کتاب من با یک پریزاد دوستم
معرفی کتاب من با یک پریزاد دوستم
کتاب من با یک پریزاد دوستم نوشتهٔ ژیلا تقی زاده است. نشر قطره این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی ۱۱ داستان کوتاه ایرانی.
درباره کتاب من با یک پریزاد دوستم
ژیلا تقی زاده در کتاب من با یک پریزاد دوستم ۱۱ داستان کوتاه ایرانی را نگاشته است. عنوان این داستانها عبارت است از «نیلبک کوچک»، «یک دروغ، چهل دروغ»، «پیر سَر»، «دانهٔ گمشدهٔ انار»، «من با یک پریزاد دوستم»، «پرندهٔ سفید»، «خوابِ جهان»، «بنویس عالیه جان»، «داستان ماهی طلایی»، «چشمهپری» و «ناریبانو».
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب من با یک پریزاد دوستم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان به قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب من با یک پریزاد دوستم
«خداداد و دوستش تِلاجی که در فلاشبک یا گذشتهنمایی میگویم این دوست از کجا پیدایش شد با پسرهای قُلدُر و لات آن محله مجبور شدند شرطبندی کنند. اینها هم مثل همهٔ خلافکارهای دنیا سرکردهای داشتند که لاتتر و قُلدُرتر از بقیه بود. من دوست دارم توی صورتش هم یکی دوتا زخم باشد و خیلی اخمو با صدای دو رگه هی به این و آن دستور بدهد. حالا اخموتر هم بود، چون شنیده بود همین خداداد که جلویش ایستاده با لاتهای چند محله خنجرپرانی کرده و از همهشان برده. حالا سرکرده با او شرطبندی کرده بود، ولی مطمئن نبود که برنده میشود یا نه. درواقع سرکرده مطمئن بود میبازد. خودش هم میخواست اینطور شود، چون مدتها بود میخواست از شر خواهرش خلاص شود. خواهری که آنطور عجیب و ناگهانی در شبی توفانی و تاریک بهجای اینکه از شکم مادرش به دنیا بیاید یک دفعه با یک گهوارهٔ چوبی وسط خانه ظاهر شده بود، و همیشه رنگپریده و مریض بود. و هیچوقت حرف نمیزد و انگار اصلاً به دنیا آمده بود تا برادرش مجبور شود بعد از مرگ پدر و مادر او را نگهدارد و نتواند برود به زندگی خودش برسد. سرکرده فکر کرد سر همین شرط ببازد و این خواهر را شوهر بدهد به خداداد.
تِلاجی به خداداد گفته بود که باید سر این لاتوپوتها را گرم کنند تا بتوانند فرار کنند. حالا وقت گذشتهنمایی یا فلاشبک ماست. خداداد به چهرهٔ روشن دوستش تِلاجی نگاه میکند. با او همین چند روز پیش دوست شده بود. داشت از ساحل رد میشد که دید پسری همسن خودش دارد با لباس شنا میکند. آن پسر همین تِلاجی بود، که از دریا بیرون میدود و میآید ناغافل با آن لباس خیسش خداداد را بغل میکند و میگوید که مدتها بود دنبال دوست خوب و همراهی میگشت و حالا پیدا کرد. بههمین سادگی. قرار میگذارند که باهم بروند برای پدر خداداد دارو پیدا کنند. اینجا حتماً باید بگویم وگرنه یادم میرود که باهم عهد کردند در این راه هرچه به دست آوردند باهم تقسیم کنند.
من تِلاجی را با تجربهتر از خداداد نشان میدهم، چون یک عامل پیشبرنده یا پیشرونده در داستانم میخواهم. اصلاً دردسر این شرطبندی را خداداد بهوجود آورد. وقتی که راه افتادند پِیِ دارو در اولین محله، تِلاجی رفت که پرسوجویی بکند و خداداد دید چند نفر خنجر میپرانند. همینطوری هوس کرد برود مسابقه بدهد و برنده شد. با تِلاجی پا گذاشتند به فرار. به محلهٔ بعدی که رسیدند خبر زودتر از خودشان با موبایل یا گوشی همراه رسیده بود و لاتوپوتها راهشان را بستند. چارهای نبود. باز خنجرپرانی و باز برنده شدن و فرار. باز خبر موبایلی و پیامک به محلهٔ بعدی. تا سر و کارشان افتاد به این سرکردهٔ اخمو.
تِلاجی از همان اول فهمید که سرکرده چه نقشهای دارد. تا بخواهد به خداداد بگوید، سرکرده خنجرش را میان بهت و ناباوری نوچههایش پراند به بدترین و دورترین جا از نشانهای که زده بودند به دیوار. بعد مثلاً با غم و اندوه گفت که باخته است و خواهر دلبندش را طبق شرط عقد میکند برای خداداد. تِلاجی که میبیند در این راه هنوز نه دارویی پیدا کردهاند و نه چیزی که طبق قرار تقسیم کنند، به خداداد میگوید که باید فرار کنیم. میگوید که این دختر زردنبو که اصلاً حرف نمیزند و قیافهای هم ندارد را میخواهیم چه کنیم. فقط نانخور اضافه. خداداد به فکر فرو رفت. باز تِلاجی گفت اصلاً کدام خری در بیستسالگی زن میگیرد آنهم سر یک شرط. آنهم این دختر مریض که از حالا باید توی یک بیمارستان مجهز برایش جا گرفت. خلاصه گفت و گفت و گفت. ولی خداداد دلش برای این دختر مریض سوخته بود. یاد مریضی پدر پیرش هم افتاده بود. و من الان رسیدم به هیجانانگیزترین جای داستانم.»
حجم
۸۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۱۵ صفحه
حجم
۸۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۱۵ صفحه