دانلود و خرید کتاب عاشق مترسک فیلیس هستینگز ترجمه علی اصغر مهاجر
تصویر جلد کتاب عاشق مترسک

کتاب عاشق مترسک

دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب عاشق مترسک

کتاب عاشق مترسک نوشتهٔ فیلیس هستینگز و ترجمهٔ علی اصغر مهاجر است. انتشارات علمی و فرهنگی این رمان خارجی را منتشر کرده است.

درباره کتاب عاشق مترسک

کتاب عاشق مترسک یک رمان خارجی نوشتهٔ فیلیس هستینگز است. نویسنده این اثر را در ۲۰ فصل نگاشته است. فیلیس هستینگز در این اثر روایتی از دختر جوانی به نام «اگنس» را بیان کرده است. او در مزرعه‌ای دور از شهر با پدر پیر و بدخلقش زندگی می‌کند و تمام مسئولیت‌های خانه و مرزعه را تنهایی به دوش می‌کشد. پدر بدخلق و ناسپاس اگنس به‌جای قدردانی، او را ساده‌لوح و عقب‌افتاده می‌خواند و با پراکندن این صفات درباره‌ٔ دختر جوان، روزبه‌روز او را منزوی‌تر می‌کند. در نتیجه‌ٔ همه‌ٔ فشارهای تحمیل‌شده از جانب پدر، اگنسْ فرسوده از تنهایی به ساختن یک مترسک پناه می‌برد تا همدمش باشد، اما این مترسک یک مترسک عادی نیست. 

خواندن کتاب عاشق مترسک را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های خارجی و علاقه‌مندان به قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب عاشق مترسک

«شب‌هنگام ابرها فراهم آمدند، ابرهای نرم و اسفنجی و خاکستری‌رنگ، و بارانی نرم و ملایم شروع به ریزش کرد. پدرم نشسته بود و چپق میکشید. من هم نشسته بودم. صحبت نمیکردیم. آن روز، صحبت از حد افراط هم گذشت و هم‌اکنون، در و دیوار خانۀ ما از انعکاس آن صحبتها تق‌تق میکرد. منتظر بودم که وقت خوابیدن برسد و مدام نگران مترسک بودم. لابد از این باران خیس شده است؟ نمیدانستم غار را یافته است یا نه، از گرسنگی چه بر او میگذرد، اما بیم‌زده هم بودم. میترسیدم باز هم پدرم درِ اتاقم را قفل کند. درست است که بنا بر آنچه پدرم میدانست، دیگر علتی برای زندانی‌کردن من در میان نبود، اما او مردی بود اهل عادت و سنت، خاصه اگر آن عادت باعث رنج و عذاب دیگری میشد. اگر پدرم درِ اتاقم را قفل میکرد، مترسک باید صبر میکرد تا فردا صبح برای او پتو و خوراکی ببرم. اما مطمئن نبودم او صبر کند و میترسیدم از نهانگاه خارج شود. شاید هم فرصت را مغتنم میشمرد و می‌گریخت و مفری تازه برای خلاصی پیدا میکرد. این انتظار و شک و تردیدها، زیاده بر طاقتم بود و هنگامی‌که پدرم گفت حالا وقت خواب است، راستی که دیگر رمقی برایم نمانده بود.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

لباسهایم را نکندم. بیش از آن دستپاچه بودم که به قدر معمول صبر کنم تا پدرم خوابش ببرد. در نظرم هیچ‌چیز مهم‌تر از این نبود که با سرعت تمام، خود را به ساحل برسانم. از رختخواب خود پتویی برداشتم و پاورچین‌پاورچین از پلهها پایین آمدم و رفتم سر دولابچه. گرده نانی و مختصر پنیری در دولابچه بود. این‌ها را به اضافۀ یک بطری آب، در پتو پیچیدم و آمادۀ حرکت شدم.‬‬‬‬‬‬‬‬

شبی تیره بود، نه از آن شبهای خیلی تاریک، زیرا ماه از پشت ابرها نوری مرواریدرنگ میافشاند. باران نیز ریزه‌باران و گرم بود، مثل اینکه شب تابستانی از فرط گرما عرق کرده باشد. بیشتر راه را دویدم و هنگامی‌که به کوره‌راه صخرهها رسیدم، از نفس افتادم. اما وقتی‌که به ساحل رسیدم، ناچار شدم آهسته راه بروم، زیرا سنگهای ساحل پاهایم را سنگین کردند و مزاحمم بودند، اندازههای مختلف داشتند. سنگ‌ریزهها به پاهایم میچسبیدند و قلوه‌سنگها پاهایم را زخم میکردند و تختهسنگهای گچی هم که سقوط کرده بودند، دیواری غلطان جلو رویم میساختند. دریا و باران فقط درِ گوشی باهم صحبت میکردند و سکوت آنقدر سنگین بود که ناگهان وحشت کردم. باور نمیکردم مترسک آنجا باشد، این بود که شروع کردم به دویدن و بعد به زمین خوردم و برخاستم و دویدم و باز به زمین خوردم. از فرط ترس، آن‌قدر گیج و کور شده بودم که از غار رد شدم و خیال کردم که غار از بین رفته، یا اصلاً غاری در جهان نبوده است. حماقت کردم و بازهم رفتم و رفتم، انگار که در خوابم و بالاخره حواسم سر جایش آمد و فهمیدم که زیاد جلو رفتهام. برگشتم و در برگشت، آرام‌آرام گام برمیداشتم. در پای صخرهها، تمام سایهها را معاینه کردم و بالاخره غار را پیدا کردم. هنگامی‌که داخل غار شدم و فهمیدم که مترسک آنجا هست، بغضم ترکید و خودم را انداختم روی ریگها. نیمی از تنم درون غار بود و دستهایم در گرمای تن او شادی می‌کردند، درست مثل بار اول، مثل همان روز که خیال کردم مترسک به دنیا آمد و خاک‌ارهها تبدیل به گوشت جاندار شدند.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۱۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۳۹ صفحه

حجم

۲۱۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۳۹ صفحه

قیمت:
۶۶,۰۰۰
۱۹,۸۰۰
۷۰%
تومان