دانلود و خرید کتاب مه مانی احمد درخشان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب مه مانی

کتاب مه مانی

نویسنده:احمد درخشان
دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب مه مانی

کتاب مه مانی نوشتهٔ احمد درخشان است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب مه مانی

کتاب مه مانی برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که در ده فصل نوشته شده است. این رمان که یک راوی سوم‌شخص دارد، در حالی آغاز شده است که یکی از شخصیت‌ها از مینی‌بوس پیاده و وارد یک روستا می‌شود. او کیست و داستان چیست؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.

خواندن کتاب مه مانی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب مه مانی

«راننده پک عمیقی زد و لب‌هاش را غنچه کرد و حلقه‌های خاکستری بیرون داد. حلقه‌های منظمِ دود می‌شدند ریسمانی و می‌چسبیدند به سقف و آویزان می‌ماندند. این‌ها شاید تصورات او بود یا کیفیت هوای سنگین قهوه‌خانه که نمی‌گذاشت حلقه دود از هم بشکافد. رحمت پشت میز روبه‌رو نشسته بود. یواش‌یواش داشت چهره‌ها را تشخیص می‌داد. انگار تصاویر از پشت مهی غلیظ بیرون می‌آمدند. وارد مکانی تازه که می‌شد همه‌چیز در مهی شیری‌رنگ فرومی‌رفت. انگار برای کنار زدن این مه انباشته شیری کور، حواسش تیزی و حدّت عجیبی پیدا می‌کرد. ذهنش با سرعت دیوانه‌واری تمام حرکت‌ها و اشاره‌های ناپدیدار و پدیدار را ضبط می‌کرد، بسط می‌داد و رابطه‌ای ماورایی و درک‌ناشدنی بینشان به وجود می‌آورد.

مش‌غلام چیزی در گوش رحمت گفت و هر دو بلند ریسه رفتند. نگاهش را به میز دوخت. خواست دستش را زیر میز ببرد تا لرزششان را پنهان کند که کدخدا گفت: «به‌به! می‌بینم کلی نامه با خودتون دارید.»

معلم خواست چیزی بگوید که گوشی حاج‌مروت زنگ خورد. صدای حاج‌مروت زمزمه معلم را بلعید.

«بگو مصالح بریزن. غلط می‌کنه. خودمو عین قرقی می‌رسونم. کارو نخوابونید. چی؟ خلاف کردیم که کردیم. جریمه‌شو می‌دم. گفتم هر کی اومد، جوابشو بدید. چی؟ غلط کرده. مأموره که مأموره. بزنیدش. الآن خودم زنگ می‌زنم. آره. آره دندون گرد کرده. اونم راضی می‌شه. به مهندس زنگ می‌زنم. چی؟ مهندس شماله. خب معلومه دیگه بازم با عروسکاش رفته ددر. جوابش می‌کنم. گه می‌خوره. مادر... خیال کرده. اگه قبول کرد که کرده... هیکلشو می‌خرم. مرتیکه عوضی... باشه... الآن... الو... الو... برو خونه رو یه آب و جارو بزن فردا صبح راه می‌افتم. یخچال پر باشه... گه می‌خوره با ننه... الآن حسابشو می‌ذارم...»

گوشی را قطع کرد و برافروخته بلند شد رفت بیرون. هنوز صدای فریادش از پشت شیشه گنگ شنیده می‌شد. معلم گوش تیز کرد، اما چیزی دستگیرش نشد.

کدخدا دستش را روی شانه‌اش گذاشت و خنده‌کنان گفت که بالاخره نامه‌ها آماده شدند. معلم بی‌هوا و بی‌آن‌که بداند چرا، یکهو پرسید: «اصلان‌خان کجاست؟»

کدخدا گفت: «بار زده ترکیه. چند روزه دیگه می‌آد. پریشب با زنش حرفش شده.»

سرش را نزدیک آورد و ادامه داد: «باید بیشتر مراقب رفتارت باشی. اگه...»

نی‌نی نگاهش را دوخت به صورت خشک و عصبی معلم. رحمت به دادش رسید: «خوش به حالش. آنتالیا. ویژ ویژ...»

با دستش چیزی در هوا رسم کرد و باعث شد مردان توی قهوه‌خانه قهقهه سر بدهند.

کدخدا اشاره کرد به دست معلم: «نامه‌ها خیس شدن.»

انگار موجود ترسناکی توی دستش باشد نامه‌ها را پرت کرد روی میز. نامه‌ها از عرق کف دستش خیس شده بود.

کدخدا یکی از پاکت‌ها را که به اندازه قالب دست خیس شده بود، برداشت و گفت که نمی‌خواهد نگران باشد. گاهی اتفاق می‌افتد. داشت در دادگاهی خودساخته محکومش می‌کرد و همزمان، حکم عفوش را صادر می‌کرد. و این رنج او را دوچندان می‌کرد و شرمش را مضاعف. سرخی به گونه‌اش می‌دواند و لرزش به لبانش. چشمک معناداری زد و نیشخند به لب، ادامه داد: «هوای این‌جا گول‌زنکه، شبگردی زیاد واسه سلامتی خوب نیست.»

معلم دهانش را باز کرد اما هوایی که بیرون ریخت، شکل کلمه به خودش نگرفت.

کدخدا سرش را بیخ گوش معلم آورد و گفت: «نمی‌خواد خودتو ناراحت کنی. من یه‌جوری رفع و رجوعش کردم.»

معلم احساس کرد بوی مرداری گندیده به مشامش خورد. بو گیجش کرد. سرش را عقب کشید و بی‌ادبانه و برخورنده به دهان کدخدا چشم دوخت.

کدخدا که متوجه واپس رفتن معلم شد نیشخندی زد و با همان حالت ازخودراضی گفت: «آخ باید ببخشید. گاهی این‌طوری می‌شه. دکتر می‌گه به خاطر لثه‌هامه.» و دهانش را گشود. دندان‌ها سیاه و پوسیده بود و لثه‌ها همچون گوشتی فاسد به رنگ جگری تیره بودند.

کدخدا بینابین خنده گفت: «چیزی نیست. از دکتر شهر وقت گرفتم درستش کنه.»

کدخدا یکی از نامه‌ها را باز کرد و بلند خواند. بعد سرفه‌ای توی مشتش کرد و گفت: «البته نیازی به تذکر نیست که همه باید تو این امر مهم و سرنوشت‌ساز شرکت کنن.»

شاعر در حالی که نی قلیان به دستش بود بلند شد و گفت: «به‌به خوش‌خبر باشی آقای معلم.» نگاهی طولانی به حضار انداخت و با صدایی دورگه ادامه داد: «نظامی بزرگ می‌فرماید:

همان قاصدان نیز کردند جهد»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۶۵٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۲۳ صفحه

حجم

۱۶۵٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۲۳ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۷,۵۰۰
۵۰%
تومان