کتاب مرگ همسایه آلمانی
معرفی کتاب مرگ همسایه آلمانی
کتاب مرگ همسایه آلمانی مجموعه داستانهای خواندنی فاطمه نقوی است. هفت داستان که در عین استقلال به یکدیگر مرتبط میشوند و همگی یک هدف دارند: کشف گذشته.
درباره کتاب مرگ همسایه آلمانی
فاطمه نقوی در این کتاب هفت داستان به نامهای قلندر، عمهها، مرگ همسایه آلمانی، روزی که صاحب آن گربه شدم، بابا بهترین شوهر دنیا، هلن و داستان یک شهر نوشته است. این داستانها از یکدیگر مستقلند اما همگی در تلاشند تا گذشته را کشف کنند. گذشتهای که به زلزله سال ۱۳۶۹ رودبار مرتبط میشود.
داستانها با یک رخداد ساده آغاز میشوند و به تدریج گسترش مییابند. مثلا روایت زنی را میخوانیم که در حسرت نداشتن یک فرزند میسوزد. یا حتی درباره اهمیت به زنان سالخورده. ماجراهایی که گویی کامل نیستند و برای کشف نقطه آغازشان، برای درک اینکه چرا و چطور این اتفاق رخ داده است، باید گذشته را کاوید.
فاطمه نقوی در مرگ همسایه آلمانی موفق شده است طوری با زمان بازی کند که گویی آن را ناکافی میداند و برای کشف رازها باید به گذشته سفر کرد. شخصیتهای داستانهای این کتاب، آدمهای عادی هستند. ماجراهایشان هم ممکن است در نگاه اول عادی به نظر برسد اما چیزی نمیگذرد که با یک پایان غافلگیرکننده روبهرو میشویم. خرده روایتهای مختلفی که در هر داستان میخوانیم ما را یک قدم به گذشتهای که به دنبال کشفش هستیم نزدیک میکند و کاری میکند که کتاب را تا پایان آن زمین نگذاریم.
کتاب مرگ همسایه آلمانی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات داستانی و دوستداران داستان کوتاه را به خواندن کتاب مرگ همسایه آلمانی دعوت میکنیم.
درباره فاطمه نقوی
فاطمه نقوی، نویسنده جوان کتاب مرگ همسایه آلمانی در سال ۱۳۶۳ متولد شد. او با نوشتن این کتاب استعداد خود را در نویسندگی به همه نشان داد. در حال حاضر فاطمه نقوی رمان و داستان کوتاه مینویسد و یکی از همکاران نشر چشمه است.
بخشی از کتاب مرگ همسایه آلمانی
محمود که به خانه برگشت، با دیدن برادرِ بیچارهاش منقلب شد، چون با خودش فکر کرد که با آن پای ناقصش حتماً بهسختی آنهمه راه را در سرما برای دیدن آنها آمده. آن روز که مرتضی به دنیا آمده بود تابستان بود و محمود و بچهها توی حیاط خوابیده بودند. حاج خداقلی سه دقیقه زودتر اذان گفته بود. مرتضی بچه هفتم بود. از همان روز محمود شده بود حامی مرتضی. او را همهجا با خودش میبُرد و یک جا که نمیبُرد، صدای همه درمیآمد که «پس اون یکی کو؟» شبِ عید که از پشتبام شال میانداختند توی خانهها که پولی، سیبزمینیای، نخودچی کشمشی، یا آن زمان که میوه کم بود اناری نصیبشان شود، مال خودش را با مرتضی قسمت میکرد. همیشه خوردنی گیرشان نمیآمد، گاهی میدیدی یکی برای شوخی یا اذیت عنبر نِسارا به ته شال بسته است. مرتضی این لطفهای برادر را حق خود میدانست و از محمود هم همین را توقع داشت، اما به اندازهی محمود با برادر یکدل نبود. شب یلدا که هندوانه را، با پوست، وسط سینی میگذاشتند و از وسط قاچ میزدند، مرتضی پوست هندوانه را که همیشه سرش دعوا بود میقاپید و فرار میکرد که تهش را بتراشد و با قاشق بخورد. به هیچکس هم نمیداد؛ نه به محمود، نه به برادرهای دیگرش.
آن شب به آخر رسید و مرتضی جایش را انداخت پیش محمود. همین که خواستند بخوابند، مرتضی شروع کرد به گلایه کردن که زن محمود و بچهها به او بیمحلی کردهاند و هوای پیرزنه را بیشتر دارند. محمود حوصلهی این حرفها را نداشت. مرتضی را آرام کرد و با خاطره «شالی نو، مالی نو» کنار برادرش به خواب رفت. خبر نداشت که قرار است این حرفها فردا و پسفرداشب هم ادامه پیدا کند. مرتضی حرصش گرفته بود که مهمان عزیزتری از او در خانه هست. با همان یک کلام شمالیای که بلد بود پیرزن را اذیت میکرد. به شمالی میگفت «تانی خوری.» یعنی هر که میتواند میخورد، هر که گیرش بیاید میخورد. چیزی را میگفت که معنیش را خوب نمیدانست. یکبار که محمود او را با خودشبه سراوان برده بود در یک قهوهخانه این حرف را شنیده بود، اما نفهمیده بود که منظورِ گوینده رشوه دادن در ادارات بوده و برای آزار پیرزن از آن استفاده میکرد. مشربابه محلش نمیگذاشت. مهمان از مهمان بدش میآمد و مشربابه به مرتضی گفته بود «چرا نمیری خونهت؟»
شب سوم مرتضی کامل به سرش زد. فردای آن شب باید برمیگشت قهاوند و میخواست زهرش را بریزد و آتشش را بسوزاند. محمود که خوابید، بلند شد و رفت توی هال. هنوز چراغها را خاموش نکرده بودند، اما مشربابه روی تشکش در خواب ناز بود. بچهها همان جا بودند و فوتبال تماشا میکردند. مرتضی، مرد سی و چندساله، پتوی پیرزن را بالا زد و بیدارش کرد و جیغوویغ مشربابه خنداندش. دوباره همین کار را تکرار کرد، فحش خورد و باز تا پیرزن خواست آرام بگیرد پتو را باد داد و خندید. تا مشربابه میآمد بخوابد، دوباره کارش را تکرار میکرد و بچهها مانده بودند به عموی عصبی چه بگویند. کس دیگری شاهد نبود، عروس از زور سردرد قرص خورده و به اتاق بچهها پناه برده بود؛ جایی که نه نور باشد و نه مهمان. محمود هم در گرمای اتاقش در خوابِ خوش بود.
حجم
۱۳۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۴۱ صفحه
حجم
۱۳۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۴۱ صفحه
نظرات کاربران
داستانها در مکانها و زمانهای مختلف میگذرد؛ در شمال ایران، تهران قدیم، کالیفرنیا، دانمارک، آلمان و همچنین در گذشته و حال. نویسنده تقریبا موفق شده فضا و مکان را باورپذیر کند.
خیلی تلاش کرده متفاوت بنویسه
در توصیف دقیق فیزیکی از فضا، بسیار جذابه. رفت و برگشت زمانی نقش مهمی در تک تک داستانها داره. توصیه میکنم حتما بخونید.
از داستان مرگ همسایه آلمانی و هلن بسیار لذت بردم.
بسیار لذت بردم به خصوص از داستان روزی که صاحب آن گربه شدم.