کتاب آره، نه، شاید
معرفی کتاب آره، نه، شاید
آره، نه، شاید، کتاب دیگری درباره دنیای مردان است که برای آگاهیدادن به زنان نوشته شده است. این کتاب را استفن جیمز و دیوید توماس نوشتهاند تا در آن از اسراری دیگر از دنیای مردان پرده بردارند.
درباره کتاب آره، نه، شاید
چرا در حالی که خدا زن و مرد را کاملاً متفاوت آفریده، از ما خواسته تا زندگی مشترکی با هم بسازیم و روابط صمیمانهای با هم داشته باشیم؟ ظاهراً احتمال زیادی برای درگیری و سوءتفاهم وجود دارد. واقعاً خدا دیوانه است؟ کاش مردان کتابی برای زنان مینوشتند و برایشان توضیح میدادند که واقعاً چطور فکر میکنند.
اینها حرفهای استفن یکی از نویسندگان کتاب، خطاب به دوستش درباره تفاوت زنان و مردان است. ایدهای که سبب شد آنها این کتاب را بنویسند تا به زنان ردباره موجودات نه چندان پیچیدهای که خودشان باشند، توضیحاتی بدهند.
انها در این کتاب درباره زبان مردان، روحیات مردان و دنیای انها سخن گفتهاند و کوشیدهاند به دو هدف برسند:
۱.به زنان نشان بدهیم که چطور میتوانند از این سؤال که: « آیا مردان آنقدر که ظاهرشان نشان میدهد از همه چیز بیخبرند؟ » فراتر بروند و تفاوتهای مردان را واقعاً درک کنند و دربارهٔ آن کنجکاوی به خرج دهند، تا بتوانند از این طریق حضور، قدرت و هدف خودشان را بپذیرند.
۲.مردان را ترغیب کنیم تا آنها هم به همان اندازه دربارهٔ زنان کنجکاو باشند و به علت واقعی اعمال زنان پی ببرند تا بتوانند از قدرت مردانگیشان به نحوی قابل اعتمادتر، توأم با احساس امنیت و شهامت بیشتر و کاملتر استفاده کنند.
خواندن کتاب آره، نه، شاید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از آن دسته زنانی هستید که فکر میکنید در دنیای مردان هنوز هم چیزهایی هست که نمی دانید، این کتاب را بخوانید.
بخشی از کتاب آره، نه، شاید
هنوز مدت زیادی از ازدواج من (استفن) و «هِتِر» نگذشته بود، شاید چند ماه، که روزی تصمیم گرفتیم برای پیادهروی به پارک نزدیک خانه برویم. یک روز زیبای پاییزی بود. هوا خشک و خنک بود و برگها تازه داشتند رنگ عوض میکردند. بعد از گذشتن از محوطهٔ پارکینگ و بالا رفتن از اولین تپه، وارد جنگل شدیم و خودمان را در احاطهٔ نوری فندقیرنگ دیدیم که تابش خورشید روی چتر برگهای پاییزی به وجود آورده بود ـ چقدر رمانتیک بود!
در حالی که دست در دست هم از تپهها بالا میرفتیم، هتر به من یادآوری کرد که برای شام با والدینش قرار داریم. ما حدود چهار ساعت برای پیادهروی وقت داشتیم و بعد باید به خانه برمیگشتیم، دوش میگرفتیم، لباس عوض میکردیم و سر قرارمان با پدر و مادر هتر حاضر میشدیم.
با خودم فکر کردم: وقت زیادی داریم.
با اطمینان خاطر عروسم را به سمت اولین تپهٔ بزرگ و بعد هم از آن طرف به پایین آن هدایت کردم. در عرض چند دقیقه در کورهراهی قرار گرفته بودیم که به عمق جنگل میرفت. در حال راه رفتن دربارهٔ رابطهای که بین ما در حال شکل گرفتن بود و دربارهٔ آینده حرف میزدیم.
بعد از حدود یک ساعت هتر پرسید: « فکر نمیکنی کمکم باید برگردیم؟ »
به او اطمینان دادم که وقت زیادی داریم و میتوانیم قبل از بازگشت کمی دیگر راه برویم. از چند تپهٔ دیگر بالا رفتیم و از چند کورهراه دیگر گذشتیم.
کمی دیگر گذشت و هتر دوباره مؤدبانه پرسید: « فکر نمیکنی بهتر است به طرف ماشین برگردیم؟ »
گفتم: « حق با توست. دیگر وقتش است. » ساعت احتمالاً سه و نیم بعد از ظهر بود و خورشید تازه داشت به سمت افق پایین میرفت. طبق حدسی که زده بودم ۴۵ دقیقه تا ماشین فاصله داشتیم. هنوز وقت کافی داشتیم که به خانه برگردیم و کارهایمان را انجام بدهیم و ساعت شش والدین هتر را ملاقات کنیم.
در حال حرف زدن، به راهنمایی من به سمت دوراهی بعدی رفتیم و به سمت چپ پیچیدیم که به تپهای با شیب تند منتهی میشد. قبل از آنکه به فکر بیفتیم که کجا هستیم، بیست دقیقهٔ دیگر روی آن تپه راه رفتیم.
آیا باید به سمت راست برمیگشتیم؟ به سرعت این فکر را از سرم بیرون کردم و به راهمان ادامه دادیم.
این پارک به خصوص پارکی وسیع بود ـ شاید در حدود پنج کیلومتر مربع و حدود ۶ هزار متر راههای فرعی و مسیرهای آسفالت شدهٔ پیادهروی و کورهراههایی که از تپهها بالا و پایین میرفت و در درهها پیچ و تاب میخورد. چند ساعت بود که راه میرفتیم و من تازه داشتم شک میکردم که در مورد موقعیتمان اشتباه کرده بودم. هتر هم عصبی شده بود، از من پرسید: « میدانی کجا هستیم؟ »
با اعتقادی که میتوانستم جانم را بر سر آن بدهم جواب دادم: « بله. »
(نمیشد گفت این یک دروغ است. من میدانستم که در پارک هستیم، سر یک تپه ایستادهایم ... و میدانستم که گم شدهایم.)
کمی دیگر جلو رفتیم.
هتر دوباره پرسید: « مطمئنی میدانی کجا میرویم؟ » ـ این بار لحنش بیشتر از آنکه سؤالی باشد سرزنشآمیز بود.
به دروغ گفتم: « بله، از همین راه باید برویم »، ولی دیگر داشتم اطمینانم را از دست میدادم. (میدانم چه فکری میکنید: « عجب آدم شوخی! »، ولی وقتی از من پرسید: « چطور باید به طرف ماشین برگردیم؟ » لحن صدایش اصلاً شوخی نبود.)
ناگهان ایستاد. حالا دیگر اصرار داشت که بداند: « چطور باید به طرف ماشین برگردیم؟ »
حجم
۱۴۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۱۴۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
نظرات کاربران
واقعا کتاب بی فایده یا بهر بگم کم فایده ای بود تجربه مطالعه اش دقیقا مثل چند جلسه رفتن پیش یک مشاور عوام و سطحی بود، که سعی داره متغیرها و عوامل بیربط رو به همدیگه ربط بده. فقط نقل قولهایی که