کتاب یخبندان
معرفی کتاب یخبندان
کتاب یخبندان نوشتهٔ توماس برنهارت و ترجمهٔ زینب آرمند است. نشر بیدگل این رمان از ادبیات اتریش را منتشر کرده است.
درباره کتاب یخبندان
کتاب یخبندان (FROST) اولین رمان توماس برنهارت، نویسندهٔ اتریشی، با نگاهی بیپرده به اعماق روان انسان، مخاطب را به دنیایی تاریک و سرد میکشاند. این رمان که در سال ۱۹۶۳ منتشر شد، با سبکی منحصربهفرد و روایتی روانکاوانه، به بررسی مفاهیمی چون یأس، انزوا و پوچی وجودی میپردازد. داستان این رمان از جایی آغاز میشود که یک دانشجوی پزشکی جوان، به دستور استادش، راهی روستایی دورافتاده در اتریش میشود. مأموریت او مراقبت از نقاشی مرموز به نام «اشتراخ» است. اشتراخ، با نگرشی بدبینانه به زندگی و جهان، در انزوای خود به خلق آثاری تاریک و غمانگیز مشغول است. در این روستا، سردی هوا با سردی روح استراخ همخوانی دارد. مونولوگهای طولانی و تند استراخ، که آکنده از فلسفههای پوچگرایانه و انتقادهای تند به جامعه و انسانیت است، بر فضای سنگین رمان میافزاید. راوی جوان نیز تحت تأثیر این تفکرات تاریک قرار میگیرد و به تدریج، مرز میان واقعیت و وهم برای او مبهم میشود.
خواندن کتاب یخبندان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی اتریش و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب یخبندان
«کاملاً فراموش کردهام که برای چه کاری اینجا هستم. فراموش کردهام که باید مشاهداتم را انجام بدهم. وقتی یکدفعه چیزی عجیب در نقاش میبینم، تازه یادم میافتد، مثلاً وقتی در جنگل کاج هستیم، یا وسط خیابان، یا در غذاخوری، وقتی نقاش جرعهای از شیرش را فرومیدهد، مثل آدمهای سالم، و بعد بلافاصله پشیمان میشود. وقتی رشتهٔ افکاری که سرچشمهشان نقاش بوده مرا با خودش میبرد، وقتی از خودم دور میشوم، در اوج فکر و خیالهای عجیبوغریب، تازه آنموقع این موضوع به ذهنم خطور میکند. و میدانم جز هرچه به چشم میبینم چیز دیگری نصیبم نخواهد شد. در نامهای که امروز به دستیار نوشتم به این مسئله اشاره کردم. همینطور به اینکه اینجا خیلی تاریک و دلگیر است، همیشه، حتی در روزهای آفتابی. اینکه گاهی حرفهایی که میزنم آزارم میدهند. گاهی حرفهایی که میشنوم هم همینطورند. تنها در روستا پرسه میزنم و چیزی جز زمزمههای مردم نمیشنوم. و آسمان که چون به جایی نمیرسد انگار اصلاً وجود ندارد. اینجا توی جهنمم و مجبورم ساکت باشم. نقاش میگوید هیچچیز قابل فهم نیست، چون همهچیز انسانی است و جهان از جنس انسان نیست، برای همین همهچیز قابل فهم است و عمیقاً غمانگیز. دربارهٔ حرفش هیچ توضیحی هم نمیدهد. میگوید «عمیقاً غمانگیز» و طوری آن را ادا میکند که قلب هرکسی به درد میآید. زیبایی هم خودش بهنوعی خطر محسوب میشود، درست مثل تاریکی که «آزادی امیال» است. یا راهی انبار علوفه میشوم و خیال میکنم او آنجا نشسته است و تنها با یک نگاه نابودم میکند. بعد یاد مأموریتم میافتم. باید سازوکاری بچینم، چیزی شبیه یکجور جدول، که بتوانم تمام اطلاعاتم را طبقهبندی کنم، هر شب بعضی موارد را از بالا به پایین یا از پایین به بالا منتقل کنم، اینطوری اولویتشان را تغییر میدهم، آنهایی که اهمیت کمتری دارند به کارهای مهمتر تبدیل میشوند و برعکس. اما شاید همه یکسری شواهد عینی باشند که نمیشود بهشان نظم داد. چرا هیچ نظمی ندارند؟ منظورم مشاهداتم از نقاش است. آیا واقعاً دارم او را زیر نظر میگیرم؟ یا فقط نگاهش میکنم؟ با نگاه کردن به او زیر نظر میگیرمش؟ یا وقتی او را زیرنظر گرفتهام نگاهش هم میکنم؟ بعد چه میشود؟ پشت میز گیج و درمانده روبهروی دستیار مینشینم و هیچ کلمهای از دهانم درنمیآید. خیال میکند بعد از مدتی به شوارتساخ برمیگردم، تمام مشاهداتم از نقاش را میگذارم جلویش و میگویم: میبینید، اوضاع از این قرار است! او همچین حرفی زد! این مشاهده را به همین شکل انجام دادم! احتمال خطا وجود ندارد! غم و اندوهش اصلاً شبیه چیزی که تصور میکردم نبود، اما اینشکلی بود! متوجهید؟ نه. مطمئنم حتی دو کلمه را هم نمیتوانم درست کنار هم بچینم. بااینکه همهچیز در ذهنم روشن است. خیلی هم روشن! و بعد سکوت، هیچچیز درست به نظر نمیرسد. اگر از روی نوشتههایم بخوانم، چیز بهکل متفاوتی میشود. کاملاً متفاوت. چون هر چیزی که نوشته شود اشتباه است. هیچ نوشتهای نمیتواند درست باشد. نمیتواند ادعا کند درست است. حتی اگر در کمال دقت بنویسیم، با علم به تمام دانستههایمان، با ایمان به اینکه دربارهٔ حقیقتی کاملاً روشن چیزی میدانیم، باز هم در بهترین حالت، نوشتهمان فقط اشتباهات کمتری دارد. بااینحال، همچنان اشتباه است. حقیقت ندارد.»
حجم
۴۰۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
حجم
۴۰۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه