کتاب بهشت زیبای خدا، حقیقت دارد

کتاب بهشت زیبای خدا، حقیقت دارد نوشتهٔ ایبن الکساندر و گلسا دیبا و ترجمهٔ شهاب حاجی زاده است. انتشارات ذهن آویز این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر درمورد سفر یک جراح برجستهٔ مغز و اعصاب به جهان پس از مرگ است.

درباره کتاب بهشت زیبای خدا، حقیقت دارد

کتاب بهشت زیبای خدا، حقیقت دارد را فردی نوشته است که روزی دریافته زندگی انسان با مرگ بدن و مغز او پایان نمی‌گیرد. او در این کتاب آنچه را خارج از بدن انسان و این جهان دیده، روایت کرده است. این کتاب در ۳۶ بخش نوشته شده است.

عنوان برخی از بخش‌های آن عبارت‌اند از: «موسیقی طنین‌انداز و دروازه‌ی ورود»، «نوع خاصی از تجربه‌ی نزدیک به مرگ»، «فراموش کردن و به یاد آوردن»، « جایی برای پنهان شدن نیست» و «بازگشت از عالم مردگان».

خواندن کتاب بهشت زیبای خدا، حقیقت دارد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران مطالعه درمورد زندگی پس از مرگ پیشنهاد می‌کنیم.

بخش‌هایی از کتاب بهشت زیبای خدا، حقیقت دارد

«در چند هفته‌ی اول بعد از به هوش آمدنم، هر جا که می‌رفتم، مردم به گونه‌ای به من نگاه می‌کردند که گویی از قبر بیرون آمده بودم. به صورت تصادفی یکی از پزشکانی را که در روز ورودم به بیمارستان، در آنجا حاضر بود دیدم. او نقشی مستقیم در فرایند درمانم نداشت، اما زمانی که آن روز صبح به اتاق اورژانس برده می‌شدم، وضعیتم را به خوبی دیده بود.

او سؤالی را از من پرسید که برای تمامی پزشکان مطرح می‌شد. «اصلا چطور ممکنه زنده باشی؟ ببینم، نکنه برادر دوقلوی ایبن هستی؟»

لبخندی زدم، پیش رفتم و محکم با او دست دادم تا باور کند که واقعآ خودم هستم.

اگرچه سؤال او درمورد برادر دوقلوی من فقط یک شوخی بود، اما نکته‌ی مهمی را نیز دربرداشت. من همچنان از هرلحاظ دو شخصیت داشتم و اگر می‌خواستم کاری را که به پسرم ایبن گفته بودم انجام داده و از تجربه‌ام برای کمک به دیگران استفاده کنم، باید تجربه‌ی نزدیک به مرگم را با دانش خود تلفیق می‌کردم و این دو شخصیت را به هم پیوند می‌دادم.

یک تماس تلفنی را به یاد آوردم که چندین سال پیش‌تر، یک روز صبح، دریافت کرده بودم. در حال بررسی تصاویر دیجیتال یک تومور مغزی بودم که قرار بود آن روز جراحی کنم که مادر یکی از بیمارانم با من تماس گرفت. این زن را سوزانا می‌نامم. شوهر سوزانا، که او را جورج می‌نامم، یکی از بیمارانم بود که تومور مغزی داشت. جورج، با وجود تمام تلاش‌ها، یک سال و نیم پس از تشخیص بیماری‌اش، فوت کرد. حال، دختر سوزانا در اثر چندین متاستاز مغزی ناشی از سرطان سینه بیمار بود. احتمال زنده ماندنش به مدت بیش از چند ماه، بسیار پایین بود. زمان خوبی برای پاسخ دادن به تلفن نبود چرا که تمام تمرکزم را روی آن عکس دیجیتالی معطوف کرده و در حال برنامه‌ریزی دقیق برای روند ورود به مغز و خارج کردن تومور بدون آسیب زدن به بافت اطراف آن بودم. اما با سوزانا تلفنی صحبت کردم چرا که می‌دانستم او در تلاش برای انجام دادن کاری‌ست تا بتواند آن شرایط را تحمل کند.»