کتاب این آخرین نامه عاشقانه
معرفی کتاب این آخرین نامه عاشقانه
کتاب این آخرین نامه عاشقانه نوشته زهره زارعی است. این کتاب سیری در زندگی و مبارزات شهید آیتالله سعیدی و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب این آخرین نامه عاشقانه
این کتاب یکی از جلدهای مجموعه دانستنیهای انقلاب اسلامی برای جوانان است که به نسل امروز کمک میکند دید تازهای به تاریخ انقلاب داشته باشند. شهید آیتالله سیدمحمدرضا سعیدی متولد ۲ اردیبهشت ۱۳۰۸، فرزند حجتالاسلام سیداحمد سعیدی، با از دست دادن مادر در دوران طفولیت، تحت نظر پدر مشغول به تحصیل شد. در مشهد ادبیات عرب و دروس فقه و اصول را نزد شیخ کاظم دامغانی، شیخ هاشم قزوینی و شیخ مجتبی قزوینی فراگرفت. پس از ازدواج عازم قم شد و در محضر امام خمینی (ره) به درجهٔ اجتهاد رسید. ضمن تحصیل و تدریس، به مسافرتهای تبلیغی نیز میرفت. در یک سفر به آبادان با سخنرانی افشاگرانه و ضدرژیمش به زندان افتاد که در اثر تلاش آیتالله العظمی بروجردی (ره) از زندان آزاد شد. پس از آن ماجرا، ایرانیان مقیم کویت که برای تبلیغ، خواستار مبلغ توانایی بودند، آیتالله سعیدی را پذیرا شدند. آیتالله سعیدی در مهاجرت به عراق، جلساتی تشکیل داد و نهضت امام (ره) و شخصیت والای ایشان را تشریح نمود.
وی با نظر ایشان به امام جماعت مسجد موسیبنجعفر (ع) در تهران برگزیده شد. تلاشهای ایشان در این پایگاه عبارت بود از: تفسیر قرآن کریم، سخنرانی، ایجاد کتابخانه، دعوت سخنران از قم و... افزون بر این، برای گروهی از بانوان در منزل خویش جلساتی تشکیل داد و به تدریس جامعالمقدمات، سیوطی، مغنی و نیز عروةالوثقی پرداخت. همچنین ترجمهٔ رسالهٔ امر به معروف و نهی از منکر امام (ره) از کتاب تحریرالوسیله و نوارهای ایشان را در نجف تحت عنوان «ولایت فقیه» چاپ و تکثیر کرد. ساواک او را ممنوعالمنبر نمود، اما آیتالله سعیدی به کار خود ادامه میداد. سال ۱۳۴۵ دربارهٔ جنایات اسرائیل سخنرانی کرد که باعث شد او را دستگیر و ۶۱ روز در حبس نگه دارند. رژیم که با تصویب کاپیتولاسیون سرسپردگی کامل خود را به اثبات رساند، در اردیبهشت ۱۳۴۹ از سرمایهگذاران آمریکایی دعوت کرد و بنا داشت اقتصاد ایران را کاملاً در اختیار آمریکاییها قرار دهد. به دنبال آن، آیتالله سعیدی در اعلامیهای به زبان عربی خطاب به علمای کشورهای اسلامی، آنها را دعوت به قیام نمود. رژیم او را دستگیر و در قزلقلعه زندانی کرد و تحت شدیدترین شکنجهها، در روز چهارشنبه ۲۰ خرداد ۴۹ به شهادت رساند. پیکرش فردای آن روز تحویل فرزند ارشدش شد تا به طور مخفیانه در وادیالسلام قم به خاک سپرده شود.
این کتاب فرازهایی به زندگی این مرد بزرگوار است و روایتی تازه از ایشان را بازگو میکند تا نسل جدید بزرگمردان راه انقلاب را بهتر بشناسند.
خواندن کتاب این آخرین نامه عاشقانه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به زندگی شهدا پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب این آخرین نامه عاشقانه
سینی چای را گرفته بود روبهروی محمدرضا، خودش را خیلی خم کرده بود! سیدمحمدرضا خیال کرد که گرمای چای درست روبهروی قلبش احساس میشود. یک استکان کمر باریک را به دست گرفت و با دست دیگرش نعلبکی و قند برداشت. چقدر دوست داشت شیرینی این قندی که معلوم نبود قرار است در دهانش آب شود یا در دلش! تشکر کرد و گفت: «الحمدلله!» صورت خدیجه گل انداخته بود! محمدرضا با خودش گفت: «خدایا یعنی از آل معصومین به من همسر عطا میکنی!؟ باورم نمیشود به همین سادگی دعایم را برآورده کرده باشی؛ پروردگارا باز هم شکرت!» در همین حال و هوا بود که حاج آقا طباطبایی با لبخند نگاهی به او انداخت و گفت: «عروس و داماد از اولاد پیامبر هستند پس مبارک است انشاءالله... مگر اینکه باز هم حرفی مانده باشد ناگفته... چیزی نمیگویی سید؟» محمدرضا کمی دست و پایش را پس کشید، خودش را جمع و جور کرد و با نگرانی گفت: «من مکانی برای سکونت ندارم؛ حجرهٔ طلبگی هم خیلی کوچک است و تنها نیستم... حل این مشکل برایم کمی وقت میبرد!»
حاج آقا دوباره لبخند زد و گفت: «خیال کردی ما میگذاریم دخترمان را به همین زودی ببری؟ نه! باید خودت هم بیایی اینجا... اصلاً باید کنار خودمان زندگی کنی!» و بلندبلند خندید. محمدرضا که گل از گلش شکفته بود، نگاهی به بانو انداخت و گفت: «خُب زحمتتان میشود، حاج آقا...» حاج آقا گفت: «گفته بودم که با این پول کم طلبگی اگر خدا بخواهد، هم همسر میدهد هم جایی برای سکونت... بقیهاش با خودت، میخواهی با تقوا و با اخلاق زندگی کنی؟! پس بسم الله... جوان! در منزل ما یک اتاق خالی پیدا میشود که داماد و دخترمان زندگی کنند تا روزی که خودت بخواهی ما را ترک کنی، میتوانی اینجا بمانی! شما هم مثل پسر خودمان آقا سیدمهدی برایمان عزیزی!» محمدرضا سرش را از خجالت به زیر انداخت! به یاد حرفهای حاج آقا داشت از خوشحالی بال درمیآورد. یادش آمد در حیاط حوزه حاج آقا گفته بود: «من در چشمهای شما چیزی میبینم که در هر چشمی نیست!» اصلاً نمیدانست چرا با چند دیدار کوتاه کسی این قدر به او اعتماد کرده و با اینکه گفته من طلبهای بیچیزم که در حجرهام جز خدا چیز دیگری ندارم اما حاج آقا میخواهد دخترش را به عقد او درآورد. ناگهان به خودش آمد. جرعهای از چای سردشده را سر کشید و گفت: «پس مرا به غلامی این بانو بپذیرید که متعهد میشوم تا آنجا که بتوانم بنده خدا باشم و لا غیر... اما حاج آقا بدانید که من لیاقت این همه محبت شما را ندارم!»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۴۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۴۰ صفحه