بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب همه‌ی چراغ‌های خانه روشن‌اند | طاقچه
تصویر جلد کتاب همه‌ی چراغ‌های خانه روشن‌اند

بریده‌هایی از کتاب همه‌ی چراغ‌های خانه روشن‌اند

نویسنده:آندریا لوی
انتشارات:انتشارات ورا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۳۹ رأی
۳٫۷
(۳۹)
پاتریسیا گفت: «ول کن دیگه!! تو گاز رو که نگاه نمی‌کنه!»
-Dny.͜.
«بعد از پیروزی، عزمت را جزم ترکن.» این شعار مدرسه ما بود.
بلاتریکس لسترنج
وقتی که داشتم آووکادو را امتحان می‌کردم، به دقت نگاهم می‌کرد. مزه‌اش بیشتر شبیه صابون‌های زیتونی بود که در حمام استفاده می‌کردیم. به هر حال آن را در دهانم گذاشتم. مایع لزج را روی زبانم حس می‌کردم و تقریباً دیگر مطمئن بودم که تنها تفاوتش با صابون حمام‌مان این بود که صابون ما خوشمزه‌تر بود.
-Dny.͜.
باید یاد بگیرین از خودتون دفاع کنید. شما نه سفیدین، نه سیاه!»
-Dny.͜.
«دیروز؟ یعنی از دیروز تا حالا به من نگفتی بابا بیمارستانه؟» «خوب گفتم ناراحت نشی. تو هم الان گرفتارکاری. دیروز هم معلوم نبود تو کدوم بخش بستری‌اش می‌کنن. تو بخش اونجانس جاش گذاشتم.» «کجا؟» «اون‌جاس» «اورژانس مامان!»
-Dny.͜.
هر کس از مادرم سنجاق سر می‌خواست، دستش را توی موهایش می‌برد و یکی از سنجاق‌هایش را در می‌آورد هرچند موهای مادرم کوتاه بود و اصلاً نیازی به سنجاق سر نداشت. این داستان خیلی برایم عجیب بود، آن‌قدر که مدت‌ها فکر می‌کردم مادرم روی سرش مزرعه سنجاق دارد.
-Dny.͜.
بعد لحن صدایم عوض شد. «اما می‌دونی خیلی بده چون اگه یک دکتر نمی‌شناختم هیچ‌وقت نمی‌تونستم پیداش کنم. راستی اگه آدم یه پارتی نداشته باشه باید چیکار کنه؟!»
بلاتریکس لسترنج
سنِ پدرم «سن به ـ تو ـ ربطی نداره» یا «شانه ـ بالا ـ انداختن» و «اصلا ـ حرفش ـ رو نزن» بود.
Gisoo
از آن‌جا که پدر اصرار داشت همه چیز تا آخر خورده شود که مبادا اصرافی اتفاق بیفتد، آخرین نفری بود که به مینی‌بوس برگشت
محمدرضا
وقتی همه کارهاتون تموم می‌شه! وقتی به همه اهداف‌تون رسیدین، تازه باید مبارزه رو شروع کنید. نباید بشینید و بگید که دیگه کاری نمونده. همیشه کاری برای انجام دادن هست. همیشه هدف بالاتری هست
Amir
مثل اغلب مردها، پدرم یک مرد بود.
محمدرضا
مادرم محکم به پایم کوبید و با نگاهش به من فهماند که «مسخره‌بازی بسه! دمار از روزگارت در میارم!» بعد به من گفت: «وای به حالت اگه برگردیم خونه!»
min
«اما این همه هنر تو دنیا هست که مردم باهاش پول در میارن!» «کی این فکرها رو تو مغزت کرده؟!» «من دوست دارم.» «شغل، شغله! حتماً که نباید دوستش داشته باشی! باید کار کنی و پول در بیاری! من و پدرت رو نگاه کن! کارمون رو انجام می‌دیم که پول در بیاریم و بعدش هم کارهایی رو که دوست داریم انجام می‌دیم!» «مثل چی؟» «چه می‌دونم! هر کاری که بخوایم!» «با بازیگری هم می‌شه پول درآورد!» «سعی کن پولدار بشی! دنبال این حرفا نیفت!»
felani
سرودی را خواندیم که درباره مرد احمقی بود که خانه‌اش را روی شن بنا کرد و چون اجرای آن حرکات زیادی داشت، همه از آن لذت می‌بردیم: باید برای خانه، شن، باران، سیل و خراب شدن خانه حرکات نمایشی انجام می‌دادیم. خلاصه برای تمام اتفاقات داستان باید حرکتی می‌کردیم و بعد از این‌که اجرا تمام شد، پای حرف‌های کشیش نشستیم: «شما باید مثل اون مرد عاقل باشین و به عشق مسیح خانه خود را روی زمین محکم بنا کنید و دیگر نگران روزهای بارانی نباشید!»
بلاتریکس لسترنج
«مامان! می‌خوای از اینا بخری؟» در چنین مواقعی مادرم پدر را نگاه می‌کرد. او هم یا رویش را بر می‌گرداند یا بند کفشش را می‌بست و یا خودش را با سیگارش مشغول می‌کرد. «باشه سال دیگه!»
Roya
مادرم قد بلند بود، بلندتر از پدرم اما انگار بالا و پایین‌های زندگی کوچکش کرده بود
Mähi
مادرم خیلی دوست داشت فامیل‌هایش را در آمریکا و جامایکا ببیند اما نمی‌توانست پاسپورت داشته باشد؛ بعد از ۳۸ سال زندگی در بریتانیا، درس دادن به بچه‌های انگلیسی، دادن مالیات به دولت و راه رسم انگلیسی‌ها را یاد گرفتن، او هم‌چنان انگلیسی نبود. مادرم برای داشتن پاسپورت باید درخواست کتبی می‌داد و ۲۰۰ پوند هم پول پرداخت می‌کرد.
Mähi
«ببین پسرم! شما خودتی! این‌جا به دنیا اومدی و به دوستات هم بگو که به اونا هیچ ربطی نداره. باید یاد بگیرین از خودتون دفاع کنید. شما نه سفیدین، نه سیاه!»
Mähi
سیگار آن‌قدر در خانه ما عادی بود که وقتی به مدرسه رفتم تازه فهمیدم لباس‌ها و اتاق‌ها می‌توانند بوی سیگار ندهند.
lover book
«اما می‌دونی خیلی بده چون اگه یک دکتر نمی‌شناختم هیچ‌وقت نمی‌تونستم پیداش کنم. راستی اگه آدم یه پارتی نداشته باشه باید چیکار کنه؟!»
ali
برعکس دوستانم که اصلاً غذای مدرسه را نمی‌خوردند و دست‌پخت مادرشان را ترجیح می‌دادند، من عاشق غذاهای مدرسه بودم و لحظه‌شماری می‌کردم که ساعت غذا برسد، چون واقعاً با غذاهای خانه ما فرق داشت. مادرم بلد نبود استیک یا پای قلوه درست کند و در خانه ما خبری از شیرینی‌های تردی که روی زبان آب می‌شدند نبود.
Roya
«شغل، شغله! حتماً که نباید دوستش داشته باشی! باید کار کنی و پول در بیاری! من و پدرت رو نگاه کن! کارمون رو انجام می‌دیم که پول در بیاریم و بعدش هم کارهایی رو که دوست داریم انجام می‌دیم!» «مثل چی؟» «چه می‌دونم! هر کاری که بخوایم!»
Roya
چرا نمی‌توانست با عزت و احترام بمیرد؟ چرا نمی‌توانست آرام و با لبخند از صحنه روزگار محو شود طوری‌که خانواده‌اش می‌توانستند کنار پیکرش، آرام بایستند و گریه کنند؟ اما نه! او باید همین‌طوری میمُرد! با فریاد! او باید از زندگی بیرون کشیده می‌شد! او داشت بلندترین فریادهای زندگی‌اش را می‌کشید. بزرگ‌ترین اعتصاب! اولین عُصیانش در برابر بی‌عدالتی! اما حالا چرا؟
Roya
در نظر او مردها نباید احساساتی و عاطفی می‌بودند و فقط زمانی‌که از آن‌ها خواسته می‌شد باید در کارهای خانه کمک می‌کردند.
Negin
پانصد دختر شمال لندنی توضیح دهد. «دخترا! وقتی همه کارهاتون تموم می‌شه! وقتی به همه اهداف‌تون رسیدین، تازه باید مبارزه رو شروع کنید. نباید بشینید و بگید که دیگه کاری نمونده. همیشه کاری برای انجام دادن هست. همیشه هدف بالاتری هست.
رها
«دخترا! وقتی همه کارهاتون تموم می‌شه! وقتی به همه اهداف‌تون رسیدین، تازه باید مبارزه رو شروع کنید. نباید بشینید و بگید که دیگه کاری نمونده. همیشه کاری برای انجام دادن هست. همیشه هدف بالاتری هست. پس همیشه یادتون باشه! بعد از امتحاناتون، هر وقت فکر کردین که می‌تونین استراحت کنید، یادتون باشه که باید برای بقیه زندگی‌تون برنامه‌ریزی کنید. پس برای نبردهای آینده آماده باشین!»
mehrnaz
بعد لحن صدایم عوض شد. «اما می‌دونی خیلی بده چون اگه یک دکتر نمی‌شناختم هیچ‌وقت نمی‌تونستم پیداش کنم. راستی اگه آدم یه پارتی نداشته باشه باید چیکار کنه؟!»
بلاتریکس لسترنج

حجم

۱۸۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه

حجم

۱۸۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه

قیمت:
۱۰۰,۸۰۰
تومان