دانلود و خرید کتاب یک مرد یک زندگی حسین نیری
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب یک مرد یک زندگی اثر حسین نیری

کتاب یک مرد یک زندگی

نویسنده:حسین نیری
امتیاز:
۴.۴از ۱۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب یک مرد یک زندگی

روز سوم خرداد ۱۳۲۵ در روستایی به نام «بوته مرده» از توابع شهری به نام فریمان (در شمال شرق ایران) به دنیا آمد. مثل تمام روستاییان قدیم که امکانات کمی داشتند، بابانظر قصه‌ی ما هم تا کلاس پنجم بیشتر درس نخواند. قبل از انقلاب، کشتی‌گیر معروفی بود. حتی چند مقام استانی و کشوری هم به دست ‌آورد. سال ۱۳۵۷، برای حفاظت از انقلابی که آرزویش را داشت، تفنگ به دست گرفت. بعد هم برای مقابله با ضدانقلاب راهی کردستان، گنبد و سیستان و بلوچستان شد. با شروع جنگ، مشتاقانه به سوی جنوب کشور شتافت. در جنگ فرمانده‌ی گردان، فرمانده‌ی محور و مسؤول عملیات لشکر بچه‌های خراسان شد. حتی غیررسمی،‌ جانشین لشکر هم بود. وقتی جنگ تمام شد، بابانظر ۱۶۰ ترکش توپ و خمپاره در بدن داشت! در جراحی‌های مختلف بر روی بدنش، ۵۷ تا از این ترکش‌ها را از بدنش خارج می‌کنند. بنابراین، با یک حساب و کتاب ساده، می‌شود فهمید که باز هم حدود ۱۰۳ ترکش در بدن داشت. شریفی و ابراهیمی از دوستان بسیار صمیمی‌اش بودند که در کتاب، درباره‌ی آن‌ها بیشتر می‌خوانید. آن دو در عملیات کربلای پنج شهید شدند. جالب این که موقع خاک‌سپاری، یک قبر وسط آن‌ها خالی ماند که هیچ کس دلیلش را نفهمید...

نظرات کاربران

کتابخور
۱۳۹۸/۰۸/۲۸

من کتاب بابانظر رو که درباره همین شهیده خوندم. فوق العادس اونم

zeynab
۱۳۹۶/۰۳/۰۸

چقدر کتاب شیرینی بود

Mersana
۱۴۰۱/۰۷/۱۹

شخصیت شهید بابانظر بی نظیره، یک فرمانده شجاع و قوی که با وجود مجروحیت های متعدد بارها درمانش رو نیمه تمام رها می کنه و به جبهه ها برمیگرده و به معنای واقعی، تمام وجودش رو فدای دفاع از کشور

- بیشتر
مهرداد
۱۳۹۸/۰۸/۳۰

خیلی عالی بود. یاد تمام شهیدان رو گرامی میدارم

razani
۱۴۰۱/۰۴/۰۸

هر چه بخوانیم باز هم کم است کاش زمان به عقب بازگردد و بتوانیم حال وهوای آنروزها را دریابیم و نکته نکته های آن زیبایی هارا به جهانیان بشناسانیم

Mohammad
۱۳۹۹/۰۹/۲۶

وقتی بابا نظر میگه میشه پس میشه دیگه این قدر بحث نکنید 😂

یاسرعزیزی
۱۴۰۲/۰۸/۰۲

سلام من کتاب های زیادی در مورد شهدا وجانبازان خواندم از این بابت خوشحالم که این بزرگوار از همشهریان من است ودر مورد ایشان چیز زیادی نمیدانستم باخواندن این کتاب درمورد یکی از استوره های جنگ اطلاعاتی کسب کنم

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۵)
راستش ‌آقای نویسنده، قدمت روی چشم! ولی دیر آمدی سراغ ما. من دیگر پیر شده‌ام و خیلی چیزها از یادم رفته است. دیگر مثل آن موقع‌ها، همه چیز را به یاد نمی‌آورم. امان از پیری! ببین چه‌طور دست‌هایم می‌لرزد. انگار نه انگار روزگاری توی گود زورخانه، پنجه در پنجه‌ی جوان‌های مشهدی می‌انداختم. باز هم برای این که شرمنده‌ات نشوم، هر چه یادم مانده، برایت می‌گویم. باقی‌اش با خودت؛ هر طور دوست داری، جفت و جورش کن!
Mohammad
تا حالا «گور ماست» خورده‌ای آقای نویسنده؟ خب معلوم است که نه؛ عجب سوالی کردم! توی کوله‌هامان، هر کدام یک کوزه‌ ماست داشتیم. از همین ظرف‌های گِلی و سفالی. وقت ناهار، شیر یکی دو تا از گوسفندها را می‌دوشیدیم و با ماست قاطی می‌کردیم، می‌شد گورماست. جای‌تان خالی، می‌چسبید.
🍁🍂دخـــــــــترپایـــــــیز🍁🍂 mm
«ببخشید حاج ‌آقا، شما قبلاً ارتشی بودید؟» بابانظر شانه بابا انداخت. ـ نکند همراه آقای دکتر چمران در لبنان یا فلسطین، چریک بودید و می‌جنگیدید؟ ـ نه به خدا! ـ لابد آموزش نظامی دیده‌اید که دارید همراه دکتر چمران می‌آیید برای تصرف پاسگاه؟ ـ‌ حالا ان‌شاالله اگر فرصت شد، آموزش کامل هم می‌بینیم! ـ یعنی حتی به اندازه‌ی همین کلاه‌سبزها یا تکاوران هم... ـ نه این قدر، فقط یک دوره‌ی مختصر و مفید! ـ ببخشید حاج‌‌آقا، اصلاً شما می‌دانید داریم کجا می‌رویم؟ ـ این را دیگر می‌دانم. قرار است پاسگاهی که شما نتوانستید بگیرید، ما آزاد کنیم. ـ می‌دانید وقتی از هلی‌کوپتر پیاده شدید، نیروها چه کار کنند؟ ـ‌ منظورتان این است که سریع ببرم‌شان طرف سر هلی‌کوپتر دیگر؟ ـ شاید هلی‌کوپتر حتی نتواند روی زمین بنشیند و مجبور شویم بپریم... ـ اشکال ندارد. خوبی بچه‌ها در همین است که همه‌شان رزمی‌کار هستند؛ جودوکارند!
Mohammad
درست حدس زدی آقای نویسنده! بین قبر سیدعلی و حاجی شریفی، یک قبر خالی مانده بود. بابانظر لبخند رضایت‌آمیزی زد و آرام از بهشت رضا خارج شد تا هر چه سریع‌تر به کمک دوستانش در شلمچه برود.
Mohammad
بابانظر از پشت تخته سنگ‌ها بالا رفت تا به چند قدمی آن‌ها رسید. بعد روی زمین نشست و نارنجکی را از ضامن خارج کرد. داشت آماده می‌شد که آن را پرتاب کند. اما یک دفعه شنید که یکی از آن‌ها به دیگری می‌گوید: «مواظب مردک بربری باش، خیلی خطرناک است!» بابانظر تندی سرش را بالا برد و داد زد: «بربری خودتی!» بعد هم نارنجک را پرت کرد طرف‌شان. دو نفر ضدانقلاب که جا خورده‌ بودند، تا به خودشان بجنبند، رفتند هوا!
Mohammad

حجم

۴۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۴۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان