کتاب ایشان
معرفی کتاب ایشان
کتاب ایشان داستانی بلند نوشتهٔ احمد ابوالفتحی است و نشر نیماژ آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب ایشان
سینا بهرهمند، نوهٔ حکیمحافظ بهرهمند قهرمان نبرد با «ایشان»، رودرروی مادربزرگش، پدرش و دوستان پدربزرگش ایستاده تا بداند حکیمحافظ واقعاً چگونه آدمی بوده است؟ حقیقت ماجرای «باغ کوهانی» چیست؟ چرا نهاوندیها از «خانهٔ سیدان» میترسند؟ راز محلهٔ «گوشهٔ هفتآسیابه» چیست؟ و… .
«ایشان» روایتِ جذاب و پرکششی است شکلگرفته از خاطرات و داستانهایی که سینا بهرهمند آنها را با ما در میان میگذارد. جوان سیوپنجسالهای که پروردهٔ قصههای مادربزرگش، سنگینبانو است و حالا به نبرد با قصهها و باورهای مادربزرگ رفته است.
احمد ابوالفتحی که پیش از این در مجموعه داستانِ «پلها» و رمان «سال سی»، توانمندیاش در روایتِ تنهاییها، غمها و شادیهای ایرانیان معاصر را دیدهایم، در داستانهایش به برقراری همنوایی میان ساختهای مدرن داستاننویسی و شیوههای قصهپردازی ایرانی توجهی ویژه دارد. او اینبار با رمانِ پرقصه، پرکشش و اندیشهورزِ «ایشان» از نسبت میان اسطوره، خیال و تاریخ میگوید و از نوع مواجههٔ انسان ایرانی با این سه.
خواندن کتاب ایشان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
درباره احمد ابوالفتحی
احمد ابوالفتحی روزنامهنگار و نویسندهٔ مجموعهداستان «پلها» و رمان «سال سی» با موضوع «امکانهای ژانریک برآمده از مواجهه با کتاب مقدس» است. «ایشان» تازهترین رمان این نویسندهٔ مطرح است. ابوالفتحی همچنین عضو شورای سردبیری «همشهری داستان» و دبیر بخش داستان ایرانی نشر نیماژ است.
بخشی از کتاب ایشان
«پای پدر روی پدال بود و پژو زوزه میکشید. سرِ سنگینبانو روی پایم بود و مچِ دستش بینِ انگشتهایم. کبودیِ صورتش کمتر شده بود و نبضش کندتر. تابلوی «به نهاوند خوش آمدید» را رد کرده بودیم و تا بیمارستان راهی نمانده بود، اما امیدی به زنده ماندنش نداشتم.
مچش را رها کردم تا سرش را نوازش کنم. دلم میخواست موهایش را ببافم. یادِ روزی افتاده بودم که افسوس خورده بود وقتِ مُردنِ مادرم خانه نبوده تا گیسِ عروسِ دمِمرگش را ببافد. موهایش پرپشت بود. دو رنگ بود. ریشهها سفید و باقی حنایی. رفته بود ریشهها را هم حنایی کند که قلبش گرفته بود. وقتی با پدر به حمام رفتیم تا بیرون بیاوریمش دستم حنایی شد. حالا کفِ حناییِ دستم را به ریشههای موهایش میکشیدم تا شاید رنگ بگیرند.
کند نفس میکشید. خیلی کند. نزدیکِ گلِزرد پدر سرعت را کم کرد و ماشین را برد کنارِ جاده. من اما توی آینه اشاره کردم که هنوز نفس دارد. حالا دوباره پای پدر روی پدال بود و پژو زوزه میکشید و من موهای سنگینبانو را نوازش میکردم. خوشش میآمد.
دیگر از چه خوشش میآمد؟ ذهنم رفت پیِ مرورِ سنگینبانو. سنگینبانو و جاده... بیمارستانِ علیمرادیان قبل از پیچاب بود اما میدانستم میلِ سنگینبانو این است که در پیچاب بمیرد. میلش نه... باورش این بود که در پیچاب میمیرد... شاید پدرم معتقد باشد اشتباه کردهام، اما شک ندارم آن تصمیم درست بوده است؛ چه فایده دارد خدشهدار کردنِ باورهای یک پیرزنِ دمِ مرگ؟ گلزرد را رد کرده بودیم و سولهٔ سردخانه را میدیدم. ذهنم شمارِش را شروع کرد: هزارویک. هزارودو... به هزاروشش که رسیدم گفتم: «تحمل کن ننه. پیچابه اینجا. چیزی نمونده. میرسیم.»
یک لحظه در آینهٔ جلوی ماشین دیدم چشمهای پدر گشاد شده و خیرهٔ من است. همان خیره شدن تعادلِ ماشین را بههم زد و وضع وقتی بدتر شد که پژو سمت گاردریلها رفت و پدر جای آنکه پا روی ترمز بگذارد پدالِ گاز را فشار داد.
درست در همان لحظه که سپرِ پژو به گاردیل خورد، لبهای سنگینبانو جنبیدند و بعد زور زد تا دستِ کوچکِ چروکیدهاش را بالا بیاورد. اولش حس کردم میخواهد مثلِ هربار که از پیچاب رد میشویم انگشتهای شست و اشارهٔ دستِ راست را از هم باز کند و پوستِ بینشان را به لب بگیرد. اما اینبار پنجهاش را مُشت کرد و انگشتِ اشارهاش را جلو داد.»
حجم
۱۹۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۱۹۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه