کتاب پادشاه گدا و راز شادمانی
معرفی کتاب پادشاه گدا و راز شادمانی
پادشاه گدا نوشته جوئل بنایزی کتابی درباره داستانهای فلکوریک یهودیان در سرزمینهای مختلف است. جوئل بنایزی قصهگویی است که به سرزمینهای مختلف سفر میکند و برای مردم قصه میگوید.
درباره کتاب پادشاه گدا
جوئل بنایزی نویسنده کتاب بعد از این که میفهمد سرطان دارد تصمیم میگیرد با کمک قصههایی که همیشه تعریف میکرده و قصههایی که استادش برایش میگفته، خود را بازتعریف کند.
پادشاه گدا و راز شادمانی مجموعه قصههای عامیانه تودرتو و ساده و ملموسی از زبان جوئل است که زندگی را برایمان به شکل قصهای زیبا به تصویر می کشد. شخصیتهای کتاب گوناگون اند، از راهب و پادشاه و گداگرفته تا اسبها و حیوانات درنده و گنجهای مدفون. این کتاب با همه سادگی اش شما را شیفته خود میکند.
خواندن کتاب پادشاه گدا را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم؟
علاقهمندان به قصههای عامیانه ملل مختلف را به خواندن این اثر دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب پادشاه گدا
مدتها پیش در شهرِ یهودینشینِ کراکوف خیاطِ یهودی فقیری زندگی میکرد به اسم یعقوب بن یعقِل. با اینکه همیشه سخت مشغولِ کار بود، هیچوقت آنقدر پول به دست نمیآورد که بتواند شکمِ زن و بچههایش را سیر کند. بعد چون کاری از دستش برنمیآمد به کنیسه رفت و دعا کرد تا معجزهای برایش شود.
همان شب رؤیایی شگفتانگیز دید. در آن رؤیا دید که در شهرِ دوردستِ پراگ است تا الان به آنجا نرفته بود. اما الان بهوضوح میدید که در آن شهر است و حتا موقعِ قدمزدن در خیابانها نسیم را هم بر گونهاش حس میکرد و میدید که بیلی بر شانهاش دارد. سرانجام به نقطهای رسید. در آنجا مشغولِ کندنِ گودالی شد و این کار را که کرد صدایی بلند شنید: «یعقوب بن یعقل! برو به پراگ! در آنجا چیزی منتظرت است!»
دوباره و دوباره این خواب را دید و هر بار دقیقتر و زندهتر از قبل. سرانجام فهمید کاری از دستش برنمیآید جز آنکه به پراگ برود.
هفتهها طول کشید تا پای پیاده، از میان باد و باران و برف، به آنجا برسد؛ اما وقتی بالاخره رسید از چیزی که دید شاخ درآورد. شهرِ پراگ دقیقاً همانطوری بود که در رؤیا دیده بود. در خیابانها بنا گذاشت به دویدن و بالاخره درست به همان نقطهای رسید که در خواب دیده بود و مشغولِ حفاری شد.
ناگهان حس کرد دستی روی شانهاش است.
صدایی خشمآلود گفت: «چه غلطی میکنی؟»
آنجا در کنارِ یعقوب نگهبانی ایستاده بود که در چشمِ یعقوب درشتترین انسانی بود که به عمرش دیده بود. یعقوب وحشت کرد. بعد چون نمیدانست چه باید بگوید، حقیقت را به او گفت.
«دارم حفاری میکنم... چون خواب دیدم...»
حجم
۱۶۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۶۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
نظرات کاربران
کسی هست کتاب این تیپی به من معرفی کنه ؟ کتابی که انقدر جذاب پر از امید و سرگرم کننده باشه؟
کتاب لذت بخشیه
کتابی که اشکت رو در بیاره و حالت رو هم خوب کنه قطعا کتاب خوبیه؛ من چاپیش رو خوندم و واقعا لذت بردم.🌱