کتاب بهشت برین حقیقت دارد
معرفی کتاب بهشت برین حقیقت دارد
کتاب بهشت برین حقیقت دارد نوشته ایبن الکساندر است. این کتاب تجربه نزدیک به مرگ دکتر الکساندر تکان دهندهترین تجربهای است که در تمام زندگیتان با آن روبهرو میشوید. این کتاب به شما کمک میکند تا جهان را جور دیگری ببینید.
درباره کتاب بهشت برین حقیقت دارد
از زمان آغازِ ثبتِ تاریخ، انسانها به دنبال کشف منبع الهی بوده و معنی آگاهی و واقعیت را به پرسش کشیدهاند. کتاب بهشت برین حقیقت دارد، روایت حیرتانگیزی از سفر دکتر ایبِن الکساندر به زندگی پس از مرگ و پاسخهایی است که او در طول مسیر پیدا کرده است پاسخهایی که زندگی او را تغییر داد.
این تجربه به صورت مداوم، دیدگاههای علمی و معنوی دکتر ایبِن الکساندر را عوض کرده و اولویتهای زندگیاش را تغییر داده است. در حالی که الکساندر در کما بود و مغزش از کار افتاده بود، آگاهیِ او به یک سفر معنوی رفت که او را مستقیماً به حضور خداوند برد. الکساندر که خود جراح اعصاب بود و درکی علمی و عمیق در مورد چگونگیِ کارکردِ مغز داشت، پس از تجربهی نزدیک به مرگش، دیدگاه علمی و معنویاش درمورد زندگی را کاملاً تغییر داد.
سفر الکساندر به زندگیِ پس از مرگ، زندگی او را در مسیر جدیدی قرار داده و الهامبخش او در نوشتن کتاب بوده است. او در این کتاب سفرش و رسالتهای جدید زندگیاش را توضیح میدهد.
خواندن کتاب بهشت برین حقیقت دارد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به روایتهای واقعی مرگ پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بهشت برین حقیقت دارد
به طور ناگهانی بیدار شدم، در تاريكي اتاق خوابمان به ساعتی كه روي ميز كوچك كنار تختخواب بود و عددهاي قرمز رنگش ميدرخشيد خيره شدم؛ ساعت ۴:۳۰ صبح بود، يك ساعت قبل از موقعي كه معمولاً از خواب بيدار ميشدم تا بتوانم پس از هفتاد دقيقه رانندگي از منزلمان واقع در لینچبرگ ویرجینیا بدون تأخير به محل كارم در «بنياد جراحياولتراسوند شهر شارلوتزويل» برسم. همسرم هالي هنوز در كنارم کاملاً خواب بود.
پس از تقريباً بيست سال زندگی و اشتغال به كار دانشگاهي و جراحي مغز و اعصاب در شهر بوستون، دو سال پیش، سال ۲۰۰۶، با هالي و افراد خانوادهمان به مناطق كوهستاني ايالت ويرجينيا نقل مكان كرده بوديم. من و هالي در اكتبر ۱۹۷۷، حدود دو سال بعد از آنكه هر دو دورهی لیسانس را تمام كردهبوديم، با هم آشنا شديم. هالی در آن زمان مشغول گذراندن دورهي فوق ليسانس در رشتهي هنرهاي زيبا بود و من هم تازه تحصيل در دانشكدهي پزشكي را شروع كرده بودم. در آن زمان هالي و ویک، هماتاقی دوران دانشگاهم، به تازگی با هم آشنا شده بودند. يك روز ویک، هالي را به من معرفي کرد - شايد با این کار ميخواست او را به رُخم بكشد و پُز بدهد. موقع خداحافظي رو به هالي كردم و گفتم: هر وقت دلت خواست ميتواني باز هم به ديدنم بيايي، راستي … مجبور نيستي كه ويك را هم با خودت بياوري!
بعد از آن، در ابتدای شروع دوستیمان هالی و من براي شركت در يك مهماني در شهر شارلوت واقع در ايالت كاروليناي شمالي دو ساعت و نيم رانندگي کردیم. اتفاقاً هالي لارنژيت داشت و تقريباً ۹۹ درصد مسیر رفت و برگشت را من حرف زدم، البته كار سختي نبود! رابطهي ما به همین ترتیب ادامه پيدا كرد تا اینکه در ژوئن ۱۹۸۰ در كليساي سنت توماس در شهر ويندسور در ايالت كاروليناي شمالي با هم ازدواج كرديم. پس از مدت كوتاهي، آپارتماني در يك ساختمان بلند چندين طبقه به نام رویال اوکس (بلوط سلطنتي) در شهر دورهام اجاره كرديم كه به محل كارم در بخش جراحي بيمارستان وابسته به دانشگاه دوك نزديك باشم. آپارتمانمان از هيچ نظر سلطنتي نبود و ضمناً اثری از درختهاي بلوط هم ديده نميشد! وضع ماليمان هم چندان تعريفي نداشت، اما آن قدر مشغول بوديم و آن قدر از بودن با يكديگر لذت ميبرديم كه اصلاً نگران وضع ماليمان نبوديم. يكي از اولين تعطیلاتمان را در فصل بهار به مناطق ساحلي كاروليناي شمالي رفتیم. روزها در كنار ساحل به اين طرف و آن طرف ميرفتيم و شبها هم درون چادر ميخوابيديم. در آن فصل و در آن حوالي، حشرات موذي فراوان بودند و چادرمان هم آن قدر مجهز نبود كه ما را از گزند نيش آنها مصون نگهدارد. اما حتي اين وضعيت هم مانع نميشد كه از آن سفر لذت نبريم. به ياد دارم يك روز بعد از ظهر برای شنا به نزديكي شهر اكراكوك، رفته بوديم. آنروز روشي را براي صيد خرچنگهاي پوسته آبي، كه در اطراف پاهايم به اين طرف و آن طرف ميرفتند، پيدا كردم. آنشب، تعداد زيادي از آنها را به مُتلِ پوني آيلند محل اقامت بعضي از دوستانمان بردیم و روي اجاق گاز كباب كرديم. تعداد آنها به حدي بود كه كسي گرسنه نماند! با وجود صرفهجويي زیاد، طولی نكشيد كه موجودي نقديمان به حد نگران كنندهاي كم شد. يك شب از روی هوس تصمیم گرفتیم با بيل و پَتي ويلسون که از صمیمیترین دوستانمان بودند برویم بینگو بازی کنیم. بيل حدود ده سال بود كه هر پنجشنبه شب، در تمام طول تابستان، بينگو بازي ميكرد و حتي يك مرتبه هم نبرده بود. اما آنشب اولين باری بود که هالی بينگو بازی میکرد. نميدانم اسمش را خوششانسي ناشيها بگذاريم يا خواست الهي، اما در هر صورت هالي دويست دلار برنده شد كه براي ما مثل این بود که پنج هزار دلار برده باشیم. این پول سبب شد كه بتوانيم با آرامش خاطر بیشتری تعطيلاتمان را ادامه دهيم.
حجم
۲۰۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۲۰۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
نظرات کاربران
سلام. کتاب در مورد یک پزشک است که لاییک بوده و تجربه نزدیک به مرگ به او بینش و جهان بینی میدهد که کاملا از حالت انکار خارج میشود به معنویت عمیقی دست می یابد.البته در کتاب حاشیه های از
روایت جالبی بود کسی که با فلسفه اسلامی آشنا باشه بهتر میتونه این کتاب رو درک کنه. این کتاب برای کسانی که دیدگاه مادی در مورد علم و خودشون دارند یک سند و گواه بر تردید کردن به عقایدشون هست.
به نظرم خیلی توضیحات اضافی بی مربوط به موضوع توی کتاب بود و برای من شخصا کشش زیادی نداشت و نتونستم تمومش کنم
اصلا نپسندیدم.نصف کتاب نویسنده می خواد ثابت کنه که یه هفته کامل در کمای مطلق بوده و دکترها هیچ راه بهبودی براش متصور نبودن. نصف دیگه م هی داره میگه که چیزهای که دیده در غالب کلمات نمیشه توصیف بشه.بیشتر
حوصلموسر برد ودست آخر چیز خاصی برام نداشت
۸۰ درصد از کتاب را به امید اینکه شاید در بخش های آتی مطالب حائز اهمیتی آمده باشد خواندم ،پشیمانم ،کاش همان اول رها می کردم
بهترین کتابی که در طول عمرم خواندم همین بود. خواندن این کتاب حوصله میخواهد و اشتیاق درباره جهان پس از مرگ. ایشون اخر کتاب همه اتفاقاتی که ممکنه این اتفاقات توهم مغز بوده باشه را با سند و مدرک رد