کتاب قاتلی که در آرزوی جایی در بهشت بود
معرفی کتاب قاتلی که در آرزوی جایی در بهشت بود
قاتلی که در آرزوی جایی در بهشت بود اثری از یوناس یوناسون نویسنده معاصر سوئدی است. ظاهراً یوناس یوناسون، نویسندهٔ ۵۴ ساله از شوخی با هیچ موضوعی در جامعه ابایی ندارد.
او پس از اینکه با خلق پیرمرد صد سالهای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد تاریخ قرن بیستم را بازنویسی کرد و سپس دخترکی اهل آفریقای جنوبی را در بیسوادی که حساب و کتاب سرش میشد در یک کامیون سیبزمینی کنار پادشاه مفلوک سوئد نشاند، حالا و در سومین رمانش، آندراس قاتل، دوستانش و دشمنان تصادفی ـکه در ترجمهٔ فرانسوی آن نام قاتلی که در آرزوی جایی در بهشت بود برایش انتخاب شده استـ روی موضوع حساسی دست گذاشته و با مذهب و کلیسا شوخی میکند.
خلاصه کتاب قاتلی که در آرزوی جایی در بهشت بود
قاتلی که سالها زندگیاش را پست میلههای زندان سپری کرده، حالا آزادی مشروط گرفته و تبدیل به کشیشی پرشور شده است، او با همراهی یک زن از اعضای کلیسا و پسری که متصدی پذیرش یک هتل نهچندان خوشنام است، گروهی سه نفره تشکیل میدهند تا با سوء استفاده از باورهای مذهبی مردم پول دربیاورند، آنها در ابتدای کار به یک گروه مافیای سوئدی خدمت می کنند و دست به جنایایتی میزنند که گروه از آنها میخواهد، اما با عوض شدن باورهای مذهبی مدیر اجرایی مافیا، روزگار این گروه سه نفره هم عوض میشود، آنها حالا از نظر عامل اجرایی مافیا، تبهکار شناخته میشوند پس ناچار فرار میکنند و برای کسب درآمد دست به کاری میزنند که پولی بسیار بیشتر از قبل نصیبشان میکند.
یوناسون در داستان قاتلی که در آرزوی جایی در بهشت بود، خشونت، سوء استفاده از مذهب، دستانداختن عادات اجتماعی و تردید را به تصویر کشیده است.
خواندن کتاب قاتلی که در آرزوی جایی در بهشت بود را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانهای خارجی به ویژه رمانهای انتقادی- اجتماعی را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم
بخشی از کتاب قاتلی که در آرزوی جایی در بهشت بود
پِر پِرسون یک نکته را بهخوبی میدانست: باید قدر خوشیهای کوچک را دانست. ماهها میگذشت و دِدِه قاتل نه او را کُشته بود و نه کسی را در اطراف هتل. رئیس هتل به پِر پِرسون اجازه میداد هر یکشنبه چند ساعتی پذیرش را تعطیل کند. وقتی هوا ـبرخلاف دیگر شرایط زندگیاشـ با او سرِ سازگاری داشت از فرصت استفاده میکرد تا از هتل بیرون بزند. البته چون به اندازهٔ کافی پول نداشت، نمیتوانست دلی از عزا درآورد. در عوض، لمدادن روی نیمکتی در یک پارک و فکر کردن مجانی درمیآمد.
البته او حواسش بود که چهار ساندویچ ژامبون و بطریای آب تمشک با خودش ببرد. آن روز تازه روی نیمکتی نشسته بود که صدایی به گوشش خورد: «حالت چطوره، پسرم؟»
سرش را که بالا آورد، زنی را دید تقریباً همسن خودش. سر و وضعش کثیف بود و خسته بهنظر میرسید و یقهٔ سفید کشیشی ـاگرچه چرکمردهـ روی گردنش میدرخشید.
پِر پِرسون هیچوقت اهمیت زیادی برای مذهب قائل نبود اما برای او یک کشیش جایگاه خودش را داشت و به همین دلیل با خودش فکر کرد کشیشِ زن به اندازهٔ قاتلان، معتادها و دیگر افرادی که در هتل با آنها سر و کار دارد ـو حتی شاید بیشتر از آنهاـ شایستهٔ احترام است.
«ممنون که حالم رو پرسیدین. روزهای بهتری هم داشتم. البته الآن که فکر میکنم میبینم نه، نداشتم. میشه گفت زندگی من مجموعهای از بدبختی بوده.»
عجیب است اما او داشت با زن غریبهای دربارهٔ زندگیاش حرف میزد. بهتر بود حرف را عوض کند.
حجم
۲۷۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۲ صفحه
حجم
۲۷۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۲ صفحه
نظرات کاربران
قصهای درمورد اینکه چطور دین میتونه عاملی باشه برای چاپیدن مردم.
اوایل کتاب حرفی برای گفتن داره ولی وقتی از یکسوم کتاب رد میشویم، میبینیم که نویسنده آب گرفته روی کتاب و فقط کتاب رو کشمیده... کتاب ذدختری که...» و «پیرمردی که...» از همین نویسنده جذابیت بیشتری برای من داشتند.
از طرفداران آثار نویسنده هستم و مثل سایر آثار ایشان کتاب جالبی است.
اوایلش کتاب خوبه ولی در ادامه جذابیتش رو از دست میده و فقط کش پیدا میکنه تا تموم شه و پایان بندی جالبی هم نداره