دانلود و خرید کتاب باتلاق شنی مالین پرسون گیولیتو ترجمه حسین مسعودی آشتیانی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب باتلاق شنی اثر مالین پرسون گیولیتو

کتاب باتلاق شنی

معرفی کتاب باتلاق شنی

باتلاق شنی رمانی نوشته مالین پرسون گیولیتو است که با ترجمه حسین مسعودی آشتیانی منتشر شده است.

 درباره کتاب باتلاق شنی

رمان باتلاق شنی یک اثر پرماجرا و عجیب در ژانر جنایی است که در آن ماجرای دانش‌آموز دختری با نام ماجا نوربرگ نقل می‌شود. او تنها بازمانده یک کشتار جمعی در دبیرستانی در استکهلم است. پس از فروکش کردن این کشتار، ماجا نوربرگ تنها متهم این پرونده به حساب می‌آید که دادگاه‌های علنی متعددی برای بازجویی و تعیین جایگاه او در این اتفاق تشکیل می‌شود. در حین اجرای این دادگاه‌ها رازهای بسیاری از زندگی این دختر جوان و دوستانش برملا می‌شود که شگفتی پدرومادرهایشان را به همراه دارد.

یکی از جذابیت‌های این رمان سرنوشت شخصیت اصلی آن، ماجا نوربرگ است. او دختری از یک خانواده مرفه است که ناگهان در زندگی تغییر مسیر می‌دهد و از دختری سربه‌زیر، به نوجوانی تبدیل می‌شود که دست به کارهای خلاف گوناگونی می‌زند.

 خواندن کتاب باتلاق شنی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

علاقه‌مندان به رمان‌های جنایی را به خواندن این کتاب دعوت می‌کنیم.

 دباره مالین پرسون گیولیتو

مالین پرسون گولیتو نویسنده سوئد یست که بیشتر عمرش را به عنوان وکیل دعاوی صرف فعالی تهای حقوقی کرده است. او سال۱۹۶۹ در استکهلم سوئد ب هدنیا آمد. پدرش لیف جی.دبلیو.پرسون ازمطرح ترین جنایی نویسان ادبیات داستانی سوئد است که عامل بسیار مهمی در ترغیب گولیتو به نویسندگی شد، ب هطوری که از سال ۲۰۱۵ وکالت را کنار گذاشت و اکنون ب هصورت حرفه ای و به عنوان نویسنده تمام وقت در حال فعالیت است.

گولیتو در سال ۲۰۰۸ اولین رمان خود به نام خاکستر مضاعف را منتشر نمود. ولی درخشا نترین اثر او سال ۲۰۱۶ به بازار کتاب عرضه شد: باتلاق شنی. این رمان در اولین سال انتشار خود، جایزه بهترین رمان جنایی سال سوئد را کسب کرد. سال ۲۰۱۷ برنده جایزه کلید طلایی ، جایزه ویژه انجمن جنایی نویسان منطقه اسکاندیناوی شد و سال ۲۰۱۸ نیز جایزه بهترین رمان جنایی اروپا را گرفت.

درخشش باتلاق شنی باعث شد تا سریالی به همین عنوان و به زبان سوئدی در سال ۲۰۱۸ توسط کمپانی نتفلیکس تولید و پخش شود.

بخشی از کتاب باتلاق شنی

بار اولی که یک دادگاه رو دیدم، حسابی خورد توی ذوقم. قبلا یک‌بار واسه بازدید، با مدرسه به دادگاه اومده بودم و اون‌موقع فکر می‌کردم تو دادگاه‌های سوئد با یک مشت آدم پیر کلاه‌گیس‌به‌سر با لباس‌های بلند و یک متهم که لباس نارنجی تنشه و دستبند به دست داره و دهنش کف کرده، طرف نمی‌شم ولی شدم. مکان دادگاه شبیه یه جایی بود عین درمونگاه‌های پزشکی و نهایتش یک سالن اجتماعات. ما رو با اتوبوس کرایه‌ای که توش بوی آدامس بادکنکی میومد، بردند. متهم موهاش پر از شوره بود، شلوارش حسابی چروکیده بود و اتهامش هم این بود: «فرار مالیاتی». به‌غیر از بچه‌های کلاس ما (و البته کریستر) چهار نفر دیگه هم اون‌جا بودند. ولی با این‌که زیاد نبودیم، صندلی تو دادگاه کم اومد و کریستر مجبور شد از راهرو برای خودش صندلی بیاره و بشینه.

ولی امروز همه‌چی فرق داره. ما تو بزرگترین دادگاه سوئد هستیم. هیأت‌منصفه روی صندلی‌های ماهوتی‌رنگ با پشتی مخملی نشستن. بین صندلی‌ها یکیشون از همه بلندتره. اون‌جا جای نشستن قاضیه. بهش میگن رییس دادگاه. روی میز روبرویی‌ش، یک چکش با دستهٔ چرمی هست. میکروفون‌های ظریفی شبیه به نی نوشیدنی جلوی هر صندلی قرار داره. روی دیوار تابلوهایی هست که فکر کنم از جنس بلوط باشند، انگار صدها سال از عمرشون می‌گذره ولی خوب خیلی سالم موندن. روی زمین هم یک فرش قرمز پهن کردن.

هیچ‌وقت از این‌که من رو نگاه کنن، خوشم نمی‌اومد. سر همین موضوع هم، هیچ‌وقت در این برنامه‌های استعدادیابی شرکت نکردم. اما حالا این‌همه آدم این‌جا جمع شدند و هر کسی که این‌جا اومده، واسه خاطر من این‌جاست. این منم که تو مرکز توجهاتم.

کنار دستم وکیل هام که از شرکت سندر و لایستادیوس۱۴ هستن، نشستن. خودم هم می‌دونم که این شرکت شبیه مغازه‌های لوکس‌فروشی می‌مونه که دو تا بچهٔ خوش‌تیپ و مامانی رو عین این حیوون‌های تاکسیدرمی شده با لباس‌های ابریشمی و مدل موهای مد سال بزک کردند و فرستادن تا مشکل من حل بشه. ولی خُب چه کنم که بهتر از سندر و لایستادیوس تو سوئد نداریم. این‌جا برای همهٔ متهم‌ها از وکلای تسخیری بی‌حال‌وحوصله استفاده می‌کنن. وکیل تسخیری منم این‌جا بین آدم‌های خوش‌تیپ شرکت گم‌وگور شده. کل وکیل‌های این شرکت با نظم و ترتیب تمام در دفتری لوکس در اسکپسبورن۱۵ کار می‌کنن، هرکدوم حداقل دو تا گوشی موبایل دارن و همگی اون‌ها جز خود سندر، خیال می‌کنن قراره تو یه سریال تلویزیونی آمریکایی بازی کنن. اسم هیچ‌کدوم از بیست‌ودو نفری که تو شرکت سندر و لایستادیوس استخدام هستند، لایستادیوس نیست. لایستادیوس مرده، فکر کنم درحالی‌که ادعا می‌کرده ادم مهمیه و خیلی سرش شلوغه یک‌مرتبه سکته کرده و یهویی تمام.

امروز سه تا از وکیل‌های شرکت این‌جا هستن: پدر۱۶ سندر ستاره بی‌بدیل شرکت و دو تا دیگه از هم‌قطاراش. جوون‌ترین اون‌ها یک دختر خوشگله که موهاش رو خیلی بد کوتاه کرده و پرهٔ دماغش هم سوراخه ولی حلقه‌ای توش نیست. احتمالا قبل جلسه سندر بهش اجازه نداده حلقه رو بندازه و بهش گفته «اون چیز جلف رو فورا درش بیار.» من به این‌جور آدم‌ها می‌گم فردیناند۱۷. فردیناندها آدم‌هایی هستند که بهشون بگی «محافظه‌کار» انگار فحش دادی و انرژی هسته‌ای براشون یعنی کشت‌وکشتار. عینک زشتی به چشم زده و خیال می‌کنه عینک جوری نشونش می‌ده که تفکراتش با بقیه آدما متفاوته. از من متنفره چون به اعتقاد اون من میوهٔ تفکر سرمایه‌داری هستم. اولین‌باری که همدیگه رو دیدیم، باهام جوری رفتار کرد که انگار از اون دیوونه‌هایی هستم که می‌تونم با خودم نارنجک دستی ببرم تو هواپیما. اون درحالی‌که به من نگاه هم نمی‌کرد، اولین جمله‌ای که گفت این بود: «البته، البته، نگران نباش، ما این‌جاییم تا کمکت کنیم.» اگر در اون لحظه نوشیدنی دستم نبود، با مشت کوبیده بودم تو صورتش.

اون‌یکی مردیه حدودا چهل‌ساله با شکم نفخ‌کرده و صورتی شبیه پنکیک که داد می‌زنه از اون آدم‌هاییه که تو خونه‌ش یک کمد داره پر از فیلم‌های جورواجو و همهٔ اون‌ها رو با دقت خاصی بر اساس حروف الفبا طبقه‌بندی کرده! البته در مورد قیافه‌ش باید بگم مثل پنکیکی می‌مونه که بی هیچ نظم خاصی تیکه‌تیکه‌ش کردن. بابام همیشه می‌گه به آدمایی که موهاشون مدلی نداره، اعتماد نکن. اما مطمئنم که بابا با این مدلی‌ش دیگه اصلا کنار بیا نیست. فکر کنم مدل موهاش رو از یک فیلم یا سریال دزدیده باشه.

اولین‌باری که پنکیک رو دیدم، زل زده بود به تن من و درحالی‌که زور می‌زد زبون گنده‌ش رو برگردونه تو دهنش، گفت: «دختر کوچولو، چی‌کار می‌تونیم برات بکنیم؟ ظاهرت که خیلی بیشتر از هفده‌ساله.» شاید اگه سندر اون‌جا نبود خودش رو می‌چسبوند به من. اون‌وقت آب دهنش راه می‌افتاد و می‌ریخت روی جلیقه‌اش. وقتی اون حرف رو زد راضی نشدم بهش بگم که هجده سالم شده.

امروز، پنکیک سمت چپم نشسته. با خودش یک کیف و یک سبد چرخدار پر از پوشه و پرونده آورده. سبد رو خالی می‌کنه و پرونده‌ها حالا روی میزی که جلوشه، باز هستن. تنها چیزهایی که تو سبد مونده یک کتابه به اسم «فقط باید برنده باشید» و یک مسواک که معلوم نیست از جیب کی اون تو افتاده. تو اولین ردیف پشت سرم، مامان و بابا نشستن.

دو سال پیش اولین کلاسی که برای دیدن دادگاه پیش‌قدم شد، ما بودیم. پس باید «حرمت آن‌جا را پاس می‌داشتیم» و «در عمل آن را دنبال می‌کردیم». البته که این حرف‌ها هیچ تاثیری روی ما نگذاشت. بعدا که از اون‌جا بیرون اومدیم، کریستر گفت که رفتارمون خیلی خوب بوده. قبلش می‌ترسید مسخره‌بازی در بیاریم و بخندیم و موبایل‌بازی راه بندازیم که این کارها رو نکردیم. راستش رو بخواهید برنامه‌مون این بود که اون‌جا بشینیم و بازی کنیم و یا نهایتش این‌که چونه‌هامون رو به یقهٔ لباسمون گیر بدیم و مثل پیرمردهای تو پارلمان یواشکی چرت بزنیم.

یادم می‌آد که کریستر قبل از ورود خیلی آهسته گفت «خوب، حالا همه حواس‌ها به من باشه.» و بعد توضیح داد «کار دادگاه اصلا شوخی‌بردار نیست و قراره که در این‌جا برای زندگی آدم‌ها تصمیم گرفته بشه. شما تا وقتی دادگاه حکمی بر علیه‌تون صادر نکرده، بی‌گناه هستین.» این جملهٔ آخر را چند بار تکرار کرد. سمیر وقتی که کریتسر حرف می‌زد به جایی تکیه داد، بعد روی یه صندلی منظم نشست و مثل همیشه که حرف معلم‌ها را می‌شنید یه‌جوری که کریستر خوشش بیاد سرش رو تکون داد. جوری که انگار می‌گفت «من همه‌چی رو کامل می‌فهمم، تو خیلی خوب حرف می‌زنی و چون حرفات خیلی هوشمندانه‌ست چیزی نمی‌تونم بهشون اضافه کنم.»

نظرات کاربران

فاطمه.م
۱۴۰۰/۰۱/۲۳

داستان از لحظه ای شروع می شود که راوی، دختری به نام ماجا در آخرین روز دبیرستان کنار دوست پسر در حال مرگش در کلاسی پر از اجساد همکلاسی ها نشسته است، بعد روند بازداشت، بازجویی و دادگاه اوست و

- بیشتر
کاربر ۱۵۱۶۶۸۵
۱۴۰۰/۱۰/۰۵

داستان ماجا نوربرگ دختری که عاشق سباستین شده و درابتدای راه بااو خوشبخت وعاشق است و تاپایان داستان همراه اوست. اما دراین بین اتفاقاتی ازجمله که در ابتدای داستان هم (جهت مرورکتاب)باقتل دوستان وهمکلاسی‌های خود به زندان افتاده شروع می‌شود. ازنظربنده:با

- بیشتر
AS4438
۱۴۰۲/۱۲/۱۴

کتاب بیش ازجنائی بودن ومعمائی بودنش، بیشتر تلنگری بود برنوجوانان وجوانان وصدالبته خانواده هایشان، از غلطهای فراوان املائی و اشتباهات چاپی که بگذریم، کتاب به روانسناسی، سیاست،اقتصاد وخیلی مطالب آموختنی دیگر پرداخته، یک سوم ابتدای کتاب آشفته است ولی زمانیکه

- بیشتر
کتابخوار
۱۴۰۰/۰۴/۲۵

رمانی جذاب در ژانر دادگاهی با داستانی پرکشش و پرتعلیق. به نظر من ناتوردشتی است در سال ۲۰۱۷.

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۱۷)
یک‌بار جایی خوندم «حقیقت همون چیزیه که آن را برای باور کردن انتخاب می‌کنیم.»
n re
خرافات درمان نفهمیدن حقیقت نیست.
AS4438
«یک درصد جمعیت روی زمین صاحب پنجاه درصد دارایی‌های روی اون هستن.
AS4438
در واقعیت، همه می‌دونن که مردم ارزش‌های متفاوتی دارن. برای همینه که اگر هواپیمایی در اندونزی سقوط کنه و چهارصد نفر آدم توش بمیرن، هیچی. اما اگه معلوم شه یک سوئدی هم بینشون بوده گزارش‌های خبری دوبرابر میشه.
LeNa
نوجوان‌ها نه تنها بیشتر وقت‌ها حال خود را با بی‌احتیاطی تمام بیان می‌کنند بلکه از چیزهای نامناسب هم استفاده می‌کنند.
AS4438
مردم می‌گن که همهٔ آدم‌ها ارزش یکسانی دارن. این‌ها رو میگین چون مودبین، فرهیخته‌این و شاید درجه تحصیلی بالایی دارین، اما حرف درستی نیست.
AS4438
خوشحالی یک معجون کامله، اما هیچ‌کس دستور درست کردنش رو بلد نیست.
AS4438
سعی کردی بگی که تو یک جامعهٔ نابرابر نمیشه دموکراسی رو ایجاد کرد و به اون ادامه داد. و حق هم با توئه
AS4438
اگه مامانت تحصیل‌کرده نیست و بابات هم تاکسی می‌رونه، همشون یک دلیله برای این‌که از همهٔ ما بیشتر و سخت‌تر برای زندگی‌ت بجنگی.
AS4438
اون‌قدر تو تظاهر کردن استاد بودیم که تونسته بودیم همه رو خر کنیم، حتی خودمون رو.
n re

حجم

۳۶۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۸۴ صفحه

حجم

۳۶۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۸۴ صفحه

قیمت:
۴۸,۰۰۰
تومان