کتاب اولین بلیط به آمازون (جلد اول)
معرفی کتاب اولین بلیط به آمازون (جلد اول)
کتاب اولین بلیط به آمازون (جلد اول) [«زن نفرینشده»] نوشتهٔ امیر فرح آبادی است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب اولین بلیط به آمازون (جلد اول)
کتاب اولین بلیط به آمازون (جلد اول) با عنوان «زن نفرینشده» برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است. این رمان روایتگر سرگذشت گروهی جانورشناس است که برای کاوشگری به آمازون اعزام میشوند. داستان پرماجرا، اکشن، جنایی، جاسوسی و کمی ترسناکِ این اثر از اتفاقاتی هیجانانگیز و جذاب حکایت دارد. جلد دوم این مجموعه «نیمهٔ تاریک» نام گرفته است. این رمان شش فصل دارد. در ابتدای این اثر درمییابید که «ربکا» بهعنوان دستیار پرفسور «فیلیپ» مشغول به کار است. او رؤیاهای بزرگی را در سر میپروراند.
خواندن کتاب اولین بلیط به آمازون (جلد اول) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب اولین بلیط به آمازون (جلد اول)
«باورنکردنی بود. این که در عرض چند لحظه شبحی شیطانی ربهکا را به چنگ بگیرد و همچون ماری عظیم الجثه سمت آن تابوت بخزد، باورنکردنی بود! خیلی سریع اتفاق میفتد. شاید قد یک پلک برهم زدن. شاید هم کمتر.
از صدای جیغ ربهکا مطمئن شدم، که کابوس نمیبینم. پاهایم زودتر از مغزم به حرکت میفتند. میدوم دنبال شبح. بی آن که بدانم واقعاً چه کاری از دستم برمیآید؟!
زمانی که بهش میرسم، کنار تابوت ایستاده بود. زیرلب کلمات جادویی را زمزمه میکرد. از جسد مومیایی شده، گردنبندی را جدا میکند و روی سینهٔ ربهکا قرار میدهد. گردنبند نور میگیرد... زبانه میکشد... برق میزند...
مردمکهای ربهکا برای چند لحظه محو میشوند. نگاهم روی گردنبند میخشکد. روی سرخابی دلخراشش... سرخابی بود اما تیرهتر... کبودتر... گلگونتر... با هر کلمهای که بیان میکرد، قدرت بادی که در دل کوه میپیچید بیشتر میشد، کمکم به توفان تبدیل شد.
صدای فریاد ربهکا بلند میشود. فریادهایی که هرگز مشابهشان را نشنیده بودم. انگار تک تک مفصلها، استخوان ها و رگهایش از هم میگسیخت. لامیا جام طلایی را از داخل تابوت برمیدارد. نگاهم به زنجیری که روی زمین بود، میفتد. زنجیری از جنس برنز. از تابوت جدا شده بود. با جهشی زنجیر را از زمین برمیدارم و دور انگشتانم گره میزنم. لامیا کماکان ترانهای را کنار گوش ربهکا زمزمه میکرد. ترانهای که متوجه کلماتش نمیشدم. حتی نمیدانستم، چه سبکی از موسیقی است. جام را سمت دهان ربهکا میبرد.
زنجیر را بالا میبرم و با تمام قدرت به کمر لامیا ضربه میزنم. ترانه قطع میشود. جیغ گوشخراش لامیا همه جا میپیچد. نگاهم به رد ضربه می-ماند. خونی نیامد، اما سرخ شد... بعد هم آتش گرفت... و بعد شعلهها همچون مومی که در حال آب شدن بودند، کم کَمَک دیگر جوارح بدنش را فتح کردند... شبح ناپدید شد...!
میدوم سمت ربهکا. پیش از آن که روی زمین بیفتد، در آغوش می-گیرمش. چشمهایش را لایهای نازک از غبار پوشانده بود، مردمکهایش زیر پلک بالایی فرو رفته بودند.
محکم و با قدرت هرچه بیشتر تکانش میدهم.
- ربهکا؟! چشماتو باز کن. خواهش میکنم.
تکانهایم به مراتب بیشتر و بیشتر میشود، بالاخره پلکهایش از هم باز میشوند. با خستگی لب میزند:
- چه اتفاقی افتاده؟
چیزی یادش نمیآمد! دستی به پیشانی میکشد و روی پاهایش میایستد. زمانی که حس میکند، گردنش از همیشه سنگینتر است، متوجهٔ گردنبندی که لامیا گردنش انداخته بود، میشود. فوراً گردنبند را پرت میکند سمت تابوت و بعد کفش دوزک خودش را صاف میکند.»
حجم
۱۸۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۸۷ صفحه
حجم
۱۸۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۸۷ صفحه