معرفی کتاب گناه خوار
کتاب گناه خوار نوشتهٔ ران ریپلی و دیوید لانگ هورن و اریک ویتل و ترجمهٔ ام. درخشش است. سبزان این مجموعه داستان کوتاه را برای کودکان روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب گناه خوار
کتاب گناه خوار برابر با یک مجموعه داستان کوتاه و معاصر برای کودکان است. عنوان این داستانها عبارت است از «شکار بانشی»، «سؤالات دکتر»، «فراتر از گردشگری» و «گناهخوار». این داستانها فانتزی و ترسناک هستند.
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب گناه خوار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به کودکانِ دوستدار ادبیات داستانی معاصر و قالب داستان کوتاه فانتزی و ترسناک پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب گناه خوار
«نمیتوانم چشمهایم را کامل باز کنم. فقط سایهای از پاهایم، یک تخت، چند لوله و یک لباس نازک کاغذی میبینم. دور مچم چیزی شبیه دستبند است، احتمالاً از آن دستبندهای بیمارستان که اسم و تاریخ تولد رویش نوشته شده است. اما صبر کن! چطور سر از بیمارستان درآوردم؟ چرا به خانوادهام خبر ندادهاند؟ چرا چیزی یادم نمیآید؟ چرا اینقدر ضعیفم؟
ضربان قلبم را تا نوک پاهایم حس میکنم. دارم هول میکنم. نه، نه، آرام باش، همهچیز خوب است. توی بیمارستانم، جایم امن است و از من مراقبت میکنند. بیمارستانها همین کار را میکنند دیگر.
اگر کیف پولم همراهم بوده، حتماً اطلاعاتم روی این دستبند هست. نیازی نیست الکی نگران شوم. با این فکر، قلبم آرامتر میزند. دیدم هم کمی بهتر میشود. شاید بتوانم دستم را بالا بیاورم و دستبند را بخوانم، اما بلند کردن دستم خیلی سختتر از همیشه است، حتی با این همه خستگی. صدای جرینگی میآید و بعد یک صدای فلزی تیز. مچم ناگهان متوقف میشود.
حالا میفهمم که این دستبند، از آن دستبندهای معمولی نیست. دستبندی فولادی است که به نردهٔ تخت وصل شده است. دستبندی که نمیدانم چطور به دستم آمده است. این دیگر درمان یک تصادف ساده نیست؛ انگار برای یک اتفاق بزرگ اینجا نگهم داشتهاند.
همین که ترس و دلهره وجودم را پر میکند، صدای باز شدن در به خودم میآوردم. هرچند انگار از پشت شیشهای چرب نگاه میکنم، اما میتوانم یک دکتر را تشخیص بدهم؛ مردی قدبلند، پیر و سفیدپوست با موهای جوگندمی و یک تخته در دستش.
دکتر با نیشخند میگوید: «بهبه، بالاخره بیدار شدی.»
جوابش را نمیدهم. انگار زبانم بند آمده است. میترسم چیزی بگویم که اوضاع را بدتر کند. فکر کنم ترس را در چشمهایم میبیند، چون ناگهان بلند میخندد.
با صدایی لرزان میپرسم: «چرا میخندید؟ من نمیفهمم.»
دکتر صندلی چرخدارش را کنار تختم میکشد و میگوید: «هربار همین کار رو میکنی! چطور نخندم آخه؟» حالا میتوانم اسمش را روی کارتش بخوانم؛ دکتر تسیون.
با لحنی تمسخرآمیز میگویم: «منظورتون از "هربار" چیه؟ من تا حالا شما رو ندیدم، دکتر تس-یان.»
«چرا، دیدی. تازه هر دفعه هم اسمم رو اشتباه تلفظ میکنی.»»
حجم
۴۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۶۱ صفحه
حجم
۴۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۶۱ صفحه