دانلود و خرید کتاب خوشبختی در بعدازظهرها مرجان مقدس بیات
تصویر جلد کتاب خوشبختی در بعدازظهرها

کتاب خوشبختی در بعدازظهرها

امتیاز:
۳.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خوشبختی در بعدازظهرها

خوشبختی در بعدازظهرها نوشته مرجان مقدس بیات مجموعه‌ای از یادداشت‌های نوستالژیک عاطفی و عاشقانه این نویسنده به صورتی داستان‌وار درباره روند زندگی، پیدا کردن عشق و گذر زمان بر انسان است. 

درباره کتاب خوشبختی در بعدازظهرها

مرجان مقدس بیات داستانش را از انتها آغاز می‌کند با پیرزنی که در آینه نگاه می‌کند و گذشته خود را، زمانی را که دختری جوان و در آرزوی یافتن عشق و شور و زندگی بوده، می‌بیند. او سپس داستانش را از دورن همان آینه آغاز می‌کند و در هر فصل از یک برهه زمانی و آرزوها و آمال و دغدغه‌هایش می‌گوید و زندگی خود را مرور می‌کند.

 مرجان مقدس در این کتاب در قالب داستانی ساده درباره ارزش زندگی و عشق می‌گوید.

 خواندن کتاب خوشبختی در بعدازظهرها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

 خواندن کتاب خوشبختی در بعدازظهرها را به همه کتاب‌خوان‌ها پیشنهاد می‌کنیم.  این کتاب داستان یک زندگی است و خواندنش الهام‌بخش است. داستانی لطیف که خواننده را متأثر می‌کند.

بخشی از کتاب خوشبختی در بعدازظهرها

بهار بود. اواخر اردی‌بهشت ماه. دختر سی سال را گذرانده ولی هنوز عشق زندگی‌اش را پیدا نکرده بود. در همهٔ این سال‌ها آدم‌هایی آمدند، چند گاهی درنگی کردند ولی ماندنی نبودند. چشم براه آمدن کسی بود که سرنوشتش باشد و ماندگار. در این سال‌ها گاه از ترس تنهایی به رابطه‌هایی پناه برده بود یا به روابطی ادامه می‌داد، که می‌دانست دیری نمی‌پاید. مهمتر از همه آن احساس خوشبختی بود که حس نمی‌کرد و آن روزها زندگی برایش ریختی نداشت. همهٔ زندگی‌اش تکرار دیروز بود. صبح زود با یک صبحانه سرپایی خورده نخورده، راه می‌افتاد سوی کارش. رادیو را روشن کرده، در ترافیک در هم صبحگاهی گیر می‌کرد، به روزنامه‌ها با تیترهای اغراق‌آمیز چشم می‌دوخت، سپس به پارکینگ می‌رفت تا به دنبال جایی برای پارک بگردد. کارت می‌زد، با آسانسور هفت طبقه را بالا می‌رفت. میان پارتیشن‌های پیچ در پیچ سالن گام می‌زد تا پشت میزش جای گیرد. دسته‌ای کاغذ را پر کرده، در نشست‌ها شرکت می‌کرد و نهار سردی می‌خورد، و تا عصر سرگرم کارهای مانده‌اش می‌شد. سپس بازمی‌گشت به خانه، در کاناپه فرو می‌افتاد، تلویزیون را روشن می‌کرد. چند فیلم پشت سر هم می‌دید. کتاب می‌خواند، ساندویجی گاز می‌زد و روی همان مبل به خواب می‌رفت. بی‌عشق، روزهای سادهٔ یکنواختی را می‌گذراند و حس می‌کرد از درون تهی است. و این تهی بودن هر روز محسوس‌تر می‌شد.

یک شب بارانی از همان باران‌های تند بهاری، از سوی دوستان قدیمی دانشگاه برای شب نشینی دعوت شده بود. از سر کار دیر راه افتاد. مانند همیشه که چند چکه باران بس بود تا ترافیک سنگینی درست کند، در راهبندان، به کندی پیش می‌رفت. آن روزها چندان حوصلهٔ مهمانی را نداشت ولی به هوای دیدن دوستانش، داشت می‌رفت. در ترافیک چندان فرصت داشت که خاطرات گذرایی از آن سال‌ها را با خودش مرور کند، از ترم یک شماری از بچه‌های کلاس با هم یک گروه شدند که بیشتر در دانشکده و بیرون با هم بودند. چند دختر و پسر جوان، دانشجوی فلسفه که جهان را آرمانی می‌دیدیدند و در این اندیشه بودند که می‌توان جهان را دگرگون کرد. کتاب می‌خواندند، بحث‌های اجتماعی می‌کردند، در کافه میز خودشان را داشتند، دورش گرد می‌آمدند، برای روزنامهٔ دانشجویی جُستاری می‌نوشتند و آرزوهای بزرگ در سر می‌پروراندند. بوق ماشین پشتی رشته افکارش را درید. با تاخیر فراوان، سر انجام رسید. بیرون از ساختمان جای پارک به سختی پیدا کرد و این نشان می‌داد که مهمان‌ها همه آمده‌اند.



مرتضی ش.
۱۴۰۰/۰۳/۲۵

🔹در دل متن تاریک کتاب، «جملات عاشقانه زیبایی» یافت میشد که امید به روشن شدن فضای داستان در انتها را بیشتر میکرد! 🔹البته، شخصا نتوانستم بین آنچه که در نیمه اول کتاب تصویرسازی شد با آنچه که در نیمه دوم روایت

- بیشتر
غصه‌هایم از وزن خودم سنگین‌تر است.
مرتضی ش.
دلش ضعف می‌رفت از گرسنگی، سپس یادش می‌افتاد که چیزی نخورده، چون چند گاهی بود که نهارها مزه‌ای نداشت، همهٔ مزه‌ها در شام‌های دوتایی‌شان بود. شام‌ها مهر دیگری داشت.
مرتضی ش.
دلش هوای موسیقی می‌کرد و آن روزها به موسیقی شاد گوش می‌داد. آهنگ‌ها دو گروه بودند؛ پیش از عشق، پس از عشق. نمی‌خواست موسیقی غم دار گوش کند. دیگر دورهٔ آن بود که پس از سال‌ها، آفتاب به خانه‌اش بتابد و نهال امید در زندگی‌اش ببالد.
مرتضی ش.
چرا چیزی نمی‌گویی، هرگاه که به سودت نیست، پاسخی نمی‌دهی، خاموشی. وگرنه من تو را خوب می‌شناسم که بسیار بلبل‌زبانی.
مرتضی ش.
شیرین بود، چشم‌های نافذ، مژه‌های بلند، بینی کوچک سر بالا، گونه‌های برجسته و لب با رژ سرخ روشن و دندان‌هایی ردیف، نقصی در صورتش نمی‌دیدی و چقدر آرزو می‌کردی در رفتارهایش هم نقصی نباشد.
مرتضی ش.
روزی که دیدمت، می‌خواستم همه عمر کنارت باشم. مادر بچه‌هایت شوم، زندگی‌ات را جمع و جور کنم. به زندگی رسیدگی کنم. زمستان‌ها سوپ برایت بپزم و شال گردنت را هنگام بیرون رفتنت از خانه سِفت برایت بپیچم و به رسم زنان دستی روی کتت بکشم و گردی نامرئی را بتکانم و بگویم: «زود برگرد و منتظرت هستم».
مرتضی ش.
و تو مردی بشوی که همیشه می‌خواستم، مقتدر، مردی که می‌شنود، می‌بیند و تحلیل می‌کند. مردی که درایت دارد و می‌سنجد آن قدر قوی است که می‌تواند به جای من هم سختی بکشد و مرا فقط در امنیت نگه دارد
مرتضی ش.
انگار جهان در دل تو چکیده شده و کاش من هم در دلت جایی داشتم، کاش من هم فضایی در دلت داشتم، فضایی که متعلق به من بود، جایی که جای هیچ‌کس جز من نبود و جای امن من بود.
مرتضی ش.
در درونم از خودم می‌پرسم: چرا همیشه ما زن‌ها لحظه‌لحظهٔ خاطرات را ثبت و ضبط می‌کنیم و شما مردان هیچ‌گاه هیچ خاطره‌ای ندارید، هیچ تاریخی را حفظ نیستید و هیچ‌چیز آنچنان برایتان اهمیت ندارد.
مرتضی ش.
دست راستش را روی انگشت چپش کشید و جای خالی حلقه را حس کرد و هنگامی که دخترها از پیوندشان به مردهایشان می‌گفتند، بغض گلویش را فشرد و از پیش آنها برخاست، رفت سوی ایوان، در را باز کرد و در هوای بارانی ایستاد، نفس عمیقی کشید و دستی به شکمش که صاف بود و خالی از بچه، در حالی که دو تا از دوستانش باردار بودند و با شکم‌های بَر آمده از عشق، مادر شدنشان را به همه آگاهی می‌دادند. او هم همه آن زیبایی‌های زندگی یک زن را می‌خواست ولی تا به آن روز به مرد خودش بر نخورده بود. یکباره دلش لرزید، چشم‌هایش را بست، مانند همهٔ این ماه‌های آخر که بسیار از درون تهی بود، دعا کرد برای خودش، برای اینکه زودتر سوار اسب سفیدش، از راه برسد تا بتواند در آغوش مردانه‌اش از زن بودنش لذت ببرد و هر آنچه که طبیعت زنانه‌اش جستجو می‌کند را به دست آورد و از خداوند جهان که همه چیز را جفت آفریده بود خواست و با همهٔ تن و جانش برای خودش آرزوکرد. خواست و داده شد. این بار معجزه برایش رخ داد.
مرتضی ش.
تعریف می‌کردند. از شبانه‌روزشان که پُر بود از شوهر و بچه و عشق. از دغدغه‌هایشان می‌گفتند که دیگر از جنس دغدغه‌های سال‌های دور دانشکده نبود. دختر حس می‌کرد که بسیار خالی از غم و شادی‌های آنهاست. شکل زندگی‌اش مانند آنها نبود و خودش را تهی از زندگی زنانه‌ای می‌دید که هر زن در هر جایگاه و مقام و ثروت آرزوی داشتنش را دارد.
مرتضی ش.
مجسمه‌ای بودم از تو شکل گرفته و تنها چیزی که کم داشتم تو بود، نیازمند نفس از تو بودم
مرتضی ش.
در یک پیوند گاهی یک کس در دیگری حل می‌شود و در پیوند ما این من بودم که در تو آب شدم.
مرتضی ش.
چه اندازه کوشیدم که تو را خوشنود کنم، هر چیز را به همان شیوه که تو می‌گویی انجام دهم. به همان‌گونه که تو از من چشم داشتی؛ در خانه‌داری، آشپزی، زناشویی. تا آنجا که پوشاکم را مطابق سلیقهٔ تو به تن می‌کردم
مرتضی ش.
دلم چنان تو را می‌خواست و همهٔ مهر تو را بی کم و کاست، مانند اسفنجی که آب را به خود می‌گیرد، همهٔ توجه تو، دلم باشد و بس.
مرتضی ش.
هستی‌ات را کنار خودم حس می‌کنم، درون خودم، دست‌هایت، نوازشت، گرمای هستی‌ات و دلت را، صدای دلت را می‌شنوم بی‌آنکه صدای دیگری را بخواهم در این جهان بشنوم، انگار جهان در تو چکیده شده
مرتضی ش.
تو همه آنچه که من داشتم، بودی، همهٔ جهان من در تو گرد آمده بود، شاید بودنت گاهی برایم بس نبود، چیزهای بیشتری می‌خواستم، ولی نبودنت برایم دهشتناک بود، دنیای ترسناکی که نمی‌توانستم در آن گام از گام بردارم. تو پاهایم بودی.
مرتضی ش.
می‌گویند هر چیزی دو رو دارد؛ ورِ خوب و ورِ بد. گاهی زندگی لبخندهای بزرگ می‌زند به گسترهٔ زندگی‌مان و ما را غوطه‌ور در کامیابی می‌کند به‌گونه‌ای که با خود می‌اندیشیم این خوشی ماندگار خواهد بود. همان نزدیکی‌ها است، جایی که چیزی می‌خورد به روی‌مان و یادمان می‌اندازد که چنین نخواهد بود.
مرتضی ش.
با خودش گفت، کاش همه باغبان بودند، ارزش زندگی را می‌دانستند. همه را حتی جوانهٔ کوچکی را شایستهٔ زیستن می‌دانستند و با درخت‌ها حرف می‌زدند انگار که آن‌ها واقعی‌اند و دارند به حرف‌هایش گوش می‌دهند.
مرتضی ش.
شلوارش که آنچنان اتو خورده بود که می‌توانست هندوانه را قاچ کند.
مرتضی ش.

حجم

۳۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۶۸ صفحه

حجم

۳۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۶۸ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان