کتاب آنجا که جایی نیست
معرفی کتاب آنجا که جایی نیست
کتاب آنجا که جایی نیست نوشتهٔ محمدصالح فصیحی است. نشر صاد این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب آنجا که جایی نیست
کتاب آنجا که جایی نیست حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که روایت شکلگرفتن مسئلهٔ زیادهخواهی در یک زندگی است. محمدصالح فصیحی از نویسندگان سیمره است. این رمان برابر است با یک وضعیت خالی میان بود و نبود؛ بینابین و شبیه برزخ. با حضور مردی تنها؛ سپس فکری میآید و جرقهای، ریشهٔ کوچکی، قطرهقطره میدود در سر. میشود پاپیچ پا. میچکد مدام روی تنی که سالها است سنگ شده است. با این روایت همراه شوید.
خواندن کتاب آنجا که جایی نیست را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آنجا که جایی نیست
«در شرکت بودم که پیامِ بانک آمد. پولِ قسط را سریع برداشته بودند از حساب. با انگِ کارمزدش_سودش. بعد وحیدی آمد. از موجودیِ چند حساب میپرسید و البته میخواست برسد به چند چکی که پاس نشده بودند. گفت برگهها و فاکتورهای فروش را ببینم دوباره و ببینم چرا هنوز پول نیامده. اینها را میدانست و آنچه را که کلاً قرار نبود بیاید، نمیدانست؟! نوری را دیدم که از راهرویِ جلوی درم گذشت و در حالِ رفتن، نیمنگاهی به من کرد. بهش گفتم که وقتی بررسیاش کردم بهش خبر میدهم. و او به خشکیِ سنگ گفت که منتظرست.
حالم ازش به هم میخورد. کاری میشد کرد؟ او حال بههمزن مانده بود و احساسِ من هم. او مصداقِ کسانی بود که حتی وقتی که برای بارِ اول هم میبینیشان، چیزی در نگاهش، در نوعِ حرف زدنش، در حرکاتش یا لباسش یا یک یا چندچیزی که درِش هست، برایت ناخوشایندست. تعفنِ نامرئیاش بهت میرسد؛ حتی اگر نخواهی-نخواهد.
تو مسیرِ برگشت، رفتم به چند املاکی. دیگر میتوانستم از آن غمخانهی فراق و عزبکدهیِ تنها، اثاثکشی کنم.
با اطمینان و خیالِ راحت رفتم تو مغازهشان. البته نمیشد پیششان، واداد. همان اولِ کار نگفتم چقدر پول دارم. از همان متراژ و محله شروع کردیم. اما اصلاً بحث پیش نرفت وقتی قیمت گفتند و من مثلِ یخ خشک شدم. گفتم: «واقعاً؟»
گفتند: «بله.»
اینها شوخی نداشتند به هیچ وجه. واقعاً تعجب کرده بودم ازین قیمتِ خانه که در طی یکی-دو ماه به اینجا رسیده بود. کجا؟ جایی که فقط میشد سرِ جایم باشم. میتوانستم شبیه همان خانهی خودمان را بخرم. چیزی در همین حدود. نه بهتر و بیشتر، بیهیچ قدرِ پیشرفت. ما هیچ، ما نگاه. همهمان ساکت شده بودیم. تلویزیون بود که با وجودِ صدایِ کمش حینِ صحبتِ ما، حالا صدایش را به ما میرساند. میگفت قیمتی نیست که ما تعیین نکنیم و همهچیز به طبقِ نظم و ثبات و قاعده پیش میرود... بله؛ قاعدهی هرج و هجو. قاعدهی چگونه کوهِ سنگ را جلوی آدمها بیندازیم و همه را لنگِ مادرزاد کنیم.
دیگر چه شوقی میتوانستم داشته باشم؟ میخواستم این خبرِ رسیدنِ پول را با خریدِ خانه، یکراست به شیرین بگویم. اما نشد... تصور کن که میخواهی بروی پیش معشوقت تا تمامِ شادیِ حرفت را بذل کنی بهش و او در خوشیِ تو و خودش، به شعف دست بزند و به شوق بپرد به سویِ تو، تا در آغوشت، گرمایِ طفلی را به نامِ شادی، ببوید-بچشد... اما زهی خیالِ خام... نگفتم به هیچکدامشان.
صرفاً به مبین گفتم که با کسی دربارهی این پول حرف نزند، حتی به یاسمن. و در خانه، مثل قبل بودم... اما شب، فکرهایی در سرم _شبیه گرداب_ چرخیدند و جرقههایی جدید _مثلِ درختِ زندگی_ در عمقِ مغزم سر برآوردند.
با مبین قرار گذاشتم.
گفتم: «میخوام خودم تو بورس پول بذارم.»»
حجم
۱۴۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۸۶ صفحه
حجم
۱۴۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۸۶ صفحه