کتاب گلدان های خالی
معرفی کتاب گلدان های خالی
کتاب گلدان های خالی نوشتهٔ سپیده جمشیدی است. نشر صاد این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب گلدان های خالی
کتاب گلدان های خالی حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که در ۱۰ فصل نوشته شده است. این رمان که بر اساس زندگی یک زن میانسال و مجرد نوشته شده، شما را با «مژگان» آشنا و همراه میکند. مژگان ۵۴ عيد را كنار سفرهٔ هفتسين گذرانده است. این رمان درمورد خانواده، تنهایی و زندگی کارمندی است. راوی اولشخص در ابتدای داستان میگوید که سه نفر از همکارهای مژگان با شال و کت پشمی رسیدند. از پشت سر آنها درِ شیشهای ساختمان اداره باز ماند و هوای سرد و خشن صبح زمستانی به تن مژگان زد.
خواندن کتاب گلدان های خالی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب گلدان های خالی
«مژگان در پارک نشسته بود. قرار شد، ساعت چهار عصر هلما به آنجا بیاید و با هم به اداره برگردند. روبروی مژگان دوتا از دختربچههای دستفروش داشتند در یک ظرف غذا میخوردند. متوجه نگاههای مژگان شدند به او پشت کردند. مژگان خودش را با گوشیاش مشغول کرد. در صفحههای مختلف میچرخید، چند پیام جابهجا کرد. صدای گوشیاش درآمد، شارژش کمتر از بیست درصد شده بود. به ساعت نگاه کرد، یک ربع مانده بود به چهار. برای اینکه این یک ربع هم زود بگذرد. گوشی را خاموش نکرد. شارژ گوشی داشت تمام میشد. به ساعت نگاه کرد. ساعت چهار بود. هلما دیگر باید پیدایش میشد. گوشیاش خاموش شد. منتظر ماند. نمیدانست از زمان چقدر گذشته است. از یک رهگذر ساعت را پرسید. وقتی گفت: ساعت پنج هست، دستهایش یخ زد. هلما چرا نیامده بود. در آن لحظه باید چه کاری انجام میداد. فکرش به جایی نمیرسید. حتی اسم کافیشاپ را هم از هلما نپرسیده بود. تمام سلولهای تنش به استرس تبدیل شده بود. نه میتوانست سر جایش بنشیند و نه میتوانست جایی برود، میترسید هلما بیاید و او نباشد. آیتالکرسی میخواند و صلوات میفرستاد.
مژگان نذر کرده بود برای اینکه مریم را از او جدا نکنند، آجیل مشکلگشا بدهد.
حالا که مریم از آبوگل درآمده بود، پدرش هر روز به سرکار هما زنگ میزد و به او میگفت: «میدونی دخترت کجاست؟ تو چه مادری هستی»
شاید ترسیده بود مریم هم شبیه مژگان شود. تا حالا نشده دو جمله بیشتر با هم حرف بزنند. هر کاری مژگان انجام میداد پسندش نبود. خانه یکی بودند ولی مثال دو تا غریبه.
پنجشنبهها، مژگان مریم را به خانه معلمش میبرد تا خصوصی به او درس بدهد. مریم کلاس چهارم بود. فهمیده بود وقت زیادی ندارد با مریم زمان بگذراند. به مریم گفت: «خانمت گفته یک مدت نمیتونه بهت درس بده. ما هم باید پنجشنبهها بریم گردش»
مریم هم استقبال کرد. یک پنجشنبه میرفتند کوه، یک پنجشنبه امامزاده صالح، یک پنجشنبه دوتایی میرفتند در کافه همیشگیشان مینشستند و غذا میخوردند یا نوشیدنی.
آجیل مشگلگشا را در خانه نمیتوانست بستهبندی کند. از خانه که برای مثلاً کلاس خصوصی بیرون آمدند، در راه آجیل خریدند، با پارچه توری سبز رنگ و روبانهای صورتی و سفید. به پارکی که میدانست نه پدرش نه هما مسیرشان به آنجا نمیخورد، رفتند. روی صندلی نشستند. قیچی هم با خودش آورده بود. پارچه توری را چندلایه هم اندازه کرد و بُرش داد. مژگان وقتی خواهر کوچکترش هما به خانه بخت رفت. چند مدت بعد به او آجیل مشکلگشا تعارف کرده بودند، او به این نیت برداشته بود، برای اینکه از آن روزهای سردش خلاص شود و برای داشتن دلی گرم. این جدایی که سازش کوک شد به خودش بد و بیراه میگفت چه طور بعد از آن یادش رفته بود، نذر آجیل گشایش را ادا کند. داشتند بستههای آجیل را درست میکردند برای او افسانه آجیل مشکلگشا را تعریف کرد. او به مریم عادت داده بود، هر کاری که میکنند حکمت آن را هم برایش تعریف کند: «باباخارکنی بود که با زن و دخترش در خانه گلی کوچکی زندگی میکرد و از راه خارکنی روزگار میگذراند. یک روز بارانی که بابا در خانه مانده بود از دخترش قلیان خواست. دختر برای تهیهٔ زغال به خانه همسایه رفت. همسایهها نشسته بودند و آجیل مشکلگشا آماده میکردند. به دختر گفتند که بنشیند و به آنها کمک کند. از آن سهمی هم به دختر دادند. دختر از آن آجیل به پدرش داد تا گره از کارش گشوده شود. آنها را به خانه میبرد و متوجه میشود آنها گوهر شبچراغند.»»
حجم
۶۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۲ صفحه
حجم
۶۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۲ صفحه