دانلود و خرید کتاب ملکه مصلوب: داستان لیلی و مجنون غرب ژیلبر سینوئه ترجمه عبدالرضا هوشنگ‌مهدوی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب ملکه مصلوب: داستان لیلی و مجنون غرب اثر ژیلبر سینوئه

کتاب ملکه مصلوب: داستان لیلی و مجنون غرب

معرفی کتاب ملکه مصلوب: داستان لیلی و مجنون غرب

کتاب ملکه مصلوب نوشتۀ ژیلبر سینوئه و ترجمۀ عبدالرضا هوشنگ مهدوی است. نشر مروارید این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این اثر، داستانِ لیلی و مجنون مغرب‌زمین و یک رمان تاریخی است. با خواندن این رمان، ماجرای عشق دیوانه‌وار ولیعهد پرتغال و دختری به نام «اینس دوکاسترو» را در سال ۱۳۴۰ میلادی درمی‌یابید.

درباره کتاب ملکه مصلوب

کتاب ملکه مصلوب، نوشتۀ ژیلبر سینوئه، نویسندۀ مصری‌تبار فرانسوی‌ است. او در این کتاب، داستان عشق دیوانه‌وار «دم‌پدرو»، ولیعهد پرتغال و دختری به نام «اینس دوکاسترو» را در سال ۱۳۴۰ میلادی روایت می‌کند.

این لیلی و مجنونِ غربی، هر دو بیست‌ساله‌اند و دیوانه‌وار یکدیگر را دوست دارند. آن دو بی‌آنکه آگاه باشند یکی از زیباترین صحنه‌های بزرگ عشق‌های افسانه‌ای را می‌نویسند اما در دام یک توطئۀ وحشتناک می‌افتند که در رویارویی مصلحت کشور با مصلحت دل، آنان را نابود می‌سازد.

ژیلبر سینوئه، نویسندۀ کتاب حاضر، ما را به قلب یک دیوارنگارۀ تاریخی می‌کشاند که احساسات پاک با سنگدلی زمان و عشق آتشین با بلند پروازی‌های سیاسی در آن با هم برخورد می‌کنند. او در میان تخیل و واقعیت، تراژدی و توطئه، اسطورۀ تاریخی یک عشق پرشور را زنده می‌سازد؛ عشقی که حتی مرگ نیز نمی‌تواند آنها از یکدیگر جدا کند.

خواندن کتاب ملکه مصلوب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی و به‌ویژه علاقه‌مندان به عاشقانه‌های کهن پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب ملکه مصلوب

«کاخ مونته‌مور، پرتغال

ــ حالتان بهتر است، دم پدرو؟

پدرو پلک‌هایش را بر هم زد. این صدا از کجا می‌آمد؟

از جا برخاست و بی‌درنگ از شناسایی پنجره‌ای مشبک که به روی تپه‌های آلنتژو از یک سو و فرشینه زیبایی که اتاق خوابش را زینت می‌داد از سوی دیگر گشوده می‌شد، احساس اطمینان کرد. پس از آن چهره مادرش را مشاهده کرد که هر چند به پنجاه سالگی رسیده بود، به زحمت چروک برداشته بود. آن گاه دوباره خود را روی بالش‌ها افکند.

ــ چگونه به اینجا آمده‌ام؟

ــ مسالا، مسالای وفادارتان شما را در یک خانه محقر، بیمار بر روی توده‌ای از کاه، همانند بدبخت‌ترین گدایان پیدا کرد.

ملکه بئاتریس لحظه‌ای پدرو را برانداز کرد و سپس از وی پرسید:

ــ چه بر سرت آمده است، فرزندم؟

لرزه‌ای بر اندام پدرو افتاد و گفت:

ــ مادر، سردم می‌شود.

ملکه دستش را روی پیشانی پدرو نهاد.

ــ بدنت از تب می‌سوزد. اما دیروز حرارت بدنت از این هم بالاتر بود. بئاتریس جام قلمزده‌ای را که روی میز کوچک کنار تختخواب بود برداشت و به لبان شاهزاده نزدیک کرد.

ــ بنوش. این جوشانده را پزشک تجویز کرده و حتی خودش آن را تهیه کرده است.

پدرو چهره‌اش را درهم کشید.

ــ این پزشک قلابی... حتی نمی‌تواند یک سردرد را درمان کند.

ــ بس کن. بالتازار پزشکی حاذق است.

ــ از چه وقت من اینجا هستم؟

ــ دو روز. در این مدت بجز هذیان‌گویی و خوابیدن کاری نکرده‌ای.

سپس پرسش خود را تکرار کرد:

ــ چه بر سرت آمده است؟

ــ هیچ. در شرابخواری افراط کردم. همین و بس.

ــ از تو نپرسیدم چه کرده‌ای. پرسیدم چرا این کار را کرده‌ای. پادشاه خشمگین است. بخت با تو یاری کرد که او دیشب به لیسبون رفته است وگرنه به جای من او بود که در بیداری می‌دیدی. چنین به نظر می‌رسد که تو سه شب متوالی را با افراد مشکوک معاشرت کرده و با دختران رقصیده‌ای. این رفتار شایسته یک شاهزاده نیست. تو این موضوع را می‌دانی، مگرنه؟ پس چرا مرتکب این حرکات شدی؟

ــ من هرگز مردم عادی را با افراد مشکوک یکی ندانسته‌ام.

ــ موضوع را عوض نکن.

و پرسش خود را تکرار کرد:

ــ چرا؟

ــ پاسخت را دادم.

ــ بس کن پدرو. با کلمات بازی نکن. مگر فراموش کرده‌ای که می‌توانی بی‌ترس و واهمه با من دردل کنی؟ من برخلاف پدرت همیشه نسبت به تو گذشت زیادی نشان داده‌ام. شاید خیلی زیاد.

نگاه مرد جوان که تاکنون به سقف دوخته شده بود، به سوی ملکه برگشت.

ــ اگر به شما بگویم درد می‌کشم و قادر به توضیح دادن علت این درد نیستم، حرفم را باور می‌کنید؟

پدرو این کلمات را با صدایی که گویی از دوردست می‌آمد ادا کرده بود. ملکه بئاتریس شانه‌هایش را بالا افکند و گفت:

ــ پس من چاره‌ای ندارم و باید سخنانت را باور کنم.

سکوت کوتاهی حکمفرما شد و سپس ملکه به سخنانش ادامه داد:

ــ تو در حال هذیان چند کلمه‌ای بر زبان آوردی. مرتب یک نام را تکرار می‌کردی. اینس کیست؟

تپش قلب پدرو تندتر شد و سرش را برگرداند.

ــ اینس؟ چنین شخصی را نمی‌شناسم.

ملکه جام را روی میز گذاشت و گفت:

ــ نمی‌شناسی؟... خدا کند که همسرت نیز او را نشناسد.»

نظرات کاربران

عطيه سادات
۱۳۹۵/۱۰/۳۰

کتاب لود نمی شود!!! اشکال از کجاست؟ خواهشمندم پاسخگو باشید. من هزینه کردم و دوست ندارم هدر رفته باشد.

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۶۲٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۳۲۸ صفحه

حجم

۲۶۲٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۳۲۸ صفحه

قیمت:
۱۵۰,۰۰۰
تومان