ایستاده بر کف قرار گرفته و در گوشههای علامت دو اژدهای نقرهای گشودهدهان، بیرقهای منقوش به شمایل معصومین، گهوارهٔ ملبّس به پوششی سبز، سنج و دمّام و منبر و ...
علاوه بر آنها، وسایلِ ماهیگیران است. برجستهتر از همهٔ آن وسایل تورهای باز ماهیگیری آویخته به میخطویلهها از سقف، یکی دو سکان لنج، پاروها و جز اینها یخدانی و دوچرخهای فرسوده بیچرخِ جلو، ایستاده بر دوشاخهٔ جلو و جک عقب.
زمان صبح روزی شرجی و رقص صدای باد و امواج دریا از دوردستها و گریههای ملتمسانهٔ پسرک و داد و بیدادهای مرد که او را به باد کتک گرفته و دمبهدم نزدیک و نزدیکتر میشود تا آنکه درِ زیرزمین به شدت باز میشود و پسرک با تازیانه و مشت و لگدِ مرد به درون هل داده میشود.)
مرد: تا مثل اون مجسمه نزنُم گردنت رو نشکونم، دلُم خنک نمیشه.
پسرک: (گریان) غلط کِردُم آقا حشمت! نزن، نزن آقا حشمت، تو رو به خدا دیگه نزن!
مرد: (در حالی که پسرک را کتک میزند) اون مجسمه عتیقه بود، عتیقه؛ سگپدر! که زدی شکوندیش. اما تو که گاوی و این چیزها حالیت نیست.
پسرک: (گریان) خواستُم به خدا کلید گنجه رو برا خانوم وردارم آقا، دستُم خورد بهش.
مرد: (در حالی که پسرک را کتک میزند) وقتی زدُم قلم دستته شکوندُم حواست برمیگرده سرِ جاش.
پسرک: نه آقا نزن! تو رو به دست بریده ابوالفضلالعباس حشمت آقا...
مرد: قسموم میدی که چی؟
پسرک: نزن آقا... آقا حشمت...
مرد: میدونی قیمتش چهقدر بود اون مجسمه؟! قیمت جون خودت، کس و کارت بیهمه کس!
پسرک: آخ سرُم آقا! ترکید، نزن، تو رو به خاک آقابزرگ، آقا حشمت.
مرد: خفهخون بگیر! آقابزرگ، آقابزرگ! اگه اون پات رو به این خونه باز نکرده بود که مو ایجور بیچاره نمیشدم باهات. حالا میذارمت تو ای زیرزمین تا بپوسی تا ببینُم کی صاحابته، بیصاحاب.
پسرک: نه آقا، مو میترسُم، مو از اینجا میترسُم، میترسُم حشمت آقا.
مرد: به دَرَک! دیگه مثل اون مجسمه رو اَ کجا بیارُم.
پسرک: نزن، تو رو به خدا! تو رو به جون بچههات! مو غلط کردُم!
: (مرد میخواهد در را به روی پسرک ببندد، پسرک تقلّا میکند و مانع شود)
مرد: تا آدم نشی محاله بذارُم پات رو بذاری بالا. بعدش هم مثل سگ اَ ایٰ خونه میندازُمت بیرون. گُفتم تا بدونی؛ دیگه نمیخوام تو این خونه کار کنی.
پسرک: (گریان) نبند آقا! بکشم، اما اینجا... مو میترسم آقا، نبند آقا حشمت! تاریکه، مو میترسُم.
(مرد اکنون در را بسته است. در را از پشتْ قفل میکند. پسرک، با مشتهای کوچک خود، هراسناک و ملتمسانه، به در میکوبد و گریان، از مرد میخواهد که در را به روی او باز کند.)
صدای مرد: (از پشت در) تو نیومدی اینجا کار کنی، اومدی خونهخرابُم کنی، اومدی بیچارهم کنی، به خاک سیاهُم بنشونی.
پسرک: به خدا دستُم خورد بهش آقا. چه جوری بگُم، دیگه حواسُم رو میدُم. قول میدُم آقا. باز کن آقا حشمت، باز کن، تو رو به خود خدا! مو میترسُم.
(مرد، بیتوجه به التماسها و تضرع پسرک، غُرغُرکنان، دور و دورتر میشود. پسرک همچنان به کوبش در ادامه میدهد. اندکی بعد، یأس و نومیدی جان از مشت و گریههایش میگیرد. گریهاش فروکش میکند. بر پله بالای پلکان مینشیند. کنجکاوانه و هراسناک و برای بار نخست گویی زیرزمین را با واپسین هقهقهایش از زیر نظر میگذراند. ناگهان سر نقرهای اژدهایی، از دو اژدهای گشودهحلقومِ گوشههای علامت، جان میگیرد، حلقوم خود را بازتر میکند، تکانی به خود میدهد و خمیازهای میکشد. پسرک از هراس و از عمق جان جیغی میکشد؛ بنفش. همزمان پرندههای نقرهای نشسته بر گردهٔ علامت و اکنون اژدها به پرواز درمیآیند و با پروازشان فضای زیرزمین را بیش از پیش ترسناکتر جلوه میدهند. پسرک، بار دیگر، از سر ناگزیری و هراس، با مشتهای کوچکش، به جان در میافتد.)
پسرک: (نعرهزنان) باز کنید آقا! آقا حشمت، خانوم، تو رو به خدا! مو میترسُم، میترسُم. صدام رو میشنوید، خانوم، آقا...
(پسرک به گریه میافتد.)
اژدها: گمون نکنم صدات رو بشنوند، اگه هم بشنوند...
پسرک: (با هیجان و ترس بیشتری کارش را ادامه میدهد.) بازش کنید، این در رو باز کنید. غلط کردُم آقا! ببخش، خانوم، خانوم، صدام رو میشنوید؟ مو میترسُم، میترسُم...
(پسرک با چشمان دریده از ترس و گریان اژدها را مینگرد.)
اژدها: (خندان و مهربان) نترس، من قصد آزار و اذیتت رو ندارم، باور کن.
حجم
۴۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
حجم
۴۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه