دانلود و خرید کتاب برای زندگی دیر نیست ترانه فرشیدنیا
تصویر جلد کتاب برای زندگی دیر نیست

کتاب برای زندگی دیر نیست

امتیاز:
۲.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب برای زندگی دیر نیست

در کتاب برای زندگی دیر نیست اثر ترانه فرشیدنیا، ۱۴ داستان کوتاه می‌خوانید. یک روز تعطیل،عشق نافرجام، بازی تمام شد، درخت گردو، چمدان، موجود خیالی، آهنگ مرگ، بوی بهارنارنج، آیینه،مال من، نه مال تو، چه کسی دعوا راه می‌اندازد؟ و زندگی مشترک نام داستان‌های این مجموعه‌اند.

زبان داستان‌ها ساده و موضوعات آنها زندگی روزمره مردم جامعه امروز به ویژه روابط میان زوج‌ها است.

خواندن کتاب برای زندگی دیر نیست را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

علاقه‌مندان به ستان های کوتاه فارسی مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب برای زندگی دیر نیست

جلوی آیینه دست کشید به چین دور چشم. خیلی پیدا نبود. گونه را کشید بالا. دو خط کنار لب محو شد.

از وقتی سام گفته بود: «تورو همسن خودم می‌دونم.» غمی به دلش آمده‌بود؛ نوعی غم که ته‌اش نوعی از امیدواری است. برای او که حالا چهل سال را رد کرده.

جلوی آیینه قدی، شکم را تو داد. یک‌ور به خودش نگاه کرد. نشست روی زمین یکی یکی لباس‌ها را در آورد، زیر و رویشان کرد و گذاشت روی تخت. حالا می‌توانست همه را با دل راحت بپوشد.

دیشب که سام گفته بود: «خانم خوش‌لباس رو دوست دارم»، یادش آمده بود همیشه لباس می‌خرد و نپوشیده می‌گذارد در صندوق.

از شانزده سالگی که عروس شد همیشه آرزو داشت عصرها آراسته و مرتب در را به روی مردش باز کند، پاکت‌های میوه و شیرینی را بگیرد و مرد دست و رو بشوید و نگاه از او برندارد. شنیده بود زن در سی‌سالگی آن‌قدر دلفریب می‌شود که عشق احاطه‌اش می‌کند. اما در سی‌سالگی هم عشقی در زندگی‌اش ندیده بود.

مرد را درک نمی‌کرد. نمی‌دانست با وجود محبت‌های بی‌چون و چرای او، چرا هیچ وقت نمی‌تواند نفس مرد را کنار خود حس کند و دلتنگ نشود.

کت مرد را از کمد بیرون آورد. آستین‌ها را روی هم گذاشت، دو طرف کت را کرد توی هم و از وسط تا زد. نزدیک بینی گرفت و نفس کشید، بلند. دیگر دیر بود برای فکر کردن به احساسی که می‌شد قبلاً داشت. دوست داشت تمام گذشته‌ها را بریزد بیرون. از سن پسرش اگر حساب می‌کرد بیست و پنج سال زندگی کرده بود با مردش.

همیشه نمونه بود. مثل پروانه دور مرد می‌چرخید. حتی بعد از مرگ هم وفادار ماند. تا یک سال مشکی پوشید. تا یک سال هیچ مردی را نپذیرفت.

همیشه حرف مادرش را در ذهن داشت. «باید نفس مردت نفس تو باشه.»

بیست سال از مردش کوچک‌تر بود. هر وقت می‌خواست گله‌ای کند از سن مرد، قدیمی‌ترها طلبکارانه جواب می‌داد: «پس ما رو چی می‌گی نه سالگی زن همسن بابامون شدیم.»

اما او دلش می‌خواست به کسی عشق بورزد که بوی عشق را بفهمد.

مردش همیشه طوری بود که انگار نمی‌دیدش، یااصلاً حسابش نمی‌کرد. هر وقت زن و شوهرهای فامیل می‌خواستند اختلافشان را پیش آن‌ها حل کنند تا می‌خواست حرفی بزند، مردش با اشاره چشم و ابرو مجبورش می‌کرد بلند شود و دخالت نکند. همیشه مرد دعوای دیگران را به آشتی می‌رساند الا دعوای او را، هر چند او هیچ‌وقت دعوا نداشت، اگر می‌خواست دعوا راه بیندازد مرد می‌رفت در باغ قدیمی تا زن پشیمان شود و عذرخواهی کند. بعد هم تا مدت‌ها سکوت بود بینشان. مرد حرفی نداشت برای گفتن و گوشی نداشت برای شنیدن.

مردش می‌گفت: «دیگه سن من از عشق و عاشقی گذشته.»

اما مگر نه عشق سن و سال نمی‌شناسد.

مادرش می‌گفت: «پدر عشق بسوزه که هیچی جلودارش نیس.»

تازگی حسی داشت که برای خودش هم غریب بود. اگر می‌شد عشق راکششی دانست بین زن و مرد، اگر با خودش رو راست می‌بود، می‌توانست این حس غریب را بشناسد. کششی بود یک طرفه.

یادش آمد بار اول که سام را دید، دستپاچه می‌خواست خودش را پنهان کند. سرووضع نامرتبی داشت. گره روسری را پشت سر بسته بود و موهای بیرون آمده را با بی‌حوصلگی زده بود زیر روسری. بالای موهایش پف کرده بود. پله‌ها را جارو می‌زد. وقتی سام سلام کرد و دستش را جلو آورد، سعی کرد دستش زیاد در دست سام نماند. از صبح وقت نکرده بود کرم بزند. دندان‌های سام سفید و مرتب بود. زنجیر طلای بیرون افتاده از پیراهن را خواند. آمد پف بالای موهایش را درست کند که گیره سرش افتاد. چیزی در درونش صدا کرد. شاید هم صدای افتادن گیره‌اش بود. سام خم شد، او هم، موهایشان به هم سایید. وقتی سام می‌خواست گیره را بدهد نوک انگشت را هم حس کرد.

Mahyar Ir
۱۴۰۱/۰۵/۳۰

داستان گفته شده به صورت زنجیر به هم وصل نیست و از سکانسی به سکانس دیگه تغییر میدهد بدون آوردن جزییات عادی و به صورت عامیانه عجولانه نوشته شده اما محوریت و موضوع جالبی داره

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۴۹٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۴۹٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان