کتاب گلسا
معرفی کتاب گلسا
کتاب گلسا نوشته صدیقه حیدری رامشه است. این کتاب سرنوشت عجیب زنی به نام گلسا است که روزهای سختی را گذرانده است و حالا زندگیاش را برای فرد دیگری تعریف میکند.
درباره کتاب گلسا
یک شب در خیابان ماشینی به یک پیرمرد میزند و او را میکشد، مرد را به بیمارستان میبرند و رئیس بیمارستان دستور میدهد با خانوادهاش تماس بگیرند زنی جوان و زیبا همراه سه بچه به بیمارستان میاید و میگوید همسر پیرمرد است اما نه کسی را دارد و نه پولی که بداند باید چه کند، رئیس بیمارستان دلش به حال او میسوزد و پیگیر کارهای دفن همسر زن که گلمحمد نام داشته میشود. در این مسیر گلنسا ماجرای زندگیاش را برای دکتر تعریف میکند و میگوید که گل محمد ابتدا شوهر خواهرش بوده و بعد از مرگ خواهرش مجبور شده با او ازدواج کند...
خواندن کتاب گلسا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب گلسا
ساعتی نگذشته بود که با صدای دختری که فریاد میزد: بابا...بابا... هراسان از خواب پرید با چشمهای گِرد شده و در حالی که از شدت اضطراب نفس نفس میزد، اطرافش را نگاه میکرد و دنبال صاحب صدا میگشت، اما جز خودش کسی در اتاق نبود. انگار خواب دیده بود، ولی صدا آنقدر عجیب و واضح بود که سخت میشد قبول کرد که مربوط به خواب بوده باشد.
دکتر حسین برای رفتن به اتاق عمل آماده میشد، اما باید قبل از پوشیدن لباسهای مخصوصش، به الهه زنگ میزد. از حالش با خبر میشد و با قربان صدقه رفتنهای معمولش، خوردن قرصهایش را به او یادآوری میکرد.
دکتر حسین بیست سال پیش با الهه ازدواج کرده بود. آنها شدیدا عاشق هم بودند، اما گرمای این عشق نمیتوانست سردیِ نبود بچه را پوشش بدهد. با وجود عشق و محبتی که نسبت به هم داشتند، کمبود بچه در زندگیشان باعث شده بود که کانون خانهشان سرد و بیروح به نظر برسد. دکتر و الهه هر دو مشکلات جسمیای داشتند که بچهدار شدنشان را غیر ممکن کرده بود. چند سالی هم بود که الهه به بیماری ام اس (MS) مبتلا شده بود و دکتر قطره قطره آب شدنش را میدید و پروانهوار دور شمعِ نیمه سوختهاش میچرخید و از او شدیداً مراقبت میکرد. مشغلهی زیاد کاری، مسولیتهای خطیر، ساعت کاریهای طولانی و... باعث نمیشد که دکتر در مراقبت و توجه کردن به الهه کوتاهی کند.
مکالمهی دکتر و الهه زیاد طول نکشید. دکتر به طرف اتاق عمل راه افتاد، پرستار با دیدن دکتر از جایش بلند شد و سلام کرد. دکتر با لبخندی توام با آرامش جواب سلامش را داد و از او خواست تا با خانوادهی پیر مرد تماس بگیرد و آنها را از مرگ پیرمرد باخبر کند. پرستار سریع تلفن را برداشت و شماره را گرفت، اما تلفن خاموش بود، با عجله به سمت دکتر که داشت وارد اتاق عمل میشد، دوید و گفت: خاموشه، آقای دکتر! تلفن خاموشه. دکتر حسین تأکید کرد که چند بار در ساعتهای مختلف تماس بگیرید و اگر موفق به برقراری تماس با خانوادهاش نشدید، با پلیس تماس بگیرید و اطلاع بدهید. بعد وارد اتاق عمل شد.
پرستار هر چند دقیقه یکبار تماس میگرفت تا بالاخره خانم جوانی گوشی را برداشته و جواب داد. پرستار با چند سوال متوجه شد که آن خانم جوان همسر پیرمرد هست و با کمی مقدمهچینی و احتیاط لازم گفت: شوهر شما دچار حادثه شدهاند و در بیمارستان بستری هستند و حال عمومیشان اصلا خوب نیست. در اصرع وقت با مدارک شناسایی خودتون و همسرتون به بیمارستان تشریف بیارید. خانم جوان گفت: من بچهی کوچک دارم، نمیتونم بیام. پرستار که از بیمهری او به شدت عصبانی شده بود گفت: بچه هات رو به کسی بسپار و بیا خانم، حال شوهرت خیلی بده.
خانم جوان در حالی که گریه میکرد، گفت: من که کسی رو ندارم، باشه با بچهها میام. و تلفن را قطع کرد.
بعد از قطع تماس، پرستار خواست که به کار ادامه بدهد اما ناگهان یادش آمد که اسم و آدرس بیمارستان را به خانم جوان نداده، دوباره تماس گرفت و گفت: خانم حواستون کجاست!؟ چرا نپرسیدین کدوم بیمارستان؟
گلسا که مثل مرغی پَرکنده شده بود، گفت: ببخشید حواسم نبود، پرستار اسم و آدرس بیمارستان را به گلسا داد و تلفن را قطع کرد.
حجم
۴۵۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۹۴ صفحه
حجم
۴۵۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۹۴ صفحه
نظرات کاربران
توکل و امید وصبر راه گشای مسیر زندگی هست