دانلود و خرید کتاب ماهی طلایی ژان ـ ماری گوستاو لوکلزیو ترجمه محمود بهفروزی

معرفی کتاب ماهی طلایی

«ماهی طلایی» رمانی نوشته‌ی ژان ـ ماری گوستاو لوکلزیو(-۱۹۴۰) نویسنده فرانسوی-موریسی است. لوکلزیو بیش از ۴۰ اثر به نگارش درآورده است و در سال ۲۰۰۸ نوبل ادبیات را دریافت کرد.

«اوه! ای ماهی، ای ماهی کوچک طلایی، خیلی مواظب خود باش! چون در این دنیا، چه قلاب‌ها و تورهایی سرِ راهت گسترده‌اند.» این کتاب ماجراهای یک ماهی طلایی آفریقای شمالی است. ماجراهای لیلای جوان که در شش سالگی او را دزدیده‌اند، شلاقش زده‌اند و نیمه ناشنوا او را به نام لالااسما فروخته‌اند که ارباب و در عین حال مادربزرگش نیز خوانده می‌شود. هشت سال بعد، پس از مرگ پیر‌زن، سرانجام درِ آبی‌رنگ محله‌ی یهودیان باز می‌شود و لیلا باید با روحیه‌ای بالا و مصمم برای زیستن مبارزه کند تا بتواند خود را به آن سرِ دنیا برساند.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

نمی‌دانم کدام‌یک از ما، زودتر به این فکر افتاد، شاید او بود. همیشه تکرار می‌کرد: «بالاخره یکی از همین روزها فرار می‌کنم» و اکنون آن روز رسیده بود.

از دایی‌اش در نیس برایم تعریف کرده بود، مردی به نام رامون ئورسو. فقط کسی را لازم داشت تا سوار قطار شود و با من کار آسان‌تر بود. به هر حال، او بود که مرا به فکر انداخت که به نیس بروم.

مدت‌ها می‌شد که در پاریس بودم، احساس می‌کردم، سال‌ها از زمانی که با حوریه وارد ایستگاه استرلیتز شدم می‌گذرد. چه حوادثی در این مدت برایم پیش آمده بود. احساس می‌کردم پیر شده‌ام. نه از جهت سن و سال بلکه به خاطر تجربیاتم. سنگین‌تر و موقرتر شده بودم. اکنون دیگر ترسی از همان چیزها نداشتم. می‌توانستم راست و مستقیم در چشم مردم نگاه کنم، به آنان دروغ بگویم، حتی اهانت کنم. می‌توانستم افکارشان را در چشمانشان بخوانم و پیش از آن که فرصت پرسش پیدا کنند، جوابشان را بدهم. حتی می‌توانستم در مقابلشان پارس کنم، همان طور که آن‌ها می‌توانستند.

عطيه سادات
۱۳۹۷/۰۸/۰۱

خیلی زیبا و همراه کننده. الان بعد از خواندن این کتاب، دلم بقدر یک کودک سیاهپوست که دزدیده شده و پناهی در این دنیا ندارد ، گرفته است. چه دردی!!! سرگشته از اینکه نمی داند چه کند وبه هر موفقیتی

- بیشتر
Dexter
۱۳۹۶/۰۹/۰۴

خیلی عالی و زیباست👌

طوفان
۱۳۹۹/۰۴/۲۱

خوب بودولی انتظارچیزخاصی رانداشته باشیدوحادثه ونتیجه گیریی ازش درنمیاد

fateme
۱۳۹۹/۱۰/۱۵

جذاب است و ادم را به دنبال میکشد . نقطه اوج ندارد ، چون دائما در اوج است

یا محمد مصطفی
۱۴۰۳/۰۶/۰۹

خیلی عالی و جذاب بود

مهلا
۱۴۰۱/۰۹/۰۲

داستان اصلا جذاب نیس نقطه اوج نداره فقط اولاش خوبه به هر حال نکات ریز خوبی هم داره هیچ وقت خودتونو جای یک بیخانمان گذاشتین؟ یا جای یه بچه یتیم که کودکی نکرده جای کسی که به هرکسی پناه برده ازش سواستفاده کرده دنیا

- بیشتر
FMG
۱۴۰۰/۰۱/۱۸

داستانی پرکشش که بااتفاقات زیادی که داره اصلا حس خستگی و رکودُ به خواننده القا نمیکنه

نازنین نوروزی
۱۳۹۶/۰۶/۰۴

خیلی قشنگ بود.بینظیر بود.عالی...👍

Tina
۱۳۹۹/۰۲/۱۸

رمان جالبی بود من که از خوندنش لذت بردم

صدای قدم‌هایی پشت دیوار این خانه‌ی واقع در محله‌ی یهودیان، یا صدای بلند کسی در حال حرف‌زدن در آن سوی دیوار مرا می‌ترساند. امّا سروصدای پرندگان در سپیده‌دم و آواز چلچله‌ها روی بام‌ها در بهار را دوست داشتم. در این بخش از شهر کلاغی نبود، فقط کبوتر بود و کبوتر صحرایی و گاه در بهار تعدادی از لک‌لک‌های مهاجرِ نشسته در بالای دیوارها در حال منقار زدن.
Dexter
یک بار هم یک جفت گوشواره‌ی طلا نشانم داد و گفت: ــ ببین لیلا، وقتی من مردم، این گوشواره‌ها مال تو خواهند شد. و گوشواره‌ها را به گوش‌های من آویزان کرد. گوشواره‌هایی قدیمی و مستعمل به شکل هلال وارونه‌ی ماه در آسمان. وقتی لالااسما نام هلال را به من گفت، به نظرم رسید، نام خود را شنیدم. فکر کردم این‌ها گوشواره‌هایی هستند که هنگام ورود به محله‌ی یهودیان به گوشم بود. لالااسما اضافه کرد: ــ چقدر هم به تو می‌آید. درست شبیه بلقیس، ملکه‌ی سبا شده‌ای. گوشواره‌ها را در دستش گذاشتم، انگشتانش را روی آن بستم، دستش را بوسیدم و گفتم: ــ ممنونم مادربزرگ، شما خیلی به من لطف دارید.
Dexter
روی تختخواب پاکتی به نام من بود. خط نویسنده را نشناختم. خطی زیبا به شیوه‌ی رسم‌الخط قدما. روی آن فقط نوشته شده بود: «برای دوشیزه‌خانم لیلا» . پاکت را باز کردم، اصلاً سر درنیاوردم، ولی پس از لحظاتی متوجه شدم. یک پاسپورت فرانسوی بود به نام مریحه مافوبا.
عطيه سادات
ــ بسیار خوب، گوش می‌کنم! و من از حفظ فرازی از کتاب یادداشت‌های «بازگشت به زادبوم» ، مورد اشاره‌ی فرانتس فانون را برایش دکلمه کردم. و برای این سرور سپید دندان مردانی با گردن‌های نحیف آرامش شوم تثلیث را به دور می‌اندازند. درک می‌کنند و من، می‌رقصم، رقص‌های خویش را رقص‌های من، منِ سیاهِ منفور... پس: ببند دست‌هایم را، دربندم کن، ای برادریِ تلخ و بعد با کمند ستارگانت صدایم را خفه کن
عطيه سادات
یک بار هم یک جفت گوشواره‌ی طلا نشانم داد و گفت: ــ ببین لیلا، وقتی من مردم، این گوشواره‌ها مال تو خواهند شد. و گوشواره‌ها را به گوش‌های من آویزان کرد. گوشواره‌هایی قدیمی و مستعمل به شکل هلال وارونه‌ی ماه در آسمان. وقتی لالااسما نام هلال را به من گفت، به نظرم رسید، نام خود را شنیدم. فکر کردم این‌ها گوشواره‌هایی هستند که هنگام ورود به محله‌ی یهودیان به گوشم بود. لالااسما اضافه کرد: ــ چقدر هم به تو می‌آید. درست شبیه بلقیس، ملکه‌ی سبا شده‌ای. گوشواره‌ها را در دستش گذاشتم، انگشتانش را روی آن بستم، دستش را بوسیدم و گفتم: ــ ممنونم مادربزرگ، شما خیلی به من لطف دارید.
Dexter
صدای سگی بی‌پناه که در گوشه‌ی یک جنگل زوزه سرمی‌دهد. آه! ای شب دهشت‌انگیز برای پرندگان کوچک سوز یخزده‌ای، لرزان از کوچه‌ها می‌گذرد. پرندگان کوچک که دیگر پناهگاهی زیر سایبان درختان ندارند. چگونه روی پنجه‌های یخزده‌شان بخوابند. میان درختان بی‌برگی که از یخ نازکی پوشیده شده‌اند.
عطيه سادات
آن روز فهمیدم که نباید گول ظاهر مردم را خورد و یک پیرمرد با قبای سفید و ریش سفید هم می‌تواند مثل یک سگِ هرزه نباشد.
Tina
جدید. چیزی در اعماق وجود او شکسته بود، چیزی شبیه شکستگی استخوان که همواره عذابش می‌داد.
مهلا
مطمئن نیستم که با تمام دیپلم‌هایش بهتر از من آن چه را می‌دید درک می‌کرد.
مهلا

حجم

۲۱۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۶ صفحه

حجم

۲۱۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۶ صفحه

قیمت:
۴۹,۰۰۰
تومان