دانلود و خرید کتاب پوکه جمع کن حسین فلاح
تصویر جلد کتاب پوکه جمع کن

کتاب پوکه جمع کن

معرفی کتاب پوکه جمع کن

کتاب الکترونیکی «پوکه جمع کن» نوشتهٔ حسین فلاح در انتشارات به‌نگار چاپ شده است.

درباره کتاب پوکه جمع کن

کتاب پوکه جمع کن مجموعه‌ای از چند داستان کوتاه نوشتهٔ حسین فلاح است. «لطفا سیب‌ها را بچین»، «پوکه جمع کن»، «زوال»، «شاید زیر اتاق خواب»، «آکاردئون»، «آخرین جنایت سال پیش»، «حکم جلب»، «کوارتت برای کامران» عناوین داستان‌های این کتاب است.

کتاب پوکه جمع کن را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به علاقه‌مندان به داستان های کوتاه ایرانی پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب پوکه جمع کن

«دلت می‌خواهد قره را زین کنی و رد لاستیک‌های لَندرُوِر را بگیری تا شاید به من برسی، اما ردی نمانده و قره خودش را از روی غریزه به گردنهٔ صندوق‌شکن می‌رساند و تو را. تویی که، حتی آن سال‌های دور، می‌خواستی به گردنهٔ صندوق‌شکن بیایی به پیشوازم، اما نمی‌آمدی. هر دفعه می‌گفتی: «سال بعد که بزرگ‌تر شدم می‌آیم. قول می‌دهم.» اما سال بعدش هم از تو خبری نبود. آن گردنه برایم عطر تو را داشت. آن سالی که عید برای عروسی عمه‌ام می‌آمدیم، هرچه چشم انداختم، ندیدمت و با خودم گفتم حتماً آن‌قدر که قولش را داده بود بزرگ نشده.

در آن پیچ‌وخم و آفتابِ دل‌به‌هم‌زن باید یکی، دو باری می‌ایستادیم تا من گوشهٔ جادهٔ خاکی بالا بیاورم. سوار که شدم و راه افتادیم، مادر گفت: «رسیدیم اول می‌گویم مامان‌زبیده بهت عرق بدهد. بعدش باید کمی بخوابی تا بهتر بشوی.» بی‌رمق و ضعیف، روی پای پدر نشسته بودم و سر به شیشه چسبانده بودم. حتی نای حرف زدن نداشتم؛ اما همین که رودخانه را رد کردیم، سر بلند کردم و خندیدم. عباس‌آقا، رانندهٔ پدر، لندرور را زده بود به آب و عرض رودخانه را طی می‌کرد. داشتیم کم‌کم به ورودی باغ گردوی آقاحاجی‌خان می‌رسیدیم که شیشه را دادم کنار و سرم را بردم بیرون. باد از میان باغ می‌آمد و خنکای آب رودخانه را که بلند می‌کرد و با سروگردنم می‌آمیخت، کیفورم می‌کرد.

لندرور که از رودخانه بیرون می‌آمد، آب از بین چرخ و گلگیر شره می‌کرد و کم‌کم لاستیک‌های خیسش مسیر خاکی باغ را گِل می‌کردند و نقش لاستیک‌ها بود که بر گل خشک می‌شد. بچه‌ها روی پرچین‌ها برایمان دست تکان می‌دادند و بعضی‌شان هم پی‌مان می‌دویدند. دل توی دلم نبود. به صورت تک‌تک دخترکان هم‌قد و هم‌سِنت خیره می‌شدم، نکند یکی‌شان تو باشی. اما نبودی. به باغ که رسیدیم، همین که عباس‌آقا کنار استخرها ترمز کرد، پایین پریدم تا پی‌ات بدوم که مادر گفت: «کجا؟ تو حالت خوب نیست.» و من، برای اینکه اجازه به رفتنم بدهند، خنده‌ای تحویلشان دادم و گفتم: «چیزیم نیست. از پیچ‌وخم راه بود.» و پدر اول گفت: «نه، پسرم. راه مشکلی ندارد. مشکل از دست‌فرمان عباس‌آقاست!» کلی با عباس‌آقا خندیدند و بعد پدرم به مادر اشاره کرد که بگذارد بروم.

شاید می‌دانستی کی می‌رسم که بنا را گذاشتی به آن بازی کودکانه، که من بگردم و تو پیدا نشوی. می‌خواستی بگویی آدم قدر آنچه را سخت به دست می‌آورد بیشتر می‌داند؟ که سخت‌تر می‌گذارد از دستش برود؟ همه می‌دانستند نفس من برای تو درمی‌رود که به هر کدامشان می‌رسیدم و سراغت را می‌گرفتم خنده‌ای تحویلم می‌داد که خجالت‌زده‌ام می‌کرد. همه می‌دانستند و خودت نمی‌دانستی. شاید هم نمی‌خواستی من بفهمم. چرا؟»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۷۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۹۲ صفحه

حجم

۷۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۹۲ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان