دانلود و خرید کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند! سیندی بالدوین ترجمه نگار عباس‌پور
تصویر جلد کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند!

کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند!

امتیاز:
۴.۵از ۱۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند!

کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند! داستان لطیف و زیبایی از سیندی بالدوین است. این داستان درباره زندگی دختر نوجوانی است که به مادری سالم نیاز دارد اما مادر او از بیماری اسکیزوفرنی رنج می‌برد...

آن جا که هندوانه ها می رویند! را با ترجمه‌ای روان از نگار عباس پور در اختیار دارید. 

درباره کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند!

خانواده‌ی کلی، در شهر کوچک ماری ویل در کارولینای شمالی زندگی می‌­کنند. آن‌ها به کار کشاورزی مشغولند و روزهای تعطیل محصولاتشان را در بازار محلی می‌فروشند. مادر خانواده، سوزان، به بیماری اسکیزوفرنی دچار شده است. قبلا وقتی پدر سوزان از دنیا رفت روان‌پزشکان توانستند با کمک دارو بیماری سوزان را کنترل کنند اما حالا با تولد فرزند دوم خانواده، داروها هم در کنترل بیماری ناتوان شده‌اند. سوزان مدتی است که داروهایش را نمی‌خورد و رفتارهای عجیب و غریبش شدت گرفته است...

کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند! را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

نوجوانان از خواندن این کتاب لذت می‌برند. اگر دوست دارید رمان شیرینی بخوانید که شما را برای مدتی از زندگی روزمره جدا کند، این کتاب یک گزینه عالی برای شما است. 

بخشی از کتاب آن جا که هندوانه ها می رویند!

موقعی که در اتاق‌خوابم را باز کردم، بابا داشت می‌گفت: «سوزان، خواهش می‌کنم همین حالا بیا سر جات.»

«نمی‌تونم، نمی‌تونم بخوابم، کلی کار دارم.»

پشت سرم سکوت شد. بابا را تصور کردم که مانند وقت‌هایی که ناراحت است، انگشت‌های سفید پینه‌بسته‌اش را میان موهای خرمایی‌اش فرو می‌برد و نمی‌تواند سر دربیاورد برای حل این مشکل باید چه‌کار کند. بابا گفت: «سوزی»، صدایش آن‌قدر آرام بود که به‌سختی می‌توانستم حرف‌هایش را بشنوم، «باید بخوابی عزیزم، می‌دونی که به خواب احتیاج داری، وگرنه مریض‌تر می‌شی.»

مامان چیزی نگفت. درِ اتاق‌خوابم را بااحتیاط و آهسته پشت سرم بستم و لای در را اندازهٔ یک شکاف باز گذاشتم تا باز هم بتوانم صدایشان را بشنوم.

«سوزان، الان پاشو باهام بیا، خب؟ پاشو بیا تو تختت، خواهش می‌کنم.»

«نه!»

آب دهانم را قورت دادم. مامان همان‌طوری که تقریباً سر من داد کشیده بود، داشت سر بابا هم داد می‌زد. از لای درِ اتاقم دزدکی نگاه کردم و فقط توانستم به‌زحمت بابا را ببینم که پشت سر مامان ایستاده بود، دست‌هایش روی آرنج‌های او بود و سعی می‌کرد از روی صندلی بلندش کند.

«سوزی، عزیزم، اون چاقو رو بذار کنار.»

مامان دوباره و این بار بلندتر داد زد: «نه!» آن طرف اتاق‌خواب، مایلی زد زیر گریه و میله‌های تختش را تکان‌تکان داد.

مامان گفت: «ولم کن، فقط تنهام بذار. باید این کار رو انجام بدم، مهمه. باید دخترها رو در امان نگه دارم.»

به دنبال آلاسکا
۱۴۰۲/۰۷/۳۰

کتاب هایی که دیده واقع بینانه ای نسبت به زندگی دارن خیلی برای من قابل تقدرین🤝 و بزرگترین دلیلی که باعث شد به این کتاب(البته یکم با ارفاق) پنج ستاره بدم همین دیدگاه نویسندش بود که بعضی وقتا قرار نیست همه مشکلات

- بیشتر
💕Adrien💕
۱۳۹۹/۱۰/۲۷

حرف نداره😄😄😄 چهارمین کتاب موردعلاقه ام😍😍😍

zeynab
۱۳۹۹/۱۱/۱۹

کتابی بسیار قشنگ و متفاوت بود . یکم طنز است ، یکم ماجراجویی و یکم هم علمی . من خیلی خوشم اومد . پیشنهاد میکنم بخوانید

Hermione:)
۱۴۰۱/۰۶/۰۴

دوسش داشتم قشنگ بود🤎🥨. دلا واقعا خیلی قوی بود، در برابر مشکلات اسکیزوفرنی. البته من دوست داشتم تا ته ته داستان توضیح میداد😁

❤️کتاب رادوست دارم❤️
۱۴۰۰/۰۸/۲۸

عاشق این کتاب شدم هیچ وصفی براش ندارم بهتریییییییین و زییییییباتریییین داستان و عالیییییی تریییین نویــــسنده چیزی که این داستان رو زییا کرداینه که راوی داستان بچه ای دوازده ساله بود جزء داستان ها و رمان های مورد علاقم هست😍🌸🌹🌹

Star batterfly
۱۳۹۹/۱۱/۲۵

کتاب خوب و جالبیه

فاطمه دشتی
۱۳۹۹/۰۹/۲۸

خیلی کتاب خوبی بود واقعا کتاب محشریه!

mahzooni
۱۴۰۲/۱۱/۱۸

خیلی قشنگ بود قلم نویسنده رو پسندیدم :) اما چیزی داشت که همش میخواستم ببینم آخرش چی میشه؟!

روزنه های دانش
۱۴۰۳/۰۴/۳۱

میتونم بگم در ۸۰ صفحه‌ی اولی که خوندم هیچ اتفاق خاصی رخ نداد احساس خاصی نسبت به کتاب نداشتم اما به نظرم می‌تونید به جای این کتاب،کتاب های پر محتوا تری بخونید ممنون که این متن رو خوندید

شهرزاد بانو😇
۱۴۰۰/۰۳/۱۱

اولش یکم گنگه ادم متوجه نمیشه . رفتار مامانه خیلی عجیبه . من نمونه خوندم برای همین گیج شدم😁

فکر کردم الان همه‌مان یک بغل مامان‌بزرگی حسابی احتیاج داریم
mahzooni
امید موجودی است با بال و پر که در روح لانه می‌کند، و آوازی بی‌کلام سر می‌دهد، و هیچ‌گاه باز نمی‌ایستد...
mahzooni
لبخندش مثل وقت‌هایی بود که آدم برای اولین بار چشمش به جوانه‌ای می‌افتد که تازه از خاک درآمده
روزنه های دانش
حرف‌های مامان‌بزرگ همیشه مثل شربتی رقیق و شیرین بود. فرقی نمی‌کرد چه می‌گوید، گوش کردن به حرف‌هایش همیشه حالم را بهتر می‌کرد
روزنه های دانش
فضولی مثل آب داغ توی دلم قل‌قل می‌کرد،
روزنه های دانش
این همان مامانی بود که دلم برایش تنگ شده بود، مامان آوازخوان، مامانی که وقتی ده سالم بود تمام کتاب‌های هری پاتر را برایم خوانده بود و به جای تمام شخصیت‌هایش هم صدایش را عوض کرده بود، مامانی که بی‌مزه‌ترین جوک‌هایی را می‌گفت که شنیده بودم و بعد آن‌قدر از ته دل می‌خندید که اشکش درمی‌آمد.
mahzooni
«پارسال از دنیا رفت عزیزم. سرطان. پدر خودش هم، خیلی وقت پیش، از سرطان مُرد.
mahzooni
همه‌چیز به من بستگی داشت.
mahzooni
هیچ‌کدوم ما هیچ‌وقت نمی‌دونیم بذر چه دردهایی توی وجودمون هست که منتظر موندن تا یه وقتی توی آینده جوونه بزنن.
بنت الزهرا
وقتی بچه‌دار می‌شی، انگار یه تیکه از قلبت داره توی دنیا برای خودش قدم می‌زنه. بچه بزرگ‌ترین نعمتیه که می‌تونی تصور کنی.»
بنت الزهرا
«متأسفم که باید بگم وقتی بزرگ می‌شی و می‌ری دانشگاه، چیزی به اسم تعطیلات تابستونی وجود نداره.»
بنت الزهرا
ولی من هنوز سر زنگ ادبیات انگلیسی بهم سخت می‌گذشت. مخصوصاً وقتی باید متنی را بلندبلند برای کل کلاس می‌خواندیم. این کار باعث می‌شد همه‌جای بدنم تا ریشهٔ موها، بی‌بروبرگرد، سرخ شود.
بنت الزهرا
تمام طول هفته، حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم، قبل از این‌که به زبانم بیایند، از بین رفته بودند و من را با یک‌عالم سروصدا توی سرم تنها گذاشته بودند که راهی برای خلاص‌شدن از دستشان نداشتم.
بنت الزهرا
بغل گرفتن کتاب کاملاً جدیدی که قبلاً هرگز آن را ندیده بودم، برایم حس آشنایی داشت.
روزنه های دانش
تمام تلاشم را می‌کردم که بال زدن همان موجود بالدار را درونم احساس کنم.
mahzooni
می‌خواستم بگویم باید به جای این‌که روزبه‌روز بیشتر خودت رو گم کنی، مراقب من باشی. می‌خواستم بگویم اگه نذاری بابا ببردت دکتر، هیچ‌وقت خوب نمی‌شی. می‌خواستم بگویم مامان، من بهت احتیاج دارم. ولی نگفتم. فقط همین‌طور که بشقاب هندوانه، خنک و لیز، توی دست‌هایم بود، یک لحظه آن‌جا ایستادم.
mahzooni
«باید تمیز کنم که دخترها مریض نشن، باید اون‌ها رو در امان نگه دارم، باید مراقبشون باشم آسیب نبینن.» بابا آن‌قدر سریع و ناگهانی مامان را رها کرد که مامان روی پاشنه‌هایش رفت عقب. گفت: «تنها چیزی که به دخترها آسیب می‌رسونه تویی.»
mahzooni
هر دویمان داشتیم به صدای باران گوش می‌کردیم که روی سقف ماشین و روی فکرهایمان ضرب گرفته بود. دلم به هم می‌پیچید، بدتر از ریشهٔ علف‌های هرزی که تمام صبح را صرف کندنشان کرده بودم.
book worm
امید موجودی است با بال و پر که در روح لانه می‌کند، و آوازی بی‌کلام سر می‌دهد، و هیچ‌گاه باز نمی‌ایستد...
book worm
صدای تپ‌تپ باران روی سقف ماشین مثل تپش قلب بود و صدای فش‌ش‌ش‌ش چرخ‌ها روی سطح خیس جاده شبیه صدای اقیانوس. صداها به گوش‌هایم هجوم می‌آوردند و ازشان خارج می‌شدند و تپش مضطرب قلبم را کمی آرام‌تر می‌کردند.
book worm

حجم

۱۸۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

حجم

۱۸۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

قیمت:
۵۵,۵۰۰
تومان