کتاب کاملیا
معرفی کتاب کاملیا
کتاب کاملیا نوشتهٔ امیر فرح آبادی است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب کاملیا
کتاب کاملیا برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که در ۳۰ فصل به رشتهٔ تحریر درآمده است. این رمان سرگذشت زنی به نام «کاملیا» است که برای رسیدن به عشق ممنوعهاش مجبور به پذیرفتن شرایط خاصی برای ازدواج میشود. داستان از نقطهای آغاز میشود که همسر کاملیا بهدلیل تزریق داروای محرکه به قتل میرسد. کاملیا طبق قراردادی که امضا زده بود باید خانهٔ همسر را ترک میکرد، اما هنگامی که میشنوند او باردار است، قرارداد واژگون میشود. همهچیز خوب پیش میرفت تا زمانی که کاملیا متوجه میشود بهدلیل آلودهبودن بدن «امیرسام» با دارو، دچار مشکل زنانه شده و توان به دنیا آوردن آخرین وارث را ندارد. سرانجام چیست؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب کاملیا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کاملیا
««کاملیا»
به همراه پاشا بوفی را برای چکاپ میبریم تا از سلامتیاش مطمئن شویم. دکتر با آن دستکشهای پلاستیکی سفید و لیزر سبز رنگ مخصوصی که دستش بود بوفی را از قفس بیرون آورده بود و بالهایش را بررسی میکرد. هیجان زده میچرخم سوی پاشا. برایش لبخند میزنم، با لبخندش جوابم را میدهد. دست میکشانم زیر روسری، گردنبند جغد را در مشت میفشارم و پلکهایم را محکم روی هم میگذارم.
مجتبی بوفی را به عمارت برمی گرداند، به دعوت پاشا به کافهای در آن نزدیکی میرویم تا راجع به اتفاقات پیش آمده صحبت کنیم. پاشا برای آغاز مکالمه، جرعهای از آب طالبیاش را میبلعد و میگوید:
-خیالم راحت شد... باید چند ماه یبار بوفی چکاپ بره... پرندههای شکاری بیماریهای مشترکشون با انسانها خیلی زیاده.
با خنده میگویم:
-بنظرم از همه بدتر اینکه ممکنه شپش داشته باشه.
پاشا لبش را زیر دندانهایش میچلاند، در ادامه حرف من میگوید:
-آره... اینطوری مجبوری موهاتو از ته بتراشی... اونوقت باید کامیار صدات کنیم.
غش غش میخندم.
-به قول خودت از صد تا مرد هم مردتر میشم!
صدای خندهٔ پاشا هم بالا میرود. خیره میشوم به چشمهای تیره و خطوط اسفباری که ناشی از خنده، کناره پلکش ایجاد شده بودند. پسری لاغر با هیکلی ورزیده. زل میزنم به صورتش. ابروهای پهن و بزرگش را دوست داشتم، به زیبایی آنها را تمیز کرده بود و این صورتش را جذابتر جلوه میداد. مدتی میشد که آشکارا او را نگاه میکردم، متوجه گرمی نگاهم میشود. با چشمک بامزهای میپرسد:
-امیدی بهم هست؟!
-هان؟
-خیلی وقته حیرت زده نگاهم میکنی. بنظرت امیدی به این قیافه باشه. چند تا عمل میخواد؟!
ریز میخندم.
-اوووم... راستش هنوز مطمئن نیستم اما... میتونی روی سه چهارتاش حساب کنی.
پوزخند میزند. بیمقدمه میگویم:
-پدرت میگفت باهاش حرف زدی و گفتی دوست داری مجرد بمونی... اولین باری که دیدمت فهمیدم از قرار پدرت با عمه ت راضی نیستی... فکر میکردم یه زن دیگهای توی زندگیته اما... اشتباه فکر میکردم.
برو بر نگاهم میکند.
-زنهای زیادی توی زندگی من بودند..، اما هیچ وقت دلم نخواست با هیچکدومشون زندگی کنم... توی زندگی کسی بودن با کسی زندگی کردن فرق میکنه...!
-فکر میکردم تو یه مرد بیاحساس و دخترباز باشی، بازم اشتباه میکردم.
باخنده حرفم را قطع میکند:
-خدای من! دیگه جرأت ندارم از طرز فکرت راجع به خودم بپرسم.
با خنده ادامه میدهم:
- الآن فکر میکنم تو فوق العاده آدم احساسیای هستی... تو با زنی زندگی نکردی چون به عشق اعتقاد داشتی... تو منتظر کسی هستی که زندگیتو با دستای خودش عوض کنه... یادت میاد اون روز چی گفتی؟!... من فکر میکردم هر آدمی فقط یکبار توی زندگیاش میتونه عاشق بشه... میگفتم آدم باید سعی کنه تمام عمرشو با اون یه نفر شریک باشه... تو گفتی شاید بعد از ازدواج عاشقش بشه... گفتی اصلاً کی گفته آدما فقط یکبار عاشق میشن؟!... تو نزدیک سی سالته... خوب میدونم توی این مدت عاشق شدی... اینو از کامهای سنگینی که به سیگار خاموش میزنی میشه فهمید..، اما معتقد بودی هر عشقی عشق نیست... تو مثل من فکر نمیکردی که اگه این فرصت از دست بره فرصت دیگهای نداری... تو میدونستی آدمها بازهم عاشق میشند... حتی اگه خودشون نخواند... حتی اگه لجوجانه با زندگی سرکشی کنند... در هر صورت دست سرنوشت اونارو توی مسیری قرار میده که عاشق بشند... هیچ آدمی فقط یکبار عاشق نمیشه...!»
حجم
۴۸۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۳۲ صفحه
حجم
۴۸۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۳۲ صفحه