دانلود و خرید کتاب بازپرسی زنگ می زند جان‌ بوینتن پریستلی ترجمه حسین خوانین شیرازی
تصویر جلد کتاب بازپرسی زنگ می زند

کتاب بازپرسی زنگ می زند

انتشارات:نشر افکار
دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب بازپرسی زنگ می زند

کتاب بازپرسی زنگ می زند (محکمه وجدان) نمایشنامه‌ای نوشتهٔ جان‌ بوینتن پریستلی و ترجمه‌ٔ حسین خوانین شیرازی است و نشر افکار آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب بازپرسی زنگ می زند

بازپرسی زنگ می‌زند اثری از ج. ب. پریستلی چونان نقدی اجتماعی است. به‌سان ایبسن و پیروانش در نسل پیشین، او اول تصویری از رفاه و بهره‌مندی طبقهٔ متوسط به ما نشان می‌دهد و پس از آن فساد و پوسیدگی پشت پرده را آشکار می‌سازد. این خود آرتور بیرلینگ، یکی از ستون‌های جامعه است که بدون قصد و نیتی نشانه‌ای مقدماتی از آنچه نادرست است، به ما ارایه می‌دهد:

«مرد باید راهش را در جامعه بگشاید، زمانی که تشکیل خانواده می‌دهد از آن مراقبت کند و تا زمانی که چنین می‌کند به دردسر زیادی گرفتار نمی‌آید. ولی به روشی که برخی از این ذوق‌زدگان می‌گویند و می‌نویسند آدم می‌پندارد همه باید به فکر هم باشیم و از هم مراقبت کنیم. گویی ما زنبورهایی در هم لولیده در کندویی هستیم»

جملهٔ بیرلینگ هنوز تمام نشده که زنگ خانه به صدا در می‌آید. آقای بازپرس وارد خانه می‌شود تا در واقع پاسخ نویسنده را بدهد. سرانجام، بعد از اینکه بازپرس نشان می‌دهد که همهٔ اعضای خانوادهٔ بیرلینگ در مرگ اوا اسمیت مقصرند، این پاسخ رک و راست و بدون پرده بیان می‌شود:

«میلیون‌ها میلیون اوا اسمیت و جان اسمیت‌ها هنوز با تمام زندگی‌ها، امیدها و ترس‌ها، رنج‌ها و فرصت خوشبخت بودن‌ها، و با آنچه فکر می‌کنیم، می‌گوییم و انجام می‌دهیم، در کنار ما هستند و زندگی همهٔ ما به هم پیوسته است. ما تنها زندگی نمی‌کنیم. ما همه اعضای یک پیکریم. ما همه مسوول یکدیگر هستیم. من به شما می‌گویم اگر انسان این درس را نیاموزد، خیلی زود زمان آن فراخواهد رسید تا خون و آتش و غم و اندوه به آن‌ها بیاموزند.»

هشدار بازپرس آشکارا تنها برای اعضای خانواده بیرلینگ نیست. این هشداری است برای تمامی جامعهٔ اروپا در سال ۱۹۱۲ که ناآگاهانه به سوی خون و آتش و غم و اندوه جنگ جهانی ۱۹۱۸-۱۹۱۴ می‌شتافتند. زمانی که این نمایشنامه در زمستان ۱۹۴۵-۱۹۴۴ نوشته می‌شد، دنیا هنوز داشت در رنج و فلاکت فاجعهٔ دیگری از خودداری انسان از آموختن همین درس - همهٔ ما اعضای یک پیکریم - ریشه می‌گرفت. این هشدار هنوز تازه و پابرجاست.

بیش از سی سال اهمیت اجتماع، منافع و مسئولیت مشترک درونمایهٔ آثار پریستلی، چه در نمایشنامه‌ها، چه در رمان‌ها، چه در جستارها و نوشته‌های رسانه‌ایش بوده است. این درونمایه، به‌جا در قرارداد طبیعت‌گرای تئاتر پژواک دارد:

نمایشنامهٔ بازپرسی زنگ می‌زند حاوی ریشخندی است که از نادانی مردم از آنچه زمان برای آن‌ها در چنته دارد، برمی‌خیزد. داستان در ۱۹۱۲ روی می‌دهد؛ زمانی که آدم‌ها مانند آرتور بیرلینگ از آینده با امید حرف می‌زنند و از فجایعی که قرار است به‌زودی کشورشان و کشورهای دیگر را به آشوب بکشاند، بی‌خبرند.

این نمایشنامه در بسیاری از کشورها مانند لندن، مسکو، نیویورک و آلمان و هر کشوری که دارای تئاتری است، به اجرا درآمده است.

خواندن کتاب بازپرسی زنگ می زند را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران نمایشنامه پیشنهاد می‌کنیم.

درباره جان‌ بوینتن پریستلی

جان بوینتون پریسنلی در ۱۸۹۴ در برادفورد به دنیا آمد. پدرش مدیر مدرسه بود. جان پس از دبیرستان، در زادگاهش به خریدوفروش پشم روی آورد. هنوز شانزده‌سالگی را تمام نکرده بود که در روزنامه‌های برادفورد مطالبی می‌نوشت.

در تمام سال‌های جنگ اول جهانی (۱۹۱۸-۱۹۱۴) در ارتش خدمت کرد و پس از برقراری صلح، در سال ۱۹۱۸، مدال افتخار دولتی گرفت. و همین به او کمک کرد تا بتواند برای ادامهٔ تحصیل وارد دانشکدهٔ ترینیتی‌هال کمبریج شود. در دانشگاه، رشتهٔ ادبی را برگزید و پس از گرفتن لیسانس ساکن لندن شد و ادبیات و نگارش را حرفهٔ خود ساخت.

او در رشته‌های گوناگون ادبی پرآوازه شد. ابتدا جستارنویس و نقاد ادبی بود. در میان آثار این دوره‌اش می‌توان از کتاب‌های زیر یاد کرد: شخصیت‌های خنده‌آفرین انگلیسی، رمان انگلیسی و پژوهشی در زندگی‌نامه‌های پی‌کاک و مری‌دیت. پس از آن، او رمان‌نویسی را آغاز کرد و در سال ۱۹۲۹، همه هم‌نشینان خوب او را می‌خواندند و او را ستایش می‌کردند. همین کتاب او را در جهان پرآوازه ساخت.

در طول سی سال پس از آن، چندین رمان موفق به رشتهٔ تحریر درآورد. در سال ۱۹۳۲ نمایشنامه‌نویسی را حرفهٔ خود ساخت. گوشهٔ خطرناک اولین کارش از بیست‌وپنج نمایشنامه‌ای است که به نگارش درآورده است. در این زمینه، کار او از کمدی محبوب زمانی که ازدواج می‌کنیم تا نمایشنامه‌های تجربی و جاه‌طلبانه‌ای مانند آقای جانسون در اردن و موسیقی در شب گسترده است. در طول دههٔ سال‌های ۱۹۳۰، پریستلی در قلب تئاتر دنیا جا گرفته بود. او کارگردان تئاتر شده بود و با کارگردانان و بازیگران برجسته هم‌نشینی داشت. حتی بیش از یک بار کارگردانی نمایشنامهٔ زمانی که ازدواج می‌کنیم خودش را به عهده گرفت و در اجرای آن سهم بالایی داشت. در همین زمان بود که تصمیم گرفت چیزی بیش از شکل قراردادی و معمول «پایان پیروزی غرب» به مردم ببخشد. او می‌خواست مردم ژرف‌تر احساس کنند و ژرف‌تر و ریشه‌ای‌تر بیاندیشند. در همان زمان کوشید از نظر مالی در صنعت تئاتر پایگاه استواری داشته باشد. دلسردی‌هایی هم داشت، ولی روی‌هم‌رفته نمایشنامه‌هایش از استقبال خوبی برخوردار بود. این اواخر موفقیت چشم‌گیری با آیریس مرداخ در به روی صحنه بردن رمان‌های آتش و کله‌شق او به دست آورد.

در خلال جنگ جهانی دوم، آوازهٔ نوینی به نام روزنامه‌نگار فراچنگ آورد. با نگارش گزارش‌های خبری نمایش‌گونه برای روزنامهٔ ساندی نایت تمام کوششش را به کار برد تا با حس مردم‌دوستانه و بی‌پرده‌اش، روحیهٔ مردم را حفظ کند.

پریستلی فیلمنامه و نمایشنامه‌های تلویزیونی، کتاب‌هایی در مورد سفرهایش و مردم و همچنین جستارهای زیادی در زمینهٔ امور مردمی به نگارش درآورده است. باران بر فراز گادشیل که زندگی‌نامهٔ سه‌جلدی است، نیمه‌شب در صحرا و مارجین آزاد شد از آن جمله‌اند. در میان تازه‌ترین آثارش، ما با هنر نمایشنامه‌نویسی و نیز ادبیات و انسان غربی که توانایی فرهنگستانی سال‌های اولیه‌اش را به جلوه درمی‌آورد، روبه‌رو هستیم. در سال ۱۹۶۴، کار بزرگی را در درون‌مایه‌ای که مدت‌ها او را افسون کرده بود، به چاپ رساند: انسان و زمان.

شخصیت توانایش به هرچه که می‌نویسد، توان می‌بخشد. نوشته‌هایش ملال‌آور نیست. در پیش‌گفتارش در کتاب شاد کردن که مجموعه‌ای است از جستارهای کوتاه از چیزهایی که در زندگی به او لذت بخشیده است، می‌نویسد: «اغلب می‌گویند من زیادی رک‌گو و بی‌پروا هستم. این حرف را قبول ندارم. من درواقع آدمی مهربان و خجالتی هستم.» جستارها و بیشتر نوشته‌های شخصی‌اش شور و شوق زندگی را همان‌گونه که هست، در پیوند با عقاید اصلاح‌گرانه از آنچه می‌تواند باشد و بیداری فیلسوفی که از راز و رمزها باخبر است، به تصویر می‌کشد.

بخشی از کتاب بازپرسی زنگ می زند

«بیرلینگ: ادنا بطری نوشیدنی را نبر، و مقداری میوه برای ما بیار (بطری را نزدیک اریک می‌گذارد) جرالد شما حتماً از این نوشیدنی خوش‌تان می‌آید. حقیقت این است که آقای فینچ‌لی به من گفت که این همان نوشیدنی‌ای است که پدرت از او می‌گیرد.

جرالد: پس حرف ندارد. آقای فرماندار افتخار می‌کند که نوشیدنی‌شناس قهاری است. من که در این زمینه ادعایی ندارم.

شیلا: (شادمانه، با احساس مالکیت) جرالد خوشحالم که نوشیدنی‌شناس نیستی. من بدم می‌آد تو مانند این پیرمردهای چهره‌برافروخته، نوشیدنی‌شناس باشی.

بیرلینگ: نشد، من که پیرمرد چهره‌برافروخته نیستم!

شیلا: نه، هنوز نه. حتماً آن‌زمان هم نوشیدنی‌شناس نخواهی شد.

بیرلینگ: (متوجه می‌شود که همسرش نوشیدنی ننوشیده است) سیبل تو هم که ماءالشعیر با طعم هلو دوست داری.

شیلا: نه، مامان نباید نوشیدنی شیرین بخوره. قندش می‌ره بالا.

خانم بیرلینگ: (با لبخند) فقط یه کم، متشکرم (رو به ادنا که دارد با سینی بیرون می‌رود) ادنا وقتی می‌خواهیم قهوه بخوریم، از اتاق پذیرایی بهت زنگ می‌زنم. شاید نیم‌ساعت دیگر.

ادنا: (در حال رفتن) بله، خانم.

ادنا بیرون می‌رود. اینک همهٔ لیوان‌ها پر است. آقای بیرلینگ نگاهی به آن‌ها می‌اندازد و لم می‌دهد.

بیرلینگ: خوبه، عالیه. خیلی خوبه. شام هم عالی بود. سیبل از طرف من از آشپز تشکر کن.

جرالد: (مؤدبانه) واقعاً حرف نداشت. عالی بود.

خانم بیرلینگ: (سرزنش‌آمیز) آرتور درست نیست از این حرفا بزنی....

بیرلینگ: اٌه، سخت نگیر. من با جرالد مانند عضو خانوادهٔ خودم رفتار می‌کنم. فکر نمی‌کنم او مخالفتی داشته باشد.

جرالد: (با لبخند) جرأتش را که ندارم. در واقع دارم می‌کوشم که عضو خانواده باشم. مدت‌هاست دارم سعی می‌کنم، مگر نه؟ (چون شیلا جواب نمی‌دهد، با تأکید بیشتر) مگر نه؟ تو می‌دانی که من دارم تلاش خودم را می‌کنم.

خانم بیرلینگ: (با لبخند) البته که می‌داند.

شیلا: (نیمی جدی و نیمی بازیگوشانه) بله، به جز همهٔ تابستان گذشته که هرگز سراغ مرا نگرفتی و نگران بودم که برات چه اتفاقی افتاده است.

جرالد: من که بهت گفته بودم در تمام آن‌مدت بدجوری گرفتار کار بودم.

شیلا: (با همان لحن گذشته) بله همین حرف را زدی.

خانم بیرلینگ: شیلا دیگه اذیتش نکن. وقتی بله را گفتی می‌فهمی که مردانی که کارهای مهم دارند برخی وقت‌ها مجبورند تمام وقت و انرژی خودشان را صرف کارشان کنند. باید به آن‌ها عادت کنی. همان‌طور که من عادت کردم.

شیلا: فکر نمی‌کنم من عادت کنم (نیمی جدی و نیمی بازیگوشانه) بنابراین جرالد حواست جمع باشه.

جرالد: حتماً، حتماً.

ناگهان اریک می‌خندد. پدر و مادرش به او خیره می‌شوند.

شیلا: (خیلی جدی) کجاش خنده داشت؟

اریک: به خدا نمی‌دونم. ناگهان احساس کردم که باید بخندم.

شیلا: کله‌ات داغ شده.

اریک: نه، نشده.

خانم بیرلینگ: شیلا این چه حرفیه که می‌زنی؟ دخترای امروز چه چیزایی می‌گن!

اریک: اگر آدم فکر کند، بهترین کار را انجام می‌دهد.

شیلا: اریک خودت رو به خریت نزن.

خانم بیرلینگ: شما دوتا تمامش کنید. آرتور نمی‌خواهی در مورد موقعیت خاص امشب حرف بزنی؟

بیرلینگ: البته که می‌خواهم (صدایش را صاف می‌کند.) اه... جرالد شما با این مهمانی کوچک و آرام خانوادگی موافق بودید. افسوس که سر جرج و سرکار خانم کرافت اینجا تشریف ندارند. آن‌ها در خارج‌اند و نمی‌توانند بیایند. کاری هم نمی‌شد کرد. همان‌طور که گفتم، برام تلگراف خوبی فرستادند. بهتر از این نمی‌شد. من از برگزاری این مهمانی جمع‌وجور و آرام نه تنها گله‌ای ندارم، بلکه خوشحال هم هستم.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۷۵٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۱۴۵ صفحه

حجم

۷۵٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۱۴۵ صفحه

قیمت:
۳۳,۰۰۰
۹,۹۰۰
۷۰%
تومان