دانلود و خرید کتاب درست مثل باران لیندزی استودارد ترجمه صبا زردکانلو
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب درست مثل باران

کتاب درست مثل باران

امتیاز:
۴.۵از ۳۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب درست مثل باران

کتاب درست مثل باران داستانی از لیندزی استودارد است که با ترجمه صبا زردکانلو منتشر شده است. این داستان درباره زندگی رین و خانواده‌اش است که بعد از مرگ ناگهانی برادرش، بهم می‌ریزد...

انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب درست مثل باران

برادر رین، گاتری، به طرزی غم انگیز از دنیا رفته است ولی چیزی که هیچکس نمی‌داند این است که خود رین، مقصر مرگ برادرش است. رین می‌داند که باید این راز را تا آخر عمرش از دیگران پنهان کند. اما با تمام تغییراتی که اینقدر سریع برایش رخ داده است، نمی‌تواند با این موضوع کنار بیاید. 

خانواده رین به پیشنهاد مادرش از ورمانت به نیویورک نقل مکان می‌کنند. رین که تصوری از زندگی در یک شهر شلوغ ندارد، قبول می‌کند اما وقتی به آنجا می‌روند، تازه متوجه می‌شود که چه روزهایی سختی را پیش رو دارد. حالا سالگرد مرگ گاتری، نزدیک می‌شود و رین شاهد این است که پدر و مادرش، بیشتر از هر زمان دیگری باهم جر و بحث می‌کنند. رین می‌خواهد خانواده‌اش را کنار هم نگه دارد. او علاوه بر خانواده‌اش، راز را هم باید در دلش، در اعماق وجودش، پنهان کند...

کتاب درست مثل باران را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

کتاب درست مثل باران داستانی لطیف و تاثیرگذار دارد. تمام دوست‌داران و علاقه‌مندان به ادبیات نوجوان از خواندن این اثر لذت می‌برند.  

درباره لیندزی استودارد

لیندزی استودارد نویسنده کتاب درست مثل باران در ورمونت به دنیا آمد و همانجا بزرگ شد. اما دوازده سالی را در نیویورک زندگی کرد و به تدریس زبان انگلیسی مشغول بود. حالا مدتی می‌شود که همراه با همسر و دو فرزندش دوباره به ورمونت بازگشته است. 

بخشی از کتاب درست مثل باران

صبر می‌کردم تا حواس مامان و بابا پرت شود. بعد انگشت‌های کوچکم سُر می‌خوردند روی ردیف دکمه‌های پیراهنم یا زیپ‌های بلندی که از پشت گردنم شروع می‌شدند، روی دکمه‌ها و زیپ هر پیراهنی که مامانم آن روز تنم کرده بود. مامان فکر می‌کرد پیراهنی که از پارچه کتان یا مخمل‌کبریتی دوخته شده باشد، من را راضی می‌کند، ولی پیراهن پیراهن است و من را می‌کشتی هم حاضر نبودم پیراهن تنم کنم. فقط دوست داشتم لباس‌های بچگی برادرم را بپوشم، سرهمی‌هایی که سر زانوهایشان پاره بود و پیراهن‌های پسرانهٔ فلانِل.

وقتی از شرّ زیپ یا دکمه‌ها خلاص می‌شدم لباس را از سرم بیرون می‌کشیدم و پا می‌گذاشتم به فرار. تن سه‌ساله برهنه‌ام را به‌دو می‌رساندم به باغچه بابایم توی حیاط پشتی و پیراهن را خاک می‌کردم. تا جایی که می‌توانستم عمیق دفنش می‌کردم، کنار هویج‌هایی که رو به پایین رشد می‌کردند و وسط سیب‌زمینی‌هایی که از مشت‌های کوچکم بزرگ‌تر بودند.

آن‌وقت احساس رهایی می‌کردم. احساس می‌کردم همه‌چیز سر جایش است؛ پیراهنم زیر خاک بود و پوست لطیفم زیر آفتاب تابستان و خاک ورمانت زیر ناخن‌هایم.

فقط چند دقیقه طول می‌کشید تا مامانم توی حیاط پیدایم کند و بپرسد: «رِین، پیرهنت کجاست؟» من شانه بالا می‌انداختم و می‌گفتم این معمایی بزرگ است، شاید پیراهنم فرار کرده تا برود پیش دخترکوچولویی که بیشتر از من دوستش دارد.

تا اینکه یک روز وقتی مثل همیشه برهنه با پیراهن چهل‌تکه‌ای که توی مشت راستم مچاله شده بود، دویدم طرف باغچه، سر جایم میخکوب شدم. همه‌جا پر از پیراهن بود. تمام پیراهن‌هایی که تا آن موقع دفن کرده بودم و شاید حتی بیشتر. پیراهن گیپور صورتی، پیراهن نخی زرد، پیراهن کتان بلند دکمه‌دار، پیراهن مخمل‌کبریتی با جیب‌های پاکتیِ بزرگ، پیراهن‌های توری و سفید و چین‌دارِ راه‌راهِ سورمه‌ای همه از بوته‌های گوجه‌فرنگی آویزان و روی کلم‌پیچ‌های پُرپشت پخش شده بودند.

بعد دست مامانم را روی سرم احساس کردم. «یادت باشه رِین، وقتی چیزی رو این‌قدر عمیق دفن می‌کنی، دو برابر بلندتر از قبل پیش روت قد عَلَم می‌کنه.»

یادم می‌آید که درِ توری به هم کوبیده شد و بابایم آمد بیرون سمت باغچه. دست‌هایش را دورِ شانه‌های مامانم حلقه کرد و گفت: «ببین چی تو باغچه سبز شده!» و هردویشان سعی کردند خنده‌های ریزشان را پشت دست‌هایشان قایم کنند.

درِ توری دوباره کوبیده شد و گاتری دوید توی حیاط و عکسی را گرفت که حالا توی یکی از آلبوم‌های خانوادگی‌مان است؛ خواهرکوچولوی برهنه‌اش با چشمان گرد و دهان باز وسط پیراهن‌های رنگارنگی که جوانه زده بودند، ایستاده بود. گاتری هم خندید و چند بار با دستش آرام زد روی سرم. دیدن باغچه‌ای پر از پیراهن حسابی اشک من را درآورده بود، به خاطر همین آن‌ها جلوی زبانشان را گرفتند و کمکم کردند همه چین‌ها و تورها را برداشت کنم و توی سبد حصیری کثیفی بگذارم که همیشه برگ‌های کلم قرمز و گوجه‌های آفتاب‌دیده را تویش می‌ریختند.

آن روز، با همان ناخن‌های خاکی، پیش خودم قسم خوردم که دیگر هرگز هیچ‌چیزی را آن‌قدر عمیق دفن نکنم.

ولی این ماجرا مال قبل از ده‌سالگی‌ام بود، وقتی مامان و بابایم می‌خندیدند و با لحن عادی با همدیگر حرف می‌زدند. همان وقت‌هایی که ما خانواده‌ای چهارنفره بودیم.

قبل از آن شب.

𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
۱۴۰۰/۰۹/۲۶

خب هر چی داستان رو به جلو میرفت پیشرفت میکرد و پایان فوق العاده ای هم داشت من که خیلی خوشم اومد🍃

𝘼𝙂𝘿`𝘚𝘶𝘨𝘢
۱۳۹۹/۱۲/۲۱

من نسخه چاپی این کتاب رو دارم😘 یک سال از مرگ غم ‎انگیز برادر رین، «گاتری» می‎گذرد. هیچ‎کس نمی‎داند که مقصر اصلی مرگ گاتری، خود رین است. . رین می‎داند که این راز، تا ابد پنهان نمی‎ماند. همه‎ چیز در زندگی

- بیشتر
💜
۱۳۹۹/۱۲/۲۱

یک سال از مرگ غم ‎انگیز برادر رین، «گاتری» می‎گذرد. هیچ‎کس نمی‎داند که مقصر اصلی مرگ گاتری، خود رین است. . رین می‎داند که این راز، تا ابد پنهان نمی‎ماند. همه‎ چیز در زندگی رین ناگهان عوض شده است و

- بیشتر
mia:)🌾🪐...
۱۴۰۱/۰۳/۱۶

اگه این کتابو دوس نداری به من نزدیک نشو چون موقع خواب بغلش میکنم و تک تک جمله هاشو حفظم و باهاش به قدری گریه کردم که... 🫂🍓 وایب غمگین شو نمیتونم توصیف کنمممم... *پاک کردن اشکام و شروع به خوندن

- بیشتر
(:Ne´gar:)
۱۴۰۰/۰۷/۱۳

ساده و زیبا بود . موضوعش رو دوست داشتم . شخصیت ها انتهای کتاب به سطح مطلوبی از انتظارم رسیدن. و به نوجوون ها توصیه اش میکنم. مخصوصا اونهایی که درد مهاجرت رو تجربه کردن.

T.sh
۱۴۰۱/۰۹/۱۹

کتاب بسیار جالبی بود و اگه نظر من رو بخواید کمی موضوع تکرارای داشت بعضی قسمت هاش اما به شخصه پیشنهاد میکنم

n.m🎻Violin
۱۴۰۲/۰۶/۰۷

خیلی خیلی قشنگ بود پیشنهاد می کنم بخونید

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۶/۰۴

داستانیک سال از مرگ غم ‎انگیز برادر رین، «گاتری» می‎گذرد. هیچ‎کس نمی‎داند که مقصر اصلی مرگ گاتری، خود رین است. رین می‎داند که این راز، تا ابد پنهان نمی‎ماند. همه‎ چیز در زندگی رین ناگهان عوض شده است و او

- بیشتر
book lover
۱۴۰۱/۱۲/۲۸

سلام به همه کتابخون های باحال طاقچه😎 کتاب درست مثل باران داستان دختری است که غم بزرگی روی سینه اش سنگینی می کند و باید دید که چگونه با بهترین روز زندگی اش که مسابقه ی دو است و متأسفانه در

- بیشتر
Dayan
۱۴۰۱/۰۱/۰۷

خوندن این کتاب واقعا لذت‌بخش بود. ترجمه‌ی عالی، متن روان و داستان قشنگی داشت که درمورد غم، امید، از دست دادن و تلاش برای کنار اومدن با جای خالی عزیزان بود. تو کل داستان از دست دادن‌های زیادی به شکل‌های مختلف

- بیشتر
چون فرستادن پیام‌های مخفیانه هیچ‌وقت تکه‌های شکستهٔ قلب کسی را دوباره به هم وصل نکرده. و حقیقت همین است.
(:Ne´gar:)
زندگی توی آپارتمان سی‌ویک باعث می‌شود احساس گیاهی را داشته باشم که زیادی بهش آب داده‌اند و همهٔ منافذ هوای خاکش پر شده و ریشه‌هایش نمی‌توانند نفس بکشند، چون دارند غرق می‌شوند.
Dayan
مهم نیست چی همراهته، مهم اینه کی همراهته
𝐑𝐎𝐒𝐄
«دلم خیلی برات تنگ می‌شه.» گونه‌هایش هنوز خیس اشک‌اند. می‌گویم: «برات نامه می‌نویسم. نامه‌های واقعی، با کاغذ و پاکت و تمبر و همه‌چی.» مامانم می‌گوید وقتی می‌توانیم همدل شویم که وسایل ارتباطی‌مان را خاموش کنیم، با هم گفت‌وگوهای واقعی داشته باشیم، کتاب‌های کاغذی بخوانیم و نامه‌های طولانی برای کسانی بنویسیم که دلمان برایشان تنگ شده؛ و در تمام طول نوشتن نامه بهشان فکر کنیم.
(:Ne´gar:)
من فقط ده روز تحصیلی اینجا بوده‌ام، ولی احساس می‌کنم دارم پیام‌هایی مخفیانه از همهٔ کسانی که توی این اتاق هستند دریافت می‌کنم، پیامی که می‌گوید اگر می‌خواهی چیز سختی برای بقیه بگویی ایرادی ندارد و همه هوای همدیگر را دارند.
(:Ne´gar:)
وقتی دِیسی در را می‌بندد، بغض بزرگی راه گلویم را می‌گیرد و بی‌آن‌که دست خودم باشد فکر می‌کنم به درِ بستهٔ اتاق‌خواب بابا و اینکه همهٔ آدم‌هایی که باعث می‌شوند حال من خوب و روبه‌راه باشد، دارند درهای بزرگ و سنگینی را درست توی صورتم می‌بندند.
(:Ne´gar:)
ولی فقط باز کردن چشم هیچ‌وقت قلبی را دوباره به تپش نینداخته؛ و حقیقت همین است. همهٔ زندگی مثل چیزهایی نیست که توی کتاب‌ها اتفاق می‌افتد.
مارگارت
می‌گوید: «سلام عزیزم. فقط کمی احساس خستگی داشتم، به خاطر همین...» ولی من نمی‌خواهم توضیح بدهد، چون خودم می‌دانم از چی خسته است. خسته از سنگینیِ قلبش و خسته از حمل کردنش در تمام روز؛
(:Ne´gar:)
دِیسی بهم می‌گوید آشپزخانه‌ای که بوی کلوچهٔ در حالِ پخت ندهد، آشپزخانه نیست.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
«ولی تو مجبور نیستی از کنار خاطره‌هات با اون با عجله رد شی. اون بخشی از هویت توئه.»
دختر امام رضا 💛
«یادت باشه رِین، وقتی چیزی رو این‌قدر عمیق دفن می‌کنی، دو برابر بلندتر از قبل پیش روت قد عَلَم می‌کنه.»
n.m🎻Violin
مامان می‌گوید: «ها! واقعاً جالب شد!» یک کوه‌نورد دیگر، یک صدای جدید، نظرش را می‌گوید و اضافه می‌کند: مهم نیست چی همراهته، مهم اینه کی همراهته؛ که انتخاب کنی با کی این مسیر رو پیاده بری.
melina
قبلاً قانونی داشتیم که برای خبرهای هیجان‌انگیز باید صبر می‌کردیم کل خانواده جمع شوند تا هیچ‌کس قبل از بقیه باخبر نشود و گویندهٔ خبر فقط یک بار مجبور باشد داستان را بگوید تا بتواند خیلی خوب تعریفش کند و هیچ جزئیاتی را از قلم نیندازد.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
«می‌خوای برنده شی یا نه؟»
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
وقتی لبخند می‌زند دو طرف چشم‌هایش سه‌تا چروک کوچک می‌افتد، خط‌هایی که مامانم بهشان می‌گوید پنجه‌کلاغی. توی راه خانه بهم می‌گوید که آن‌ها نشان یک زندگی پر از مهربانی‌اند؛ و من امیدوارم وقتی پیر می‌شوم چروک پنجه‌کلاغی روی صورتم داشته باشم، مثل کلودیا.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
و من فکر می‌کنم می‌دانم او چه احساسی دارد. او آنجا هم‌نوعی ندارد و تنهاست و دل‌تنگی‌اش مثل دل‌تنگی من از عمق وجودش قد می‌کشد.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
فرانکی آرام‌آرام می‌آید سمتمان و دستش را می‌برد بالا تا بزنیم قدش و من و آمیلیا هم‌زمان دستمان را بلند می‌کنیم و به خاطر همین یک جورهایی همه دست‌هایمان به هم می‌خورد. با اینکه حرکتمان درست از آب درنمی‌آید و اولش احمقانه به نظر می‌رسد و همه‌مان کمی به خنده می‌افتیم، حتی فرانکی، ولی من ناخودآگاه به این فکر می‌کنم که مثلث قوی‌ترین شکل هندسی است.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
دختر برای اولین‌بار از وقتی که درِ خانه‌مان را زده، به من نگاه می‌کند. مستقیم توی چشم‌هایم. و من ناخودآگاه به نیزه‌ای فکر می‌کنم که دارد هوا را می‌شکافد و می‌رود سمت شکارش. خنجر می‌زند: «تو دونده‌ای؟» جواب می‌دهم: «آره.»
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
بابا می‌گوید باید به چیزها فضا بدهیم تا رشد کنند.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
«بابات می‌تونه توی هر فرصتی یه جنبهٔ منفی پیدا کنه. بهش توجه نکن.»
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵

حجم

۲۳۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۲۳۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۹۶,۰۰۰
تومان