دانلود و خرید کتاب تالار ستاره (جلد سوم) منصوره خزایی
تصویر جلد کتاب تالار ستاره (جلد سوم)

کتاب تالار ستاره (جلد سوم)

امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب تالار ستاره (جلد سوم)

کتاب تالار ستاره (جلد سوم) نوشتهٔ منصوره خزایی است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.

درباره کتاب تالار ستاره (جلد سوم)

کتاب تالار ستاره (جلد سوم) برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است.

جلد اول این رمان دربارۀ دختری به نام «سحر» است که سال‌ها پیش پدر و مادر خود را از دست داده است. بر اساس وصیت‌نامهٔ پدرش، تا زمانی که به سن قانونی برسد، مسئول نگهداری و قیم قانونی او عمه‌اش است. طبق رسم و رسوماتشان، نام پسرعمه‌اش از بچگی بر روی او است، اما زمانی که سحر به سن قانونی می‌رسد، شرایط به‌کلی تغییر می‌کند و ماجراهای عجیبی رخ می‌دهد. با او همراه شوید.

در جلد دوم از این مجموعه با عنوان «سرخ ستارگان مرموز»، بانوی تالار ستاره، سحر و دیگر اعضای آن که پس از بسته‌شدن در تالار ستاره به زندگی عادی خود بازگشته‌اند، با وقوع اتفاقاتی عجیب در عروسی «حامد» و «صحرا»، متوجه تهدیدی خطرناک از سوی سرخ ستارگان می‌شوند. سرخ ستارگان که فرزندان نامشروع خاندان‌های خودِ اعضای تالار هستند و از چهار قدرت خارق‌العاده بهره‌مندند، تنها برای نابودی حامد و سحر و بازگرداندن مقام بانوی تالار به فرزند نامشروع چهارم، جنگ را آغاز کرده‌اند؛ ازاین‌رو همهٔ افراد تالار باید به‌منظور نجات جان خود و ادامهٔ فرمانروایی قدرت حیات بر تالار، تمام توانشان را برای مخفی نگه‌داشتن این دو به کار بگیرند.

در بخشی از جلد سوم از این مجموعه با عنوان «عشقی که قربانی حیات شد» گفته شده است که مرگ، کیش‌ومات خاطره‌ها است، اما جنون یعنی مردن برای خاطره‌ها. داستان این جلد چیست؟ بخوانید تا بدانید.

خواندن کتاب تالار ستاره (جلد سوم) را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب تالار ستاره (جلد سوم)

«آخرین بار که به ساعت نگاه کردم نزدیک چهار صبح بود. یادم نمیاد کی خوابم برد. با نگرانی از جام بلند شدم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم. خدایا ساعت دو بعد از ظهر بود و هنوز از سینا خبری نشده بود!

با ترس از جام بلند شدم و همه جای خونه رو گشتم. دلشورهٔ عجیبی داشتم. پله‌های طبقه بالا رو با عجله بالا رفتم تا شاید روی پشت بوم پیداش کنم، اما خبری ازش نبود. از بالای پشت بوم عمادو دیدم که از باغ بر می‌گشت. داد زدم:

-آقا عماد سامانو ندیدید؟

- نه من ندیدمش، ولی الان داشتم میومدم حالشو بپرسم! ماشالله می‌گفت دیشب دیده که رفته بوده باغو آب بده مثل اینکه گاو کوهی تو زمین بوده الان داشتم از باغ میومدم از بیرون زمینو نگاه کردم دیدم خیلی هم خسارت زده یکی از گردویینهارو از ریشه کنده!

یا خدا! میدونستم که این کار گاو کوهی نیست. میدونستم که این همون کابوسیه که منتظرش بودم! باعجله داشتم پله‌ها رو پایین میومدم که پام لیز خورد و سه تا پله رو با هم اومدم پایین سعی کردم دستمو به جایی بگیرم، اما میخی که روی دیوار کوبیده شده بود دستمو پاره کرد و محکم خوردم زمین!

اما مهم نبود! مهم نبود که پام درد میکنه، مهم نبود که دستم زخم شده! سینا! الان مهم‌ترین چیز سیناست! خدایا خودت بهش رحم کن! خدایا برای یک بار هم که شده به من رحم کن! اگر بلایی سر سینا بیاد من چی کار کنم؟ خدایا من با این عشق چیکار کنم؟

اشکهام جلوی دیدمو می‌گرفت، اما باید می‌رفتم. از خونه بیرون اومدمو با تمام توانم شروع به دویدن کردم! نگاه عمادو روی خودم حس می‌کردم و نمیتونستم به باد تبدیل بشم.

- سپیده خانم دستت چی شده؟

دست من به درک! باید ببینم چه بلایی سر سینا اومده!

به محض اینکه از دید عماد و بقیه اهالی ده خارج شدم خودمو به باد تبدیل کردم تا زودتر به باغ بی‌بی برسم. خدایا توی باغ نباشه! اصلاً باغ نیومده باشه! خدایا رفته باشه شهر!

«ماشالله می‌گفت دیشب دیده که رفته بوده باغو آب بده»

نه! نه! خدایا اشتباه دیده باشه! آخ!

محکم به درخت چناری خوردم و تعادلمو از دست دادم. لای شاخ و برگهای درخت گیر افتادم و به حالت عادیم برگشتم. بلافاصله شاخه زیر پام شکست و با کتف روی زمین افتادم!

- آییی...!

صدای دادم توی محوطه باغ پیچید، اما باید از جام بلند می‌شدم. باید به سینا کمک می‌کردم. با هر سختی و بدبختی بود از جام بلند شدم و حرکت کردم.

- دارم میام سینا، تحمل کن تو رو خدا تحمل کن تا برسم!

مسیر سربالایی بود و من هرچی سعی می‌کردم تندترراه برم بیشتر خسته می‌شدم. خدایا خودت کمکم کن! خدایا اتفاقی نیوفتاده باشه! همش توهم باشه! سینا رفته باشه شهرو کارش طول کشیده باشه!

انگشترم شروع به داغ شدن کرده بود. می‌دونستم که خبر خوبی نیست. میدونستم که داره در مورد سینا بهم هشدار میده، ولی جرأت نگاه کردن به انگشترمو نداشتم! می‌ترسیدم! می‌ترسیدم اون چیزی که ازش وحشت دارمو بهم نشون بده!

کتفم درد می‌کرد و دستم داشت بی‌حس می‌شد. به سختی دست راستمو حرکت دادم و گفتم:

- الان وقت از کار افتادن نیست من باید سینا رو درمان کنم!

از درد فریاد می‌زدم و خون دستم روی زمین می‌چکید، اما باید دستمو حرکت می‌دادم!

بطری آبی جلوم گرفته شد و صدای آشنایی گفت:

- خانم حالتون خوبه؟ یه کم آب می‌خواید؟

سرمو بلند کردم. مردی لاغراندام با موهای سفید بود که صورتشو پوشونده بود!

بدون اینکه جوابشو بدم از کنارش رد شدم که گفت:

- انتفام طعم شیرینی داره!

برگشتمو نگاهش کردم. می‌خندید. بلند بلند قهقهه می‌زد و به من می‌خندید.

- بزرگ تالار ستاره، مثل یه بچه توی این روستا پنهان شدی و فکر می‌کنی هیچ وقت پیدات نمی‌کنم؟ فکر کردی با تمام اون بدل‌ها و دوز و کلکهات نمی‌فهمم که عشق واقعیت کیه؟

در حینی که جلو میومد گفت:

- تو خطرناک‌تر از اون چیزی که هستی که فکر میکنی، تو برای خودت برای عشق مسخره‌ات، برای تالارستاره تو برای همه مردم این سیاره خطرناکی می‌فهمی؟

دیدمو عوض کردمو گفتم:

- در حال حاضر برای تنها کسی که خطرناک هستم تویی؟

خندید و دیدشو عوض کرد. چشمای مشکی با مردمک‌های قرمزشو به سمت من نشونه گرفت و گفت:

- من اگر جنگیدم برای مهتاب بود. چون مهتاب عشق واقعی من بود.

پوزخندی زدموگفتم:

- عشق واقعیت! منظورت همونیه که جلو چشمات سوخت و تو حتی کمکش هم نکردی؟

- بهش گفته بودم که نباید بهت دست بزنه!

- چرا؟»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۴۴۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۵۹۶ صفحه

حجم

۴۴۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۵۹۶ صفحه

قیمت:
۱۴۳,۰۰۰
۴۲,۹۰۰
۷۰%
تومان