دانلود و خرید کتاب در راه بازگشت قاسم علی زاده
تصویر جلد کتاب در راه بازگشت

کتاب در راه بازگشت

دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب در راه بازگشت

کتاب در راه بازگشت نوشتهٔ قاسم علی زاده است و انتشارات متخصصان آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب در راه بازگشت

رمان یکی از راه‌های انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله می‌گیرید و گمشده وجودتان را پیدا می‌کنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سال‌ها نویسندگان در داستانشان بازگو کرده‌اند.

داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده‌ است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور می‌کند و کمک می‌کند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینه‌ای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.

خواندن کتاب در راه بازگشت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب در راه بازگشت

«یک سالی می‌شد که در این رستوران کار می‌کرد اما هنوز طرز تهیه کوفته‌‌ی ترکی را به خوبی یاد نگرفته‌‌بود.

همانطوری که ظرف‌‌ها را می‌شست، به آینده‌‌ی نا‌‌پیدای خود فکر می‌کرد. امروز جمعه است و او می‌تواند تمام بعدازظهر را استراحت کند. قصد داشت تا غروب بخوابد و بعد مثل تمام جمعه‌‌شب‌‌های یک سال گذشته به پرسه‌‌زدن‌‌های بی‌‌هدفش در میدان اصلی شهر بپردازد و شاید پس از آن هم به کنارساحل برود. تماشای مردم در هردو مکان، پرسه‌‌زدن‌‌های بی‌‌هدف را برایش هدفی کرده بود.

سر و صدای صاحب رستوران با رفقایش هم نخواهد توانست او را از خواب بیدار کند. صاحب رستورانی که هم صاحب‌‌کارش بود و هم پناهش داده بود تا بتواند در شهری که هیچ‌‌کس را نمی‌شناخت، در رستوران او کار کند و هم در طبقه زیر‌‌زمین رستورانش بخوابد.

مرد خوبی بود. کم حرف می‌‌زد و بسیار جدی بود. اما وقتی با رفقایش برای کشیدن قلیان و بازی دومینو و تخته‌‌نرد دور هم جمع می‌شدند، چنان شلوغ می‌کرد که نمی‌شد باور کرد که این همان پیر‌‌مرد چاق سرخ‌‌و‌‌سفیدِ پشمالوی جدی است که تندی اخلاقش، حتی بعضی از مشتری‌‌ها را فراری می‌داد. اما در هر صورت مشتری خودش را داشت و همیشه سرشان شلوغ بود. رستورانش کوچک بود اما از خیلی از رستوران‌‌های لوکس تمیزتر بود و با سه نفری که برایش کار می‌کردند، تقریبا تمام غذاهای ترکی را برای دو وعده شام و ناهار آماده می‌کردند. قیمت‌هایشان هم به نسبت رستوران‌‌های زیادی که در آن خیابان و خیابان‌های اطراف بود، بد نبود.

بیشتر وقت‌ها در رستوران موسیقی ترکی پخش می‌شد و فقط وقت اذان مسلمان‌‌ها آن را برای مدتی کوتاه قطع می‌کردند. گاهی هم برای جلب مشتری بیشتر موسیقی زنده پخش می‌کردند و پول پرداختی به نوازنده‌‌ها را از اضافه‌‌قیمت غذا‌‌ها در می‌آوردند. بعضی از مشتری‌‌ها که قیمت‌ها را می‌دانستند، با بی‌‌میلی بهای غذا را می‌پرداختند. موسیقی‌‌های پخش شده، سلیقه همه را راضی نگه نمی‌‌داشت. بعضی هم عنوان می‌کردند که رستوران باید آهنگ‌های ملایم‌‌تری پخش کند. همیشه تعدادی ناراضی هم برای پخش موسیقی زنده و هم برای قیمت غذاها پیدا می‌شد. اما صاحب رستوران فقط در جواب می‌گفت: "خوش آمدید. باز هم تشریف بیاورید. رستوران متعلق به خود شماست". انگار که هیچ نمی‌شنید و جواب خوب و بد را به همین شکل می‌داد.

ظرف‌‌های سِری آخر را که شست و در جای خودشان جا داد، دستهایش را با پیش‌‌بندش خشک کرد. سرش را بر روی گردنش به چپ و راست گرداند تا شاید کمی از خستگی‌‌اش در برود. آهسته و مثل همیشه گفت:

آقا با من کاری ندارید؟

این را به زبان ترکی که به خوبی هم صحبت نمی‌کرد پرسید. تازه زبان ترکی را طی همین یک سالی که در رستوران کار می‌کرد به شکل دست و پا شکست‌های یاد گرفته بود.

صاحب رستوران هم به ترکی جوابش را داد و این به معنای شروع استراحتی نیم‌‌روزه در پایان یک هفته کار تمام‌‌وقت بود. ناهارش را برداشت و با خود به زیرزمین برد. روی تختش که شبیه به تخت سربازخانه‌‌ها بود و صاحب رستوران آن را دسته‌‌دوم از یک سمساری خریده بود، دراز کشید. اول به سقف نم‌‌کشیده زیر‌‌زمین خیره شد. درلکه‌‌های ایجادشده درسقف دنبال اشکال مختلف می‌گشت و آن را هم تفریحی کوچک برای خود یافته بود. چشمانش را برای چند ثانیه بست ولی بلافاصله نیم‌‌خیز شد. بشقاب غذایش را روی زانوانش گذاشت و با دست شروع به خوردن کرد. ما بین هرچند لقمه انگشتانش را لیس می‌‌زد. از بچگی، دچار وسواس شدیدی در نظافت بود. بیش از نیمی از غذایش را خورده بود، که یادش آمد غذا را بدون یاد خدا شروع کرده است. لقمه‌‌ی نیمه‌‌جویده در دهانش را بلعید و نام خدا را به زبان آورد و دوباره به خوردن مشغول شد. شبیه به سربازهای در حال آماده‌‌باش غذا می‌خورد. تند و بی‌‌وقفه. و با هر چند لقمه، جرعه‌‌ای نوشابه هم با بطری سر می‌کشید. غذایش که تمام شد، یادش نرفت خدا را شکر کند. بشقاب را روی میز کوچکی که کنار تختش بود گذاشت. بالش روی تخت را به صورت عمود بر تخت فشرده کرد و خودش را کمی عقب کشید. دو دستش را به علامت شکرگذاری، موازی و تا جلو صورتش بالا آورد. همیشه حضور خدا را مثل یک نگهبان حس می‌کرد. نگهبانی که تمام کارهایش را می‌بیند و تمام گفته‌‌هایش را می‌شنود. این‌‌ها را از کودکی، پدر، عموها، پدر‌‌بزرگ، مادر‌‌بزرگ مهربانش، عمه‌‌ها و تمام اقوام پدری‌‌اش به او گوشزد کرده بودند. اما خانواده‌‌ی مادری‌‌اش را زیاد نمی‌شناخت. تنها دایی او پس از مرگ مادرش فقط یکی، دو بار از شهرشان برای دیدن او به روستا آمده بود و آنهم در زمانی که کمتر از ده سال داشت.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱٫۹ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۳۰ صفحه

حجم

۱٫۹ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۳۰ صفحه

قیمت:
۸۱,۰۰۰
تومان