بریدههایی از کتاب درست مثل باران
۴٫۵
(۳۱)
چون فرستادن پیامهای مخفیانه هیچوقت تکههای شکستهٔ قلب کسی را دوباره به هم وصل نکرده. و حقیقت همین است.
(:Ne´gar:)
زندگی توی آپارتمان سیویک باعث میشود احساس گیاهی را داشته باشم که زیادی بهش آب دادهاند و همهٔ منافذ هوای خاکش پر شده و ریشههایش نمیتوانند نفس بکشند، چون دارند غرق میشوند.
Dayan
مهم نیست چی همراهته، مهم اینه کی همراهته
𝐑𝐎𝐒𝐄
«دلم خیلی برات تنگ میشه.» گونههایش هنوز خیس اشکاند.
میگویم: «برات نامه مینویسم. نامههای واقعی، با کاغذ و پاکت و تمبر و همهچی.» مامانم میگوید وقتی میتوانیم همدل شویم که وسایل ارتباطیمان را خاموش کنیم، با هم گفتوگوهای واقعی داشته باشیم، کتابهای کاغذی بخوانیم و نامههای طولانی برای کسانی بنویسیم که دلمان برایشان تنگ شده؛ و در تمام طول نوشتن نامه بهشان فکر کنیم.
(:Ne´gar:)
میگوید: «سلام عزیزم. فقط کمی احساس خستگی داشتم، به خاطر همین...» ولی من نمیخواهم توضیح بدهد، چون خودم میدانم از چی خسته است. خسته از سنگینیِ قلبش و خسته از حمل کردنش در تمام روز؛
(:Ne´gar:)
ولی فقط باز کردن چشم هیچوقت قلبی را دوباره به تپش نینداخته؛ و حقیقت همین است. همهٔ زندگی مثل چیزهایی نیست که توی کتابها اتفاق میافتد.
مارگارت
«ولی تو مجبور نیستی از کنار خاطرههات با اون با عجله رد شی. اون بخشی از هویت توئه.»
دختر امام رضا 💛
دِیسی بهم میگوید آشپزخانهای که بوی کلوچهٔ در حالِ پخت ندهد، آشپزخانه نیست.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
میگویم: «برات نامه مینویسم. نامههای واقعی، با کاغذ و پاکت و تمبر و همهچی.» مامانم میگوید وقتی میتوانیم همدل شویم که وسایل ارتباطیمان را خاموش کنیم، با هم گفتوگوهای واقعی داشته باشیم، کتابهای کاغذی بخوانیم و نامههای طولانی برای کسانی بنویسیم که دلمان برایشان تنگ شده؛ و در تمام طول نوشتن نامه بهشان فکر کنیم. من بعضی وقتها برای ایزی نامه مینویسم و برایش پست میکنم، با اینکه میتوانم توی سه دقیقه و هفده ثانیه تا خانهشان بدوم.
SARINA
مامان میگوید: «ها! واقعاً جالب شد!»
یک کوهنورد دیگر، یک صدای جدید، نظرش را میگوید و اضافه میکند: مهم نیست چی همراهته، مهم اینه کی همراهته؛ که انتخاب کنی با کی این مسیر رو پیاده بری.
melina
«یادت باشه رِین، وقتی چیزی رو اینقدر عمیق دفن میکنی، دو برابر بلندتر از قبل پیش روت قد عَلَم میکنه.»
n.m🎻Violin
وقتی لبخند میزند دو طرف چشمهایش سهتا چروک کوچک میافتد، خطهایی که مامانم بهشان میگوید پنجهکلاغی. توی راه خانه بهم میگوید که آنها نشان یک زندگی پر از مهربانیاند؛ و من امیدوارم وقتی پیر میشوم چروک پنجهکلاغی روی صورتم داشته باشم، مثل کلودیا. مثل نستر پیر.
SARINA
دانستن اینکه یک جایی هست که بهش تعلق دارم. انگار که جایی را دارم که درش را به رویم نمیبندد.
SARINA
بابا همانطور که از آشپزخانه نگاهشان میکند، میگوید: «این هم واقعاً چیز عجیبیه.» و اینبار میدانم منظورش همهٔ این آدمهایی است که به این سختی زندگی میکنند. مامانها و بچهها و مردهای پیری که باید زندگی راحتی داشته باشند. واقعاً چیز عجیبی است. راه نفست را میگیرد و قلبت را به درد میآورد، درست مثل همان کاری که موسیقی کلیسا میکند. و حقیقت همین است.
SARINA
ولی فقط باز کردن چشم هیچوقت قلبی را دوباره به تپش نینداخته؛ و حقیقت همین است. همهٔ زندگی مثل چیزهایی نیست که توی کتابها اتفاق میافتد.
SARINA
زنگولههای روی در دیلینگدیلینگ صدا میدهند و همه سرشان را از روی لپتاپها و کتابهایشان میآورند بالا و به نستر نگاه میکنند که پشت سر من از وسط میزها رد میشود و میآید پای پیشخان. میتوانم بفهمم که دارند سعی میکنند خیره نشوند، ولی خیلی خوب از پس این کار برنمیآیند، چون میبینم که ابروهایشان را میاندازند بالا و از پشت صفحهٔ لپتاپشان سرک میکشند. وقتی خودم تنها بودم، خیره نمیشدند
یه ادم:)
بالای زنگ یک چشمی و یک برچسب هست، یک مثلث متساویالاضلاع که برای هر رنگ رنگینکمان یک خط دارد، بهترتیب قرمز، نارنجی، زرد، سبز، آبی، نیلی، بنفش. زیر مثلث نوشته فضای امن. یک برچسب دیگر هم هست که رویش صلیبی دارد شبیه صلیب بالای برج ناقوس کلیسا، کنار یک ستارهٔ ششپر که از دوتا مثلث درست شده، کنار یک هلال ماه کمرنگ و ستارهٔ پنجپری که روی نوکش قرار گرفته و چندتا نماد دیگر که نمیشناسمشان. زیر همهٔ نمادها نوشته: خوش آمدید.
melina
چون قبل از ما رسیده اینجا، درحالیکه ما زودتر از او از مدرسه رفتیم بیرون.
وقتی ما را میبیند، میگوید: «سلام!»
میگویم: «تو واقعاً سریع هستی!»
لبخند میزند. «دویدم.»
melina
بهترین شکلات داغی است که تا حالا خوردهام؛ و حقیقت همین است، چون من شکلات داغشناس خوبی هستم. از مزهاش معلوم است که حداقل دوتا چیزِ اضافه تویش دارد که قبلاً توی هیچکدام از شکلات داغهایی که خوردهام، طعمش را نچشیده بودم، چیزهایی که با شیر و کاکائو حل شده. کمی تندش کرده، ولی شیر میشویدش و میبردش و حرف ندارد.
حتماً فرانکی از قیافهام فهمیده دقیقاً توی فکرم چه میگذرد، چون میگوید: «بهت که گفتم.»
melina
بهمان میگویند: «.las chicas rítmicas» و من ۹۸ درصد مطمئنم این یعنی ما دخترها ضرباهنگمان با هم خیلی خوب است.
فرانکی میگوید: «میترکونیم!»
melina
۳۶۳ روز گذشته
۱ کریسمس
۴ فصل باغبانی
۳ کارنامه
۵۵ پیست اسکی
۵۱ شام خانوادگی جمعه
۳ جفت کتانی کهنه
که تمام طول ۱۳۰۶۸۰ آهنگی را که توی سرم شمردهام، دویدهاند
تا فرار کنند
که شاید
melina
تو هنوز آنجا باشی، توی آن کنسرت
در حال گوش دادن.
تعداد خاطرههایمان با هم، بین حالا و خاک،
معمایی بزرگ است.
ولی نمیگذارم آن خاطرهها بیصدا از در بروند بیرون؛ و برنگردند.
و اگر سعی کنند، قول میدهم. قول میدهم که بگویم نه. بمان.
melina
و هرچند ۳۶۵ روز دیگر یک معمای بزرگ است،
که درِ خانهٔ خانم دیسی هنوز باز خواهد بود
یا درِ اتاق بابا بسته؟
که آنها هنوز هم فاصله میخواهند،
یا فاصلهٔ بیشتری هم نیاز خواهند داشت؟
آن یکی از چهار خواهند بود؟
و با اینکه هیچوقت نمیدانی
که بذرهایی که میکاری
بلند قد میکشند یا نه
لااقل میدانم که من یک تیم دارم
از فرانکی، آمیلیا و آنا.
مربی اوکیکی و خانم بالدوین.
نستر.
melina
«بابات میتونه توی هر فرصتی یه جنبهٔ منفی پیدا کنه. بهش توجه نکن.»
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
بابا میگوید باید به چیزها فضا بدهیم تا رشد کنند.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
دختر برای اولینبار از وقتی که درِ خانهمان را زده، به من نگاه میکند. مستقیم توی چشمهایم. و من ناخودآگاه به نیزهای فکر میکنم که دارد هوا را میشکافد و میرود سمت شکارش.
خنجر میزند: «تو دوندهای؟»
جواب میدهم: «آره.»
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
فرانکی آرامآرام میآید سمتمان و دستش را میبرد بالا تا بزنیم قدش و من و آمیلیا همزمان دستمان را بلند میکنیم و به خاطر همین یک جورهایی همه دستهایمان به هم میخورد. با اینکه حرکتمان درست از آب درنمیآید و اولش احمقانه به نظر میرسد و همهمان کمی به خنده میافتیم، حتی فرانکی، ولی من ناخودآگاه به این فکر میکنم که مثلث قویترین شکل هندسی است.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
و من فکر میکنم میدانم او چه احساسی دارد. او آنجا همنوعی ندارد و تنهاست و دلتنگیاش مثل دلتنگی من از عمق وجودش قد میکشد.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
وقتی لبخند میزند دو طرف چشمهایش سهتا چروک کوچک میافتد، خطهایی که مامانم بهشان میگوید پنجهکلاغی. توی راه خانه بهم میگوید که آنها نشان یک زندگی پر از مهربانیاند؛ و من امیدوارم وقتی پیر میشوم چروک پنجهکلاغی روی صورتم داشته باشم، مثل کلودیا.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
«میخوای برنده شی یا نه؟»
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
حجم
۲۳۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۳۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۹۶,۰۰۰
تومان