کتاب تب 1793
معرفی کتاب تب 1793
کتاب تب ۱۷۹۳ نوشته لوری هالس آندرسون است. این کتاب با ترجمه محسن خادمی منتشر شده است. این کتاب ماجرایی واقعی از دورانی سیاه در آمریکا است که حتی رئیس جمهور را هم از خانهاش بیرون کرد و به مناطق روستایی فراری داد.
درباره کتاب تب 1793
ماتیلدا دختر جوانی است که با خانوادهاش زندگی میکند، تابستان است و هوا حسابی گرم شده. خانه آنها دقیقا بالای قهوهخانه خانوادگیشان است که با هم آن را اداره میکنند. ماتیلدا به مادرش کمک میکند و روزهای گرم را در انتظار رسیدن سرما میگذراند، اما ناگهان همه چیز به هم میریزد، چیزی که نمیتوان جلوی آن را گرفت، شهر زیبایش فیلادلفیا را فرا میگیرد. تب زرد سوغاتی پشهها است و مرگ را با خودش به شهر میآورد. ماتیلدا فرصت ندارد عزاداری کند زیرا باید برای زنده ماندن بجنگد.
کتاب تب 1793 درباره یک ماجرای واقعی است. در فاصلهٔ بین سالهای ۱۷۹۳ تا ۱۸۲۲ تب زرد یکی از مخوفترین بیماریها در شهرهای بندری ایالات متحده به حساب میآمد. به لحاظ آماری، تب زرد در مقایسه با سِل و آبله کماهمیت جلوه میکرد و تلفات چندانی نداشت، اما در طول یک دورهٔ حدوداً چهارماهه با چنان شدتی شهرهای عمدهٔ امریکا را درنوردید که ترس و ناامیدی را در سرتاسر کشور گسترش داد.
همهگیر شدن تب زرد در اواخر قرن ۱۸ در شهری که بیش از چهلهزار نفر جمعیت داشت، ضایعات فراوانی وارد کرد و در مجموع جان پنجهزار نفر از مردم این شهر را گرفت. به نظر میرسیده که در پایان ماه سپتامبر حدود بیست هزار نفر، از جمله جورج واشنگتن رئیسجمهور وقت امریکا، خانه و زندگی خود را رها کردند و به مناطق روستایی گریختند.
این کتاب داستانی جذاب است و درگیریها و نوع زندگی مردم در قرن ۱۸ را به خوبی روایت میکند.
خواندن کتاب تب 1793 را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
درباره لوری هالس اندرسون
لوری هالس اندرسون متولد ۲۳ اکتبر ۱۹۶۱ نویسنده مشهور آمریکایی است. شهرت او بیشتر برای با رمان های کودک و نوجوانی است که نوشته است. او در سال ۲۰۰۹، برای فعالیتش در ادبیات کودک و نوجوان، برنده جایزه مارگارت آ. ادواردز از طرف انجمن کتابداران آمریکا شد. او با اولین رمانش در سال ۱۹۹۹ با نام اسم چیزی را بگو مشهور شد.
بخشی از کتاب تب 1793
کمی خم شدم و ادای احترام کردم و در همین حال حواسم به چندتا نخی بود که بهسختی لباسهایم را به هم متصل نگه داشته بود.
گفتم: «از آشنایی با شما خوشوقتم، خانم.»
«وای، ماتیلداکوچولوی بیچاره. پدرت رو خوب یادم هست. مرد جذابی بود. اگه درس خونده بود یه چیزی میشد. ولی درست نیست امروز به چیزهای ناراحتکننده فکر کنیم. رُک بگم این تابستون بدترین تابستون زندگیم بود. حالا هم امیدم به شما دو نفره که حالوهوام رو عوض کنید.»
خانم اوگیلوی بازوی مادر را فشار داد. مادر دندانهایش را به هم فشرد.
«خیلی تشنهمه. بیا یه چایی بخوریم تا برات از این خونهٔ فوقالعاده بگم که رابرت برام ساخته.» خانم اوگیلوی زنگ کوچکی را که روی بوفه بود به صدا درآورد. «دخترها؟»
کولِت و جینین، دختران خانوادهٔ اوگیلوی، بهسرعت وارد اتاق شدند. لباسهای صورتی و زرد ابریشمی به تن داشتند و موهای فرفریشان را بالای سر بسته بودند. باید میگذاشتم الیزا موهایم را فر کند. گندش بزنند.
کولت از همهشان بزرگتر بود. رنگ به چهره نداشت و دور چشمانش سیاه شده بود. قدِ جینین تا شانهٔ من میرسید ولی به نظر میآمد دستکم شانزده سال را داشته باشد. گونههای گلانداختهای داشت و مثل یک بچهخوک گرد و قلنبه بود.
جینین یک چیزی دمِ گوش کولت گفت. کولت یکلحظه چشمهایش را بست و ناگهان دوباره بازشان کرد. از خودم پرسیدم چرا اینقدر خسته است.
حتماً دلیلش این است که دائم دستبهسینه در خدمت مادرش است.
اول مادرها نشستند و بعد کولت و جینین با بیدقتی خودشان را روی صندلیهای کندهکاریشده انداختند. من خیلی بااحتیاط نشستم تا کوک لباسم از هم باز نشود. دوتا از خدمتکارها در سینیهای نقرهای کلوچه و کیک خامهای آوردند و خانم اوگیلوی برایمان چای ریخت و گفت: «همینالآن کلاس زبان فرانسهٔ کولت و جینین تموم شد. ماتیلدا، تو هم فرانسه میخونی؟»
قبل از اینکه بتوانم دهانم را باز کنم مادر پرید وسط و گفت: «پرنیلا، خودت که میدونی پدرشوهرم چهقدر سنتی فکر میکنه. فرانسه رو قدغن کرده، خیلی هم بهش اصرار کردم ها. خیلی خوششانسی که یه شوهر فهمیده داری. پسرهات هم فرانسه میخونند؟»
«آره. سفیر فرانسه تا دلت بخواد برای شام اومده اینجا.»
در همان حال که خانم اوگیلوی داستانِ به خیال خودش خندهدار «جنابِ سفیر» را تعریف میکرد من دستم را به طرف بشقاب کیک دراز کردم. دستم به بشقاب نمیرسید. اگر میخواستم خودم را تا آنطرف میز کش بدهم درز زیربغلم از هم باز میشد. جینین متوجه شد تو چه دردسری گیرکردهام و بشقاب را بالا آورد و به سمت دیگری که مادرش نشسته بود، برد.
حجم
۱۹۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۱۹۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
نظرات کاربران
کتاب در مورد بیماری تب هست در ایالتی در آمریکا و راوی داستان دختری ۱۴.۱۵ساله که مادری سختگیر پدربزرگی بامنش و آشپزی با محبت داره...کتابی خوب برای افراد ۱۸.۱۹سال به بالا با متنی روان هست.کتاب سختی نیست و به کسانی
میکروبها به نژاد کاری ندارند! تب زرد همهگیری وحشتناک و قاتل هزاران نفر در آمریکا. کاش کسانی که این کتاب رو میخونن، با تاریخ آمریکا و بردهداری با بنجامین راش و عقاید نژادپرستی اون زمان آشنا باشن. این کتاب، فقط یه داستان نیست.
📒داستان آمریکایی قشنگی بود مبارزه ماتیلدا با بیماری ،گرسنگی ،تنهایی و زندگی 🍀 فقط یکمی متنش مشکل داشت
کتاب زیبایی بود،وترجمه روان وخوبی هم داشت .سوژه تلخ ولی امید آفرین
موضوع کتاب درمورد اتفاقاتیه که بعد از شیوع بیماری تب زرد تو شهر فیلادلفیا و خصوصا اتفاقاتی که برای راوی داستان میفته. بسیار زیبا و دلنشینه و توصیفات خوبی از صحنهها داره طوریکه احساس میکنید همراه راوی ماجرا رو تجربه میکنید.