بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب یک دریا ستاره | طاقچه
تصویر جلد کتاب یک دریا ستاره

بریده‌هایی از کتاب یک دریا ستاره

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۱۸ رأی
۴٫۲
(۱۸)
کلاس اول دبستان را در همان فراشبند با موفقیت به پایان رساندم. از روز آخر خاطره شیرینی دارم: در کلاس ما دختری بود که وضع مالی پدرش خوب بود. آن دختر دفتری داشت که برگ‌های آن سفید بود. بالای هر برگ، خط سرخ بود و سطرها آبی بودند. ما همگی دفترهایمان کاهی بود. تنها او «دفتر سیمی» داشت. سال که تمام شد، آن دختر از آن دفتر، یکی یک برگ به ما داد و چقدر با این کارش ما را خوشحال کرد.
s.latifi
در کنار آبخوری ناظم مدرسه مرا دید. با تشرو برافروختگی گفت: ـ آدامس توی دهانته؟ ـ خانم نه. سقزه. ـ خفه شو! ـ خودت بشو.
z.gh
یکی از روزها جیپی از کنارمان عبور کرد. چهار، پنج سرباز در آن بودند. برای ما دست تکان دادند. من هم دست تکان دادم. همین‌طور که آنها را نگاه می‌کردم ناگهان دیدم جیپ با سرنشینان در ستونی از آتش و دود به هوا بلند شد. جیغ کشیدم و محکم زدم به صورتم: ـ وای خدا ... حبیب هم شوکه شده بود. سرنشینان جیپ تکه و پاره شده بودند و خودرو آنها به آهن قراضه‌ای تبدیل شد. آنقدر ترسیدم که حتی جرأت نکردم به محل حادثه نزدیک بشوم. هنوز هم پس از سال‌ها، وقتی آن صحنه را به یادم می‌آورم مو بر تنم راست می‌شود. چهره معصوم سربازانی که می‌خندیدند و دست تکان می‌دادند، از یادم نمی‌رود.
z.gh
در کودکی چیزها و اشیاء برای انسان بزرگ‌تر از حد معمولشان است
زینب هاشم‌زاده
مدتی بود شب‌ها نماز شب می‌خواندم. تجربه‌ی عرفانی و لطیفی بود. وقتی از خواب ناز بلند می‌شوی و به یاد خدا وضو می‌گیری و خواب شیرین را به زور از چشمانت می‌رمانی، چه لذتی دارد. تنها باید انجام بدهی تا بدانی!
z.gh
هر کس می‌خواهد برود! من نمی‌روم. همین جا منتظر حبیب می‌مانم. اگر زنده است برمی‌گردد. همه گریه می‌کردند. به زور وادارم کردند که از خانه بیرون بروم.
زینب هاشم‌زاده
مادرم چندتایی مرغ و خروس نگه داشته بود و تخم‌مرغ می‌فروخت. شبی روباه به مرغ‌های ما هم زد و یکی دو تا را تکه پاره کرد و خورد. خاطره غمناکی که تا چند روز اشک‌های مادرم را جاری نگه داشت. مرغ‌ها تنها منبع درآمد و معاش او بود. هر چند عمه‌ها و عموهایم هم گندم و خرما و جو به ما می‌دادند، اما خودشان نیز وضع اقتصادی و معیشتی مناسبی نداشتند و کمک زیادی نمی‌توانستند به ما کنند. مادرم با فروش تخم‌مرغ و نی پیچی نی قلیان، نان و ماستی برای شکم‌های همیشه گرسنه‌ی ما دست و پا می‌کرد.
کتابدوست
روزی که قرار بود بروم نتایجم را بگیرم کفش خواهرم صغری، که تازه ازدواج کرده بود و کفش سفید پاشنه‌بلندی بود، به پا کردم و رفتم مدرسه. از این که چنان کفش باکلاسی داشتم به خودم می‌بالیدم! لباس پارچه صدفی قهوه‌ای رنگ زیبایی هم پوشیده بودم. تق‌تق‌کنان پای پیاده به مدرسه رفتم. وقتی وارد مدرسه شدم دختر بچه‌ها و همکلاسی‌هایم دورم ریختند و هر کدام چیزی گفتند: ـ چه کفش سفید قشنگی! ـ پاشو برو! ـ چه لباس شنلی زیبایی! ـ خیاط دوخته؟ ـ خره نه! مادرش خیاطه! ـ زهرا! چقدر این کفش و لباس بهت می‌آد. و من در اوج فیس و افاده رفتم و نتیجه‌ام را گرفتم: مردود شده بودم!
z.gh
در چند کیلومتری فراشبند، امامزاده‌ای بود که به آن «امامزاده آغام شهید» می‌گفتند. مردم محل ارادت و اعتقاد خاصی به آن داشتند و کرامات و معجزات فراوانی از او نقل می‌کردند.
قریشی
جسد مرده «صغری» را برداشتیم و رفتیم آغام شهید. «صغری» را به مقبره آغام شهید بستیم. از شب تا دمدمای صبح، مرتب با گریه و التماس از خدا خواستم که طفلم را به من بازگرداند. خیلی ناله و دعا کردم. دمدمای صبح بود که دیدم دو شیر سفید با حرکات خاصی وارد حرم شدند. تعظیمی کردند و سپس دور حرم دوری زدند و در حالی که رویشان به حرم بود، عقب عقب خارج شدند. هنوز کاملاً از حرم بیرون نرفته بودند که صدای گریه «صغری» بلند شد.
قریشی
اهل فراشبند فارس بود
قریشی
در راه به فکر حبیب بودم. ائمه را قسم می‌دادم و از خدا می‌خواستم دو دست حبیب قطع باشد، دو پایش قطع باشد، اما او را زنده به من بازگرداند.
زینب هاشم‌زاده
انبوه مردم به استقبال «حبیبِ من» آمده بودند.
زینب هاشم‌زاده
شروع کردم به راندن. از اینکه همه ما را نگاه می‌کردند هیجان زده شدم. کنترل موتور، آن هم دو نفره، برایم سخت بود. جلو خانواده‌ها و پسرها «لاف» می‌آمدم و قند توی دلم آب می‌شد. مقدار زیادی مانور دادم. ناگهان جلو جمعیت موتور برگشت. نتوانستم کنترلش کنم و دو تایی خوردیم زمین. پای ژاله زخمی شد و پسرها کلی ما را هو کردند.
کتابدوست
آقای سامری مرتب از کارگرهایی که نمی‌توانند شکم زن و بچه خود را سیر کنند و مردم گرسنه و محروم حرف می‌زد. می‌گفت: ـ همه انسان‌ها با هم برابرند. بین کارگر و رئیس نباید فرقی باشد. من که از کودکی طعم فقر و نداری را چشیده بودم، حرف‌هایش به دلم می‌نشست. البته بعضی از بچه‌ها حرف‌های او را قبول نداشتند و مثلاً می‌گفتند: ـ چه مسخره! مگر می‌شود بین کارگر و رئیس فرقی نباشد. رئیس رئیسه و پول داره و درس خوانده، اما کارگر چی؟ اما آقای سامری می‌گفت: ـ کارگر هم اگر امکانات داشت می‌رفت و درس می‌خواند و می‌توانست رئیس بشود. جامعه باید طوری باشد که همه به راحتی بتوانند درس بخوانند، غذا بخورند، خانه و مسکن داشته باشند و بتوانند کار بکنند.
کتابدوست
حتی یک تکه نان خشک و کپک‌زده هم یافت نمی‌شد. همه برادرها و خواهرها و مادرم آن شب سر گرسنه بر بالین گذاشتند. گرسنگی بدجوری آزارم می‌داد. دلم مالش می‌رفت و آرزو می‌کردم فقط یک تکه نان خالی در دهانم بگذارم، با التماس به مادرم گفت: ـ گشنمه. ـ ننه بخواب، گشنگی یادت می‌ره. زدم زیر گریه. گرسنگی امانم را بریده بود. همین طور که گریه می‌کردم گفتم: ـ با شکم گرسنه آدم خوابش نمی‌بره. احساس کردم صدای مادرم لرزید. چند بار نفس بلندی کشید و سپس گفت: ـ ننه آب بخور سیر می‌شی.
کتابدوست

حجم

۳۸۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۳۸۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
تومان