کتاب انگار کمی مرده بودم
معرفی کتاب انگار کمی مرده بودم
کتاب انگار کمی مرده بودم نوشتهٔ مهین دخت حسنی زاده است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب انگار کمی مرده بودم
کتاب انگار کمی مرده بودم برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است. داستان دربارهٔ مردی است که بر اثر تصادف اتومبیل به کمای موقت فرو میرود و در حالت نیمهبیهوش متوجه حرفهای همسرش (گلرخ) میشود و درمییابد که گلرخ پیش از ازدواج با او نامزد داشته است. این مرد که بسیار به همسرش علاقهمند بوده و او را بر اساس باورهای خودش دوست داشته، ناگهان به هم میریزد و احساس میکند بار زندگی و خاطرات گذشته هیچگاه او را رها نمیکند؛ به همین خاطر به کندوکاو در زندگی گذشتهاش میپردازد. او فرزند پدری سختگیر و زیادهخواه بوده که بهدلیل ضعیفالجثهبودن و معایب کودکیاش همیشه مورد تحقیر پدر قرار میگرفته و اکنون حس شرم و نفرت تنها حس باقیمانده در اعماق وجودش، دوباره جان میگیرد. درگیری ذهنی مرد برای رهایی از خاطرات تلخ کودکی و نیز راز پنهان همسرش، باعث سردرگمی هر چه بیشترش میشود؛ بنابراین بهسراغ نامزد سابق همسرش میرود و از دور او را زیر نظر میگیرد، اما او را مردی بسیار معمولی مییابد که هیچ ویژگی برای اینکه بتوان از او متنفر بود یا باعث آزارش شد ندارد. مرد با بهرهگیری از یک روانشناس و پاکسازی قدمبهقدم ذهنش به این باور میرسد که بههرحال باید از جایی شروع کند و با خاطرات ناراحتکنندهٔ گذشتهاش با واقعبینی کنار بیاید. این پایان داستان نیست.
خواندن کتاب انگار کمی مرده بودم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب انگار کمی مرده بودم
«میافتم روی تخت مستقلم. میافتم میتواند خیلی معنیها داشته باشد مثل بریدن، خسته شدن، کم آوردن، همان وضعی که من الآن دارم. هر روز که میگذرد سقف انگار نزدیکتر میشود و فشارش را بیشتر روی قفسه سینهام حس میکنم. پنکه میچرخد و وز وز میکند تا به یادم بیاورد که تابستان است و من از این تابستانها زیاد داشتهام. روزهای طولانی و دلمرده در سکوتی اجباری برای اینکه پدر بتواند بخوابد، بتواند مطالعه کند، بتواند زندگی کند بیاینکه صدایی از طرف ما اوقاتش را به هم بریزد.
زنم میآید. آهسته قدم برمیدارد. صدای پایش را توی این سکوت دلگیر و این حس غریب تنهایی دوست دارم. چشمهایم را میبندم. میآید بالای سرم میایستد. سنگینی نگاه نگرانش را حس میکنم. نفسهایم را آرام میکنم تا خیال کند خوابم و توی کما نیستم و خیالش راحت شود و بگذارد برود. ولی نمیرود. صندلی را کنار تخت میکشد و مینشیند. میگوید: «این روزها خیلی دلم میگیرد.»
میتوانم تجسمش کنم: پاهایش را روی هم انداخته، صاف نشسته و با انگشتهای باریک دست راستش حلقهاش را میچرخاند. مدتی طول میکشد تا بگوید: «ما روزهای خوبی با هم داشتیم، یادت که هست؟ دلم میخواهد باز هم داشته باشیم. کاش از این لاک بیاعتناییات بیرون میآمدی.»
ضربان قلبم تند میشود. نمیتوانم کاریاش بکنم.
«تو هیچ وقت آنطور که زنها دوست دارند به من حرفهای عاشقانه نزدی، حتی روزهای اول ازدواجمان. هنوز هم گاهی حسرت شنیدنشان را از تو دارم.»
انگار آه میکشد یا من اینطور فکر میکنم.
«خیال نکن آمدهام از تو گله کنم. اینها حرفهایی است که روی دلم مانده. تو هیچ وقت نخواستی از گذشتهام چیزی بدانی. اوایل خوشحال بودم که مرا آنطور نجیبانه و مطلق دوست داشتی ولی بعد دیگر برایم کافی نبود، راضیام نمیکرد. فکر میکردم شاید دلت نمیخواهد چیزی از من بدانی. برای همین معذب میشدم. جوری که فکر میکردم اگر رفتار دیگری غیر از آنچه میدیدی داشته باشم از من رو برمیگردانی. شاید احمقانه به نظر برسد ولی زنی که عاشق مردی میشود دوست دارد خودش را به شکل زن دلخواه مردش نزدیک کند. میترسیدم به تصویری که از من ساخته بودی بیحرمتی کنم. برای همین هیچ وقت از خودم چیزی برایت نگفتم. نه اینکه بخواهم تظاهر کنم به چیزی که نیستم، فقط یاد گرفتم بعضی چیزها را فقط برای خودم نگه دارم. میدانی، ما آنقدر که باید در زندگی همدیگر عمیق نشدیم. شاید اینطوری بهتر باشد، شاید هم نه.»
نمیگویم برای اینکه نمیخواستم تو هم مرا در باره گذشتهام سؤالپیچ کنی.
بلند میشود راه میرود توی اتاق و ادامه میدهد: «ولی حالا برایم غریبهای. نگاهت دیگر مثل آن روزها نیست. خالی است و من نمیتوانم تحمل کنم که مرا نبینی.»
چشمهایم تکان میخورند، داغ شدهاند.
«تا حالا شده از من بپرسی چی میخواهم یا چی دوست دارم؟»
کاش ساکت شود. کاش ادامه ندهد یا مثلاً یکی زنگ بزند و زنم بگذارد از اتاق برود بیرون.
«وقتی با تو ازدواج کردم از همه چیزهایی که مربوط به زندگی گذشتهام بود جدا شدم. انگار اصلاً نبودند ولی همیشه آزارم میدادند. آدم نمیتواند گذشتهاش را همینطوری رها کند. باید همه آداب سوگواری را برایش رعایت کند، توی قبر بگذاردش، رویش خاک بریزد، لباس سیاه بپوشد و برایش گریه و زاری کند، بعد فراموشش کند. تو به من فرصت ندادی آداب کفن و دفن را رعایت کنم.»
هیچ وقت این حرفها را نزده بود. فکر نمیکردم پشت این همه سکوت و آرامشش چیزی نهفته باشد.
«برای بچه نداشتن هم این تو بودی که تصمیم گرفتی. گفتی از پدر شدن بیزاری، قبول کردم. چیزی هست که ناراحتت کرده باشد؟»
صدایش جور دیگری شده. شاید بغض دارد.
«اگر ناراحتی بگو، خواهش میکنم بگو. باید بدانم چهکارهام؟ کجای این دنیا ایستادهام؟ من نمیتوانم تمام مدت خودم را یک موجود قابل ترحم ببینم. این فکر مرا میکشد.»
دوباره مینشیند روی صندلی، کنار من. این تنها لحظهای است که حس میکنم واقعا به زنم نزدیک شدهام.»
حجم
۸۵٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۸۵٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه