دانلود و خرید کتاب فصل جوانی قاسمعلی فراست
تصویر جلد کتاب فصل جوانی

کتاب فصل جوانی

دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب فصل جوانی

کتاب فصل جوانی نوشتهٔ قاسمعلی فراست است. انتشارات علمی و فرهنگی این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی یک رمان ایرانی که در ۲۲ فصل نگاشته شده است.

درباره کتاب فصل جوانی

کتاب فصل جوانی در سال  ۱۳۹۵ و به قلم قاسمعلی فراست منتشر شد. این اثر دربردارندهٔ رمانی ایرانی است که داستان آن به دوران جنگ ایران و عراق اختصاص دارد. قاسمعلی فراست این کتاب را در ۲۲ فصل نگاشته است و در آن داستان نوجوانی به نام «امیر» را روایت کرده است. امیر علاقهٔ ویژه‌ای به موتورسواری دارد، اما تصمیم می‌گیرد در روزهای جنگ به همراه دایی خود به منطقهٔ جنوب برود. او در این میان سر از کردستان در می‌آورد و درگیر ماجراهایی غیرمنتظره می‌شود.

خواندن کتاب فصل جوانی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های ایرانی و ادبیات جنگ و علاقه‌مندان به قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

درباره قاسمعلی فراست

قاسمعلی فراست متولد ۱۳۳۸ در روستای فیلاخص گلپایگان، نویسنده، داور جشنواره‌های متعدد داستان‌نویسی و مدیر فرهنگی بوده است او بیش از همه به عنوان آغازگر نسل جدید نویسندگان جنگ شهرت دارد. فراست چندین رمان و مجموعه داستان برای نوجوانان و بزرگسالان نوشته و برخی از آن‌ها جوایزی کسب کرده‌ است. رمان «نخل‌های بی‌سر» از مشهورترین اثر فراست با موضوع جنگ ایران و عراق است. این رمان که بعد از رمان «زمین سوخته» از «احمد محمود» منتشر شد، از اولین آثار جنگی ادبیات داستانی ایران به شمار می‌رود. کتاب‌های «هر زندگی یه قصه است»، «فقط عاشق زبان عاشق را می فهمد»، «گلاب خانم» و «فصل جوانی» از دیگر آثار این نویسنده است. قاسمعلی فراست سال‌ها مدیریت بخش‌های فرهنگی و هنری از جمله مدیریت گروه ادب و هنر شبکهٔ دو سیمای جمهوری اسلامی ایران از سال ۱۳۶۶ و مدیریت دفتر مطالعات ادبیات داستانی ایران از سال ۱۳۷۲ را به عهده داشته‌ است.

بخشی از کتاب فصل جوانی

«بگذار دلش خوش باشد. حالا که کمک دیگری از من ساخته نیست، با امیر همراه می‌شوم و دلش را خوش می‌کنم. یاد پارکینگ بزرگ کوچۀ اسدی شمران می‌افتم و دختری که چهار سال پیش دیده‌ام. هیچ‌جا و برای هیچ‌کس تعریف نکرده‌ام. همیشه هم دنبال گوش محرمی بوده‌ام که بشود آن را برایش گفت. امیر همان گوش محرم و اینجا همان وقت مناسب است اما می‌ترسم با شنیدن آن بدتر هوایی بشود. خب بشود. بهتر از این است که غصۀ این دربه‌دری و دوری از مامان و تبسّم را بخورد. می‌زند به دست سالمم و می‌گوید: «لازم نیست! توی همین مکثی که کردی جواب خودم را گرفتم. حالا فقط بگو کی؟ من می‌شناسمش؟»

ـ برو... گم... شو ببینم! خودش می‌بُرَد خودش هم می‌دوزد! اوز...گَل!

می‌خندد و انگشت اشاره‌اش را رو به من می‌گیرد: «به‌خدا عاشق شدی بهادر! به جان مامانم عاشق شدی! همچی رفتی تو فکر که اصلاً تابلو شد! آن هم نئون!»

می‌خندم و می‌گویم: «حالا فرض کن شدم. خوب است؟ راضی شدی؟»

پیش‌تر می‌رود و می‌گوید: «نامردی نکن بهادر. من به اولین کسی که گفتم تویی. آن‌وقت «فرض» کنم که تو شدی؟ داشتیم؟»

تاریکی توی تنگه دویده اما هنوز چهره چلیده و چشم‌های گود افتاده امیر پیداست. دستش را می‌گیرم و با او روراست می‌شوم: «آره. راستش من هم عاشق شدم اما... افسوس!... افسوس امیرآقا!»

ـ دیگر بازی در نیاور. مثل آدم تعریف کن.

و چنان خودش را به من می‌چسباند که انگار به من پناه می‌آورد. کاکل‌های بلند و خاک‌آلودش را به بازی می‌گیرم و می‌گویم: «تابستان‌ها از خانه‌مان می‌رفتم شمران کمکِ دایی که باغ و چمن فقیربیچاره‌های بالاشهر را آب‌پاشی کنم. توی کوچۀ اسدی یک پارکینگ بزرگ بود و نگهبانش یک مرد هیکلیِ پنجاه و چند ساله که همیشه یک کلاه نخی مشکی شبیه کلاه دایی‌ابوالفضل تو سرش بود. جلوی پارکینگ مغازۀ کوچکی بود با در چوبی آبی‌رنگ که هم نگهبانی پارکینگ بود، هم نگهبان و دخترش توی آن آدامس و بیسکوییت و سیگار و خرت‌وپرت می‌فروختند. یک روز نگاهم به دخترش افتاد. چشم‌های طوسی روشنی داشت با صورت سفید و موهای بور. یک جوری شدم. دلم لرزید. اول خیلی اهمیت ندادم. اما از فردا هربار از آنجا رد می‌شدم دنبالش می‌گشتم. وقتی بود نگاهش می‌کردم و وقتی نبود تو لب می‌رفتم. آخرین روز شهریور به پارکینگ که نزدیک شدم خداخدا می‌کردم دختر چشم‌خاکستری آنجا باشد، اگر نبود دیگر گذر من به آنجا نمی‌افتاد تا سال دیگر. با دلشوره و دلهره به پارکینگ رسیدم. اول پدرش را دیدم. داشت با راننده‌ای که از پارکینگ بیرون می‌زد صحبت می‌کرد. همین که سرم را کج کردم تو مغازۀ در آبی، دخترک را دیدم. نگاهمان به هم افتاد. از خجالت سرم را انداختم پایین و رفتم اما راستش دلم پیشش بود. یک لحظه وسوسه شدم برگردم و باز نگاهش کنم. همین که ایستادم و سرم را برگرداندم عقب دیدم بیرون ایستاده و دارد نگاهم می‌کند.» »

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۷۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

حجم

۱۷۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

قیمت:
۷۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰
۷۰%
تومان