کتاب سفید و سیاه
معرفی کتاب سفید و سیاه
کتاب سفید و سیاه نوشته صدیقه حیدری رامشه (رامش) است. این کتاب شامل داستانهایی با نامهای لیلا، یک پیچ مانده به آخر، قدم قدم، بازیگوش نابغه و چاهی که پر نشد است. این کتاب با داستانهای جذابش شما را در تجربیات تازه همراه میکند.
درباره کتاب سفید و سیاه
بزرگترین تحولات اجتماعی، اخلاقی، سیاسی و... در جوامع بشری در گرو قلم و نحوهی نوشتن اهل قلم است، نویسنده مینویسد تا مخاطب بخواند لذا هر صاحب قلمی باید منتهای دقت را داشته باشد که چه مینویسد و مخاطبش کیست و نیاز او چیست...
از ارکان مهم نوشتن و نگاشتن، هنجارشناسی و تعهّد و پایبندی به اصول و ریشههای آن هنجارهاست. هنجارهایی که در بند هیچ قیدی جز انسانیّت و خدمت برای اعتلای آن نباشد. بنابراین، نویسنده و شاعر متعهّد، کسی است که قلمش را در خدمت ارزشها و هنجارهای انسانی قرار دهد و برای هیچ مصلحتی از ارزشهای اثرش نکاهد.
مجموعه سفید و سیاه، اثری متعهّد به ارزشهای انسانی و مشتمل بر مجموعه داستانهایی تأثیرگذار و انسانساز است که نویسنده صدیقه حیدری رامشه در روایت آن تلاش بر آن دارد، ما را با زوایایی از زندگی و درون انسان آشنا سازد.
خواندن کتاب سفید و سیاه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سفید و سیاه
تابستون امسال هوا خیلی گرم شده بود. انگار خورشید فاصلهش رو با سطح زمین کم کرده بود، حرارت بیش از حدش پوست بدن رو میسوزوند و توان بیرون رفتن مردم رو کم کرده بود. کولرها یکسره کار میکردند و در عین حال باز هم هوای خونه گرم و طاقتفرسا بود.
روی مبل، دقیقاً زیر باد کولر نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد، صدا برام آشنا نبود. بعد از سلام و احوالپرسی خودش رو که معرفی کرد، متوجه شدم همون کشاورزِ که وقتی زمینش رو آب میده، باغچهی ما رو هم آبیاری میکنه. باغچهی کوچکی داشتیم، خارج از شهر که دورش رو با فنسهای فلزی پوشونده بودیم. حدود چهل درخت میوه هم توش کاشته بودیم که البته هنوز نهال بودند و تا درخت شدنشون چند سالی مونده بود.
بعد از حال و احوال، گفت که یک مرد و زن شبها از لای فنسها وارد باغچه میشن و تا حوالی ظهر توی باغ میمونند. کشاورزها و مردمی که در اون منطقه کار میکردند، اونها را دیده بودند که انگار توی باغ، مواد مصرف میکنند. از من خواست تا این موضوع رو پیگیری کنم تا مبادا مشکل ساز بشه. اون روزها وقت درو کردن گندمها بود و خوشههای گندم کاملاً خشک شده بودند و یک آتش کوچک میتونست تمام محصول و سرمایهی مرد رو دود کنه.
حتی ممکن بود در حین مصرف مواد اتفاقی برای اونها بیفته، و آقا حجت گفت که اگر برای اونها در باغ اتفاقی بیفته، ممکنه برای ما هم مشکل ساز بشه و به شدت تأکید کرد که حتماً شب به باغ برم و اگر اون زن و مرد رو دیدم از باغ بیرونشون کنم و ازشون بخوام که دیگه وارد باغ نشن. از آقا حجت تشکر کردم و از او خواستم که هر وقت اونها رو دید، اطلاع بده. تلفن رو قطع کردم، اما تموم ذهنم مشغول بود. اونها چطور شب تا صبح بدون سایهبون توی اون باغچه میخوابند؟ اگر مار نیششون بزنه و بمیرن چه بلایی سر ما میاد؟ به برادرم، محمد، زنگ زدم و از او خواستم که شب بیاد و با هم به باغ بریم.
شب که شد محمد اومد و به سمت باغ حرکت کردیم. باغ کوچک ما در منطقهای خارج از شهر بود که محل کورههای آجرپزی بود. شبها اونقدر تاریک و بیروح بود که چشم، چشم رو نمیدید. زمین تاریکتر از آسمون میشد. وقتی به نزدیکیهای باغ رسیدیم محمد گفت: حالا به فرض که الان اونها توی باغ باشند، تو جرأت داری توی این وضعیت از ماشین پیاده شی و بری سراغشون؟ با تعجب گفتم: نه، محاله من از ماشین پیاده شم. محمد با لحنی توأم با ترس و دلشوره گفت: روی من هم حساب نکن آبجی. من زن و بچه دارم، یک وقت درگیر میشیم یک بلایی به سرمون میاد.
حجم
۶۶۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۱۰ صفحه
حجم
۶۶۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۱۰ صفحه