
کتاب جمعه بیست و هشتم روی صندلی لهستانی
معرفی کتاب جمعه بیست و هشتم روی صندلی لهستانی
کتاب جمعه بیست و هشتم روی صندلی لهستانی نوشتهٔ غزال زرگر امینی است. گروه انتشاراتی ققنوس این مجموعه داستان کوتاه ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب جمعه بیست و هشتم روی صندلی لهستانی
کتاب جمعه بیست و هشتم روی صندلی لهستانی دربردارندهٔ هشت داستان کوتاه نوشتهٔ غزال زرگر امینی است. عنوان داستانهای این مجموعه عبارت است از «جمعه بیست و هشتم، روی صندلی لهستانی»، «زن سمندر یا زینت؟»، «شیفت شب»، «صدای استخوان»، «نشانهگذار»، «شیرینیپزی مانوک»، «من و گربه و ساحره» و «نیمروزی برفی در دو هزار و ششصد و بیست و پنج سال بعد».
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب جمعه بیست و هشتم روی صندلی لهستانی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی فارسی و علاقهمندان به قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب جمعه بیست و هشتم روی صندلی لهستانی
«بلند بالا بود. با چشمان سیاهی که تا عمق جان آدم نفوذ میکرد. آرام و خندهرو بود، میگفتند به خاطر ژانت مانوک این طور شده. ژانت، دختری ارمنی بود. اسم پدرش سوقومون مانوک بود و روبروی دکان صالح، شیرینیفروشی داشت. دخترک بعد از دیپلمش، کنار سوقومون شیرینی میفروخت. شبهای نوئل و کریسمس هم شکلاتهای کوچک گل سرخی یا بابا نوئلی درست میکرد. چهار ارمنی توی شیرینیپزی مانوک کار میکردند. ژرژ عیسائی که به همراه سوقومون شیرینی میپخت، ویکتور دیرو که کیک و شیرینیها را تزیین میکرد و تخصصش در شکلات بود، هاکوپ مناساکا که با وانتش آرد و شیر و روغن و شکر و پودر کاکائو میآورد و سفارشها را میبرد و آخرین نفر که حساب کتابها را مینوشت و دفتر مالی را تنظیم میکرد و همه، مگرویچ صدایش میکردند. ژانت در کنار این پنج مرد زندگی کرد و بزرگ شد. وقتی چشمهایش به اندازه کافی درشت و نمناک شد و وقتی صدا زدنش از عمو ژرژ و عمو ویکتور و عمو هاکوپ و آقای مگرویچ، چرخید به: «ژرژ! کجایی؟»، «ویکتور! باز زیادی خامه زدی؟»، «هاکوپ! من را هم برسان»، «مگرویچ! تولدت مبارک.» آن وقت بود که هر چهار مرد به دلایل اسرارآمیز خودشان به او توجه نشان دادند.
سوقومون چشمهایش ضعیف شده بود و گوشهایش سنگین. بعد از این که دو بار به جای شکر، نمک در مایه شکلات زد، ژانت از او خواست کنار مگرویچ، پشت دخل بنشیند و کمکم اداره شیرینیپزی مانوک را به دست گرفت و سفارشهای بیشتری پذیرفت. حتی از جلفای اصفهان هم برای نوئل سفارش گرفت. هاکوپ پذیرفت که بدون دستمزد اضافه شیرینیها را تا جلفا ببرد.
سوقومون روی صندلی، کوچک و کوچکتر میشد و ژانت هر روز به او یادآور میشد چقدر زیادی عمر کرده و هاسمیک در بهشت منتظر اوست. پیرمرد سرش را تکان میداد و به مگرویچ میگفت: «میبینی مگرو؟ سالهاست لب به الکل نزدم، اما دخترک هنوز از من متنفر است.» مگرویچ سر تکان میداد و دستش را روی زانوی خشکیده سوقومون میگذاشت. فکر کرد دخترک از پیرمرد متنفر نیست، بلکه فقط از او میترسد. با صدای بلند بله بله میگفت و دستش را طوری محکم به پشت پیرمرد میزد که غبغب چروکیده سوقومون میلرزید. روزهای آخر سوقومون بود. ذهن پیرمرد زمان و مکان را به هم ریخته بود و هر لحظه منتظر بود همسر مرحومش هاسمیک با لباس سبز خالدار از در وارد شود و مثل اولین باری که او را دید، گاتا سفارش بدهد. بعضی وقتها هم برای به دنیا آمدن ژانت ثانیهشماری میکرد. یک بعد از ظهر پاییزی بود که با دستهای چروکیدهاش، محکم دست مگرویچ را گرفت، چشمهایش را تنگ کرد و گفت: «میدونی مگرو! چیزی که زندگی من و هاسمیک را به هم زد، الکل نبود. اون تانیای چشم آبی بود.» مگرویچ تعجب کرد از این که پیرمرد هنوز عقلش کار میکند.»
حجم
۵۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۵۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه