کتاب هفت خوان و خرده ای
معرفی کتاب هفت خوان و خرده ای
کتاب هفت خوان و خرده ای (داستانهای بههمپیوسته) نوشتۀ احمد اکبرپور است. این داستان را نشر افق برای نوجوانان منتشر کرده است.
درباره کتاب هفت خوان و خرده ای
هفت خوان و خرده ای مجموعهای از چند داستان کوتاه است که شخصیت اصلی در همۀ آنها پسر نوجوانی به نام «داوود» است. داوود همراه سه نفر از دوستانش، ماجراهایی را رقم میزند و تجربیاتی کسب میکند؛ مثلاً در داستان «شکار» میخوانیم که داوود دوست شجاع و حسودی به نام «کهزاد» دارد. کهزاد همیشه در جمعهایشان از شجاعتهای خود و پدرش تعریف میکند. پدر کهزاد شکارچی بسیار ماهری است و همیشه وقتی از شکار برمیگردد، مردم روستا برای تماشای قوچهای بزرگی که او شکار کرده به خانهاش میروند. کهزاد که گاه همراه پدر برای شکار به کوهستان میرود، به داوود و دو تن از دوستان دیگرش پیشنهاد میکند تا مخفیانه و بدون بزرگترها به شکار بروند و شب در کوه بمانند. داوود از فکر این که شب در کوه بخوابد، لرزه بر اندامش میافتد، اما از طرفی دلش میخواهد برای یک بار هم که شده مانند کهزاد شجاع باشد. بالاخره بچهها چهار نفری راهی کوه میشوند. آنها تا قبل از غروب آفتاب، چند کبک و تیهو شکار میکنند. هوا کمکم تاریک میشود و بچهها در دل کوه جایی برای خوابیدن مییابند. داوود برخلاف بقیه اصلاً خوابش نمیبرد و دائماً به اطراف نگاه میکند. در همین لحظه او متوجه میشود که پشت تختهسنگی، چشمهایی در تاریکی برق میزند و به او خیره شده است.
خواندن کتاب هفت خوان و خرده ای را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این مجموعه داستان برای نوجوانان نوشته شده است.
درباره احمد اکبرپور
احمد اکبرپور در ۹ مرداد ۱۳۴۹ در چاهورز، لامرد، در استان فارس به دنیا آمده است. او تحصیلاتش را در شهرهای جهرم، شیراز و تهران تا مقطع کارشناسی در رشتهٔ روانشناسی در دانشگاه شهید بهشتی تهران به پایان رساند. شهرت و محبوبیت احمد اکبرپور برای نگارش داستانهای کودک و نوجوان است. او جوایز متعددی از جمله کتاب سال ایران و شورای کتاب کودک را دریافت کرده است. اکبرپور عضو شورای کتاب کودک و نیز انجمن نویسندگان کودک و نوجوان بوده است. از آثار او برای کودکان میتوان به «دنیای گوشهوکنار دفترم»، «غول و دوچرخه»، «ازدواج با خورشید»، «بفرمایید عینک مادام سوسکه»، «دستها بالا، گاو مسلح است» و «هفت خوان و خردهای» اشاره کرد.
بخشی از کتاب هفت خوان و خرده ای
«نمیدانستم چرا بچهها فکر میکنند آدم شجاعی هستم. اگر از خودم میپرسیدند، جواب میدادم نه شجاعم نه ترسو؛ البته توی تنهایی کمی فرق میکردم با توی جمع. مخصوصاً این چند ماه گذشته که صدایم کمی خش برداشته بود و زیر پوست چانهام میخارید. دیگر نه بچه بودم و نه بزرگ، بزرگ. آستینهایم را تا پشت آرنج بالا میکشیدم و بازوهای لاغرم را برای دعوا یا چیزهایی توی این مایهها به رخ میکشیدم. توی جمع، شاید کمی شجاعتر میشدم.
بعدازظهری بود و در سایهٔ لاغر" گز" تیلهبازی میکردیم که خسرو از راه رسید و از دو سه روزی که همراه پدر و عمویش به شکار رفته بود، باآبوتاب حرف زد؛ از اینکه چند تا کبک گرفته بودند و چند تا تیهو روی آتش کباب کرده بودند و همینطور از شبها که صدای گرگ و روباه و توره و... قاتی هم میشده است. همه بیاختیار به کُهزاد نگاه کردیم. پدر او بهترین شکارچی منطقه بود و علاوه بر کبک و تیهو، بزهای کوهی را مثل آبخوردن شکار میکرد. یکبار دوتا بچه قوچ کوهی را گرفته بود و تمام مردم برای دیدن قوچها آمده بودند خانهشان. کهزاد گفته بود که پدرش بیشتر وقتها او را همراه خودش میبرد. برای همین کوه را مثل کف دستش میشناسد. ناگهان تیلهاش را توی دست گرفت و پشت به خسرو، روبه ما گفت: «بچهها، کی مَرده بدون بزرگترا بریم شکار؟» انگار برای رو کم کنی خسرو این حرف را زد، ولی من میدانستم اگر چیزی بگوید، دیگر ولکن نیست.»
حجم
۵۷۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۵۷۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه