کتاب والس یک نفره
معرفی کتاب والس یک نفره
کتاب والس یک نفره نوشتهٔ ماه منیر کهباسی است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان فارسی را منتشر کرده است.
درباره کتاب والس یک نفره
کتاب والس یک نفره رمانی ایرانی نوشتهٔ ماه منیر کهباسی است. این اثر کتاب ۱۲۹ از مجموعهٔ «داستان ایرانی» است. ماه منیر کهباسی در این داستان رؤیای انسانها از عشق را روایت کرده است. میتوان گفت عشق یکی از بنیادیترین مفاهیم بشری است و آثار هنری و ادبی بسیاری به آن پرداختهاند. از ماهمنیر کهباسی پیش از این رمان «خط تیره آیلین» منتشر شده که این کتاب برندهٔ جایزهٔ «روزی روزگاری» در سال ۱۳۸۶ شد. این رمان در ۵۶ فصل نوشته شده است. داستان این رمان با مکالمهای میان راوی و «مامک» یکی از شخصیتهای داستان آغاز شده است. نویسنده در این رمان چه نگاه و رویکردی به عشق دارد؟ این اثر را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب والس یک نفره را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی فارسی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب والس یک نفره
«دست دلناز هنوز روی زنگ است که صدای باز شدن پنجره میآید. باران سلام میکند و دستهکلید را پایین میاندازد. منتظر میماند دلناز کلیدها را بردارد، پنجره را میبندد. بعد حتماً در اتاقش را که پیش از او اتاق نانا بوده پیش میکند. دو لیوان کریستال و قندان و سینی نقره را کنار کتری و قوری چای، روی گاز میگذارد. چادرش را سر میکند. کیسهای، کیفی یا زنبیلی را برمیدارد و تا پشت در ورودی میرسیم در را باز کرده است. باز سلام میکند. خوشامد میگوید و همانطور که دارد کفشهای سبک بیپاشنهاش را میپوشد از دلناز میپرسد که تا چه وقت میتواند بیرون از خانه باشد. و بیصدا پلهها را پایین میرود و چادرش پیاش بر زمین کشیده میشود.
دلناز میگوید: «بعد از جداییام از اَشی، باز هم چند وقت یکبار میآمدم اینجا. آرین کاری به کارم نداشت. زنگ خانه را که میزدم باران، از این بالا، مثل همین امروز، دستهکلید خانه را میانداخت پایین. آشنا بود، نه زیاد! لااقل غریبه نبود. خودم آورده بودمش. حقوقش را هر ماه از سود حساب مشترک خودم و اَشی میدهم. تا پا میگذارم توی این خانه غمباد میگیرم. خیلی چیزها مثل سابق است، از آن لوسترهای گنده زمخت گرفته تا این جاکفشی گلگشادِ دم در ورودی. اَشی میگفت: بد نیست یادمان بماند کسانی هم اینجا بودهاند که از این در وارد میشدهاند، کفشهایشان را توی این جاکفشی جفت میکردهاند. زنی، پسری، دختری را صدا میزدهاند و ...` میگفت: اما به هر حال اگر دوستش نداری میگذارمش بیرون.` تمام قابهای بیعکسی که توی راهپلهها و روی دیوارهای اینجاست یک وقتی پر از چشم و ابرو بود، پر دهانهایی که تا از کنارشان رد میشدم صدای نفس زدن صاحبانشان را میشنیدم. اصلاً گرمای بازدمشان میخورد به صورتم. یک بار به اَشی گفتم اینجا یا جای من است یا جای این بازماندههای عتیقهات؛ این مردههای قابگرفته مرا میترسانند. صبح چشم که باز کردم هیچکدامشان نبود. بوی کاغذ و روغن سوخته میآمد. روی تراس، ذرههایی از خاکستر عکسها مانده بود.»
میگوید: «اَشی عکسها را سوزانده بود. قابهای خالی را هم برده بود پایین پلهها؛ همه را آوردم بالا و باز آویزانشان کردم. اَشی تا دید گفت: من تا حالا فکر میکردم ممکن نیست بشود قاب خالیای را به دیوار زد.` گفتم خودمان پر خاطره میکنیمشان. دست گذاشتم به رنگ کهنه دیوار توی قاب. گفت: تقابل بین سنّت و مدرنیته!` هنوز باورم نمیشد. فکرش را بکن! با آنکه بوی سوختگی را شنیده بودم ولی همه خانه را پی عکسها زیر و رو کردم. من با بوی عکس سوخته آشنا هستم. عکسهای قدسی را که یواشی میسوزاندم همین بو راه میافتاد. فرض کن قدسی با پوستیژهای مدل به مدل، با آن موهای کمپشت زرد وزکرده دائم توی آتلیه بود. بعد از آن دیگر شکایتی نکردم. اصلاً دیگر نگذاشتم اَشی چیزی از اثاثیه را بیرون بگذارد، فقط جابهجاشان میکردم. بعدها از پیش آن عوضی که میآمدم اینجا، وقتی میدیدم هیچی از جاش تکان نخورده، وقتی باران میگفت اَشی اصرار دارد جای اسباب و اثاثیه همانطوری باشد که من قبلاً چیده بودم، دلدل میکردم برای همیشه برگردم همینجا. بوها حتی همان بوهای سابق بود؛ بوی دمکنی خیس از بخار کته، بوی نفتالین، بوی لباسهای بافتنی، بوی رنگ کهنه و آهن و روغن ماسیده روی پلاستیک کف کابینتها. همهچیز مثل آنوقتها بود که اینجا خانهام بود. چند بار خواستم دکوراسیون اینجا را عوض کنم، نکردم، مثلاً این کتابخانه! من خیلی وقتها از خیلی از این کتابها سر درنیاوردم. اَشی اعتقاد داشت من و کتابهاش براش شانس آوردهایم.»»
حجم
۲۰۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۹۵ صفحه
حجم
۲۰۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۹۵ صفحه