دانلود و خرید کتاب امتحان آبان‌ماه فریبا نباتی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب امتحان آبان‌ماه اثر فریبا نباتی

کتاب امتحان آبان‌ماه

معرفی کتاب امتحان آبان‌ماه

امتحان آبان‌ماه از مجموعه در هوای انقلاب مجموعه داستانی نوشته فریبا نباتی با موضوع انقلاب است.

 درباره کتاب امتحان آبان‌ماه

 ۴ داستان کوتاه به‌هم پیوسته این کتاب همگی در حال و هوای روزهای انقلاب نوشته شده‌اند. تظاهرات، شهادت دانشجویان، وقایع خاص دورانی که مردم در آستانه یک تحول بزرگ در کشور بودند.

امتحان آبان ماه، آن مرد می‌آمد، بی‌خبر باهم و آمبولانس‌ها می‌آمدند و می‌رفتند نام داستان‌های این مجموعه‌اند که برای گروه سنی ج و د نوشته شده‌اند و همه آنها داستان دختری به نام نرگس و مشاهدات او از روزهای انقلاب‌اند.

 تصویرگری این مجموعه را مجید صابری‌نژاد انجام داده است.

 خواندن کتاب امتحان آبان‌ماه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 این داستان‌ها برای نوجوانان سال‌های پایان دبستان و دوره اول دبیرستان نوشته شده‌اند.

 بخشی از کتاب امتحان آبان‌ماه

بچه‌ها ساکت نمی‌شدند؛ یعنی نمی‌گذاشتیم که ساکت شوند. از ساعت ده که زنگ تفریح خورده بود و به حیاط مدرسه آمده بودیم، یک‌بند شعار می‌دادیم و پا می‌کوبیدیم روی زمین.

مدیر و ناظم تا ساعت دو، تحملمان کردند و فقط نگاهمان می‌کردند. ساعت دو، زنگ را زدند؛ یعنی شعاردادن بس است، تعطیل!

مدیر مدرسه پای بلندگو گفت: «فردا به مدرسه نیایید! همه تعطیل هستید!»

عده‌ای از بچه‌ها هورا کشیدند، عده‌ای کف زدند. حسابی شلوغ شده بود.

معصومه بازویم را گرفت و گفت: «می‌خواهند فردا تظاهرات نکنیم.»

شکوه گفت: «فردا برویم دانشگاه.»

گفتم: «آره، به بهانهٔ مدرسه، از خانه بیرون می‌آییم.»

قرار گذاشتیم ساعت هشت صبحِ روز بعد، جلوی مدرسه همدیگر را ببینیم. بعد هم با داد و فریادِ بچه‌ها دویدیم و برای صبح فردا قرار گذاشتیم. صبح روز بعد،‌ رفتن به تظاهرات برایم مصیبت بود. کفش‌هایم را تازه خریده بودم و پایم را می‌زد. روز قبل، آن‌قدر حواسم به تظاهرات و شعار بود که از زخم پایم چیزی نفهمیدم. باز هم مجبور بودم با همان کفش بروم تظاهرات. کفش دیگری نداشتم. کفش را پایم کردم. لنگان‌لنگان راه می‌رفتم؛ چاره‌ای نبود.

با هر مصیبتی بود، خودم را به مدرسه رساندم؛ اما هیچ‌کس نبود! گوشه‌ای ایستادم تا بچه‌ها بیایند. فکر کردم خوش‌قول‌ترین آنها خودم هستم. فکر کردم بچه‌ها که جمع شدند، از همین جلوی مدرسه شروع می‌کنیم شعاردادن تا دانشگاه. بهترین راه هم خیابان‌های اصلی بود. هرچند خطرناک بود؛ اما...

- برو خانه‌تان!

بابا عسگری بود، دم در مدرسه ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. قدّ کوتاهی داشت. موهای سرش پُرپشت بود و سفید. با اینکه حدود هفتاد سال داشت، تک‌تک بچه‌ها را می‌شناخت. همان‌طور ایستاده بود و خیره نگاهم می‌کرد. نمی‌دانستم چه‌کار کنم، بروم یا بمانم. در همین فکرها بودم که گفت: «اگر ایستاده‌ای که بچه‌ها بیایند، نمی‌آیند! یکی‌یکی، فرستادیمشان خانه، تو هم برو!»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۴۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۴۰ صفحه