کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند!
معرفی کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند!
کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند! داستان لطیف و زیبایی از سیندی بالدوین است. این داستان درباره زندگی دختر نوجوانی است که به مادری سالم نیاز دارد اما مادر او از بیماری اسکیزوفرنی رنج میبرد...
آن جا که هندوانه ها می رویند! را با ترجمهای روان از نگار عباس پور در اختیار دارید.
درباره کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند!
خانوادهی کلی، در شهر کوچک ماری ویل در کارولینای شمالی زندگی میکنند. آنها به کار کشاورزی مشغولند و روزهای تعطیل محصولاتشان را در بازار محلی میفروشند. مادر خانواده، سوزان، به بیماری اسکیزوفرنی دچار شده است. قبلا وقتی پدر سوزان از دنیا رفت روانپزشکان توانستند با کمک دارو بیماری سوزان را کنترل کنند اما حالا با تولد فرزند دوم خانواده، داروها هم در کنترل بیماری ناتوان شدهاند. سوزان مدتی است که داروهایش را نمیخورد و رفتارهای عجیب و غریبش شدت گرفته است...
کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند! را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان از خواندن این کتاب لذت میبرند. اگر دوست دارید رمان شیرینی بخوانید که شما را برای مدتی از زندگی روزمره جدا کند، این کتاب یک گزینه عالی برای شما است.
بخشی از کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند!
موقعی که در اتاقخوابم را باز کردم، بابا داشت میگفت: «سوزان، خواهش میکنم همین حالا بیا سر جات.»
«نمیتونم، نمیتونم بخوابم، کلی کار دارم.»
پشت سرم سکوت شد. بابا را تصور کردم که مانند وقتهایی که ناراحت است، انگشتهای سفید پینهبستهاش را میان موهای خرماییاش فرو میبرد و نمیتواند سر دربیاورد برای حل این مشکل باید چهکار کند. بابا گفت: «سوزی»، صدایش آنقدر آرام بود که بهسختی میتوانستم حرفهایش را بشنوم، «باید بخوابی عزیزم، میدونی که به خواب احتیاج داری، وگرنه مریضتر میشی.»
مامان چیزی نگفت. درِ اتاقخوابم را بااحتیاط و آهسته پشت سرم بستم و لای در را اندازهٔ یک شکاف باز گذاشتم تا باز هم بتوانم صدایشان را بشنوم.
«سوزان، الان پاشو باهام بیا، خب؟ پاشو بیا تو تختت، خواهش میکنم.»
«نه!»
آب دهانم را قورت دادم. مامان همانطوری که تقریباً سر من داد کشیده بود، داشت سر بابا هم داد میزد. از لای درِ اتاقم دزدکی نگاه کردم و فقط توانستم بهزحمت بابا را ببینم که پشت سر مامان ایستاده بود، دستهایش روی آرنجهای او بود و سعی میکرد از روی صندلی بلندش کند.
«سوزی، عزیزم، اون چاقو رو بذار کنار.»
مامان دوباره و این بار بلندتر داد زد: «نه!» آن طرف اتاقخواب، مایلی زد زیر گریه و میلههای تختش را تکانتکان داد.
مامان گفت: «ولم کن، فقط تنهام بذار. باید این کار رو انجام بدم، مهمه. باید دخترها رو در امان نگه دارم.»
حجم
۱۸۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۱۸۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
نظرات کاربران
کتاب هایی که دیده واقع بینانه ای نسبت به زندگی دارن خیلی برای من قابل تقدرین🤝 و بزرگترین دلیلی که باعث شد به این کتاب(البته یکم با ارفاق) پنج ستاره بدم همین دیدگاه نویسندش بود که بعضی وقتا قرار نیست همه مشکلات
حرف نداره😄😄😄 چهارمین کتاب موردعلاقه ام😍😍😍
کتابی بسیار قشنگ و متفاوت بود . یکم طنز است ، یکم ماجراجویی و یکم هم علمی . من خیلی خوشم اومد . پیشنهاد میکنم بخوانید
دوسش داشتم قشنگ بود🤎🥨. دلا واقعا خیلی قوی بود، در برابر مشکلات اسکیزوفرنی. البته من دوست داشتم تا ته ته داستان توضیح میداد😁
عاشق این کتاب شدم هیچ وصفی براش ندارم بهتریییییییین و زییییییباتریییین داستان و عالیییییی تریییین نویــــسنده چیزی که این داستان رو زییا کرداینه که راوی داستان بچه ای دوازده ساله بود جزء داستان ها و رمان های مورد علاقم هست😍🌸🌹🌹
کتاب خوب و جالبیه
خیلی کتاب خوبی بود واقعا کتاب محشریه!
خیلی قشنگ بود قلم نویسنده رو پسندیدم :) اما چیزی داشت که همش میخواستم ببینم آخرش چی میشه؟!
میتونم بگم در ۸۰ صفحهی اولی که خوندم هیچ اتفاق خاصی رخ نداد احساس خاصی نسبت به کتاب نداشتم اما به نظرم میتونید به جای این کتاب،کتاب های پر محتوا تری بخونید ممنون که این متن رو خوندید
اولش یکم گنگه ادم متوجه نمیشه . رفتار مامانه خیلی عجیبه . من نمونه خوندم برای همین گیج شدم😁