کتاب دیالوگ
معرفی کتاب دیالوگ
دیالوگ مجموعه داستانی از کریم میرزاده نویسنده معاصر ایرانی است. از کریم میرزاده پیش از این کتاب «مطلقا آبی» در نشر آگاه به چاپ رسیده است. داستانهای مجموعه دیالوگ هم مانند مطلقا آبیزبانی روان و ساده دارند و میرزاده نویسندهای است که در داستانهایش بسیار به جزئيات توجه میکند. تصویرسازیهایش دقیق است و همین ویژگی ممتاز داستانهای او است.
سی و هفت هشت سالگی، صدایی، ساختمانی که میلرزید، اینجا، بله از تَه، به شعر میمانست، ورود و دیالوگ نام داستانهای این مجموعهاند.
خواندن کتاب دیالوگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
علاقهمندان به داستانهای کوتاه فارسی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب دیالوگ
بله! از تَه
وقتی فرودآمدنِ دو دستش را، دو دستِ سختش را، بر شانههایم حس میکنم، متوجه میشوم که چنین صداهایی هم شنیدهام: «تﹷمام». و به یاد میآورم که چگونه خودم را از خیابانهایِ منقبض، از اصطکاکِ عبورها و مرورها رها کردم، و بالاخره به اینجا رسیدم. دستهایِ سختش را که از روی شانههام برمیدارد، چشمهایم را باز میکنم. میبینم. و صدایِ گویندهٔ اخبار رادیو را میشنوم و نمیشنوم. گویی که زیر آبام، آبی ثقیل، و صداها را از خلالِ لایههای چنین آبی، چنین مادهای دریافت میکنم؛ سنگین، گنگ، درهمفرورفته. خودم، صورتم را البته، میبینم. او را هم با روپوش سفیدش. با موهایِ روغنمالیشدهاش. چیزی میگوید شبیه این: اگر کار یا امر دیگری ندارید تمام است. حدس میزنم که چنینچیزی باید گفتهباشد؛ معمولاً چنین جملهای میگویند ایننوع وقتها. چندینماه و چندینفصل است که صدایی انسانی نشنیدهام، چندینفصل و چندینسال است که حرفی نزدهام؛ آیا خواهم توانست حرفی بر زبان بیاورم و چیزی متناسب در جواب بگویم؟ کمی دیگر؛ این را میگویم. نمیدانم این جمله را به زبان آوردهام و او شنیده، یا صرفاً تصورم این است که چنین گفتهام. و بلافاصله چشمهایم را میبندم و پشتم را به گودیِ نیمدایرهایِ صندلی مماس میکنم بهتمامی. پایِ راستم را از روی پای چپ برمیدارم و اینبار پای چپ را روی پای راست قرار میدهم، بهنحوی که زانوی پای راست در فرورفتگیِ پشتِ زانویِ چپ جاگیر شود. و منتظر میمانم. منتظر صدای بازوبستهشدنِ قیچی. صدای قیچیای که باز میشود هِی و هِی بسته میشود و میبرد. میشنوم: آقا! تمام است، تمام. نگفتهام پس. حواسم را، توانم را جمع میکنم توی زبانم و لبهایم. باید چنین چیزی بگویم: کمی دیگر کوتاه کنید. یا اگر بخواهم دقیقتر بگویم آنچه را که میخواهم، باید این را بگویم: کمی دیگر قطع کنید. کمی دیگر کسر کنید. میگویم: کمی دیگر. میشنوم: ولی الان خوب است، زشت میشود بیشتر از این. اما مگر نمیشود موها کوتاه باشند و درعین حال زیبا هم باشند؛ بگذار کوتاه شوند بیشتر و بیشتر، یا بگذار زشتیاش بیشترازهمیشه عیان شود. باز به چهرهام نگاه میکنم، تلاش میکنم تا بگویم: کمی دیگر کوتاه کنید لطفاً. گویی گفتهام و او شنیده که اینک صداها پیش میآیند. صداها نزدیکتر میشوند. صداها اطراف سرم پرواز میکنند. لبههای قیچی را لابلای موهایم حس میکنم؛ آنِ قطعکردنشان را. متمرکز میشوم روی آنات قطعشدن. تمامی آگاهیام، تمامی وجودم معطوف میشود روی سرم، روی پوستِ سرم، بر رشتهرشته موها، بر صداها. تکبهتک احساس میکنم انگار قطعشدنشان را. لحظهای را که دو لبه تیز و برنده قیچی بر هم فرود میآیند و رشتهای از موهایم را کوتاه میکنند. تقاطع سه خط؛ دو خطِ تیز و فلزیِ قیچی، و دیگری خطِ نازک و موئینِ مو. دارند کوتاهتر میشوند موها؛ رشتهبهرشته. دستهایم گرم شدهاند. پاهایم را به هم فشار میدهم. حس میکنم هوایی از لولهٔ نای بالا میآید و مالیده میشود به تارهای صوتی و خارج میشود از شکافِ میان دو لب، هوسبازانه. حدقهٔ چشمهایم گرم میشوند؛ انگار دارم گریه میکنم. گریه نمیکنم ولی. کوتاه کن... کوتاهتر... چیزی شده آقا؟ میگویم: کوتاه کنید، کوتاهتر. صداهای لهیده و تاببرداشتهٔ رفتوآمدِ ماشینها، زیرِ چینههای صلبِ زمان، جز بیتفاوتی چیز دیگری را متبادر نمیکنند.
وقتی فرودآمدن دو دستش را بر شانههایم حس میکنم، متوجه میشوم که چنین صدایی هم شنیدهام انگار: «تﹷمام». چشمهایم را باز میکنم. صدای گویندهٔ اخبار رادیو هنوز شنیده میشود. توی آینه میبینم خودم را، چهرهام را، موهایم را. تا ابد موهایم را کوتاه کن. تا ابد اصلاح کن صورتم را. تا ابد. تا جایی بیشتر از ابد. صدایی خارج میشود از گلویم؛ شاید خواستهام چیزی بگویم. مثلاً این را که دستتان درد نکند. به موهای صورتم نگاه میکنم؛ دیروز تراشیدهامشان. خودم. برمیخیزم. زانوهایم خشک شدهاند همچون دو قطعهٔ آهنیِ زنگزده. از چارچوب در خارج که میشوم صدایی میشنوم؛ کتتان یادتان رفته و حقالزحمهٔ ما. میگیرم. میدهم. و راه میافتم. راه میروم. کجا میروم؟ آیا بهتر نیست بروم توی یکی از این کافههای سُنتی کثیف و روی نیمکتِ چوبیِ نیمهشکستهای بنشینم و کمی قلیان دود کنم و چند استکان چای غلیظ بخورم؟ یا مثلاً بروم توی یکی از این مسجدها و تکیه بدهم به یکی از ستونهای ترکخوردهاش و کمی قرآن و نماز بخوانم؟ یا... یا بروم یکی از این غذافروشیها و چیزی بخورم؟ یا مثلاً وارد یکی از این پاساژها شوم، ویترینها را تماشا کنم و کمی خرید کنم؟ میایستم و میپرسم آیا اکنون میتوانم کاری کنم؟ آیا اکنون میتوانم چیزی بگویم؟ آیا اکنون باید چه کنم؟ ایستادهام و گویی این تنها حالتی است که میتوانم اتخاذ کنم؛ عابری تنهای میزند. میپرسم و گویی این تنها کاری است که میتوانم انجام دهم؛ عابری چیزی میگوید. برمیگردم. کمی پیش میروم. از عرضِ خیابان عبور میکنم. صدایِ بُرش میآید؛ برشِ چیزی شبیه کاغذ. چشمهایم را میبندم. گوشهایم را تیز میکنم. پیش میروم. از عرض خیابان بالاخره رد میشوم. موتوری باشتاب از پشت سرم میگذرد. میایستم؛ چشمهایم را باز که میکنم دستهایِ سفید دختری را میبینم که اهرمِ کاتر را بالا میآورد و روی کاغذهای سفید فرود میآورد. لبهٔ تیزِ اهرم، با قاطعیت و متانت، کاغذها را میبرد و کمی مکث میکند و باز بالا میآید و باز فرود میآید بر دستههای کاغذ و قطعهقطعه میکند و اگر انگشتان آن دختر را ببُرد این بار که فرود میآید و سرخی خون منتشر شود بر سفیدی کاغذ، بر سطرهای موازیاش؛ کلماتی بیمعنی، سرخ، پراکنده... دستم میلرزد.
حجم
۹۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۹ صفحه
حجم
۹۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۹ صفحه
نظرات کاربران
بخوانید و از این جهان به جهانی دیگر شوید.
افرین