کتاب نوشتن از مرگ
معرفی کتاب نوشتن از مرگ
کتاب نوشتن از مرگ نوشتهٔ کوری تیلر و ترجمهٔ صنوبر رضاخانی است. نشر هنوز این ناداستان در باب مرگ را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب نوشتن از مرگ
کتاب نوشتن از مرگ (Dying: A Memoir) نخستینبار در سال ۲۰۱۶ میلادی انتشار یافت. نویسندهٔ استرالیایی این کتاب روزی با این خبر مواجه شد که دیگر درمانی برای سرطان مغزش وجود ندارد. او در این شرححال صادقانه به تأمل درمورد پایان زندگیاش پرداخته است. او که در سال ۲۰۱۶ میلادی از دنیا رفت، هم خشمها، ناراحتیها و نگرانیهای خود را با مخاطبانش در میان گذاشته و هم از پذیرش این اتفاق اجتنابناپذیر سخن گفته است. کوری تیلر نگاهی دوباره به دوران کودکی و خانوادهاش انداخته و روابط شکنندهٔ والدین و خواهران و برادرانش، لذت مادرشدن و زندگی غیرمعمول و شگفتانگیز یک نویسنده را شرح داده است. با او همراه شوید در این ناداستان.
در یک تقسیمبندی میتوان ادبیات را به دو گونهٔ داستانی و غیرداستانی تقسیم کرد. ناداستان (nonfiction) معمولاً به مجموعه نوشتههایی که باید جزو ادبیات غیرداستانی قرار بگیرند، اطلاق میشود. در این گونه، نویسنده با نیت خیر، برای توسعهٔ حقیقت، تشریح وقایع، معرفی اشخاص، یا ارائهٔ اطلاعات و به دلایلی دیگر شروع به نوشتن میکند. در مقابل، در نوشتههای غیرواقعیتمحور (داستان)، خالق اثر صریحاً یا تلویحاً از واقعیت سر باز میزند و این گونه بهعنوان ادبیات داستانی (غیرواقعیتمحور) طبقهبندی میشود. هدف ادبیات غیرداستانی تعلیم عامهٔ مردم است (البته نه بهمعنای آموزش کلاسیک و کاملاً علمی و تخصصی که عاری از ملاحظات زیباشناختی است)؛ همچنین تغییر و اصلاح نگرش، رشد افکار، ترغیب، یا بیان تجارب و واقعیات از طریق مکاشفهٔ «مبتنی بر واقعیت» از هدفهای دیگر ناداستاننویسی هستند. ژانر ادبیات غیرداستانی به مضمونهای بیشماری میپردازد و فرمهای گوناگونی دارد. انواع ادبی غیرداستانی میتوانند شامل اینها باشند: جستارها، زندگینامهها، کتابهای تاریخی، کتابهای علمی - آموزشی، گزارشهای ویژه، یادداشتها، گفتوگوها، یادداشتهای روزانه، سفرنامهها، نامهها، سندها، خاطرهها، نقدهای ادبی.
خواندن کتاب نوشتن از مرگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران مطالعهٔ ناداستان در باب مرگ پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب نوشتن از مرگ
«از زمانی که این داستان را شنیدهام، تلاش کردهام لحظهٔ آگاهی خود را به یاد بیاورم. البته این نخستین خاطرهام نیست ــ خاطرهای ساده از بازی با گِل ــ اما لحظهای را به یاد میآورم که مرغ ماهیخواری از شاخهای فرود آمد، مارمولک بزرگی را به نیزهٔ نوکش کشید و زندهزنده آن را بلعید. و این اتفاق مرا از ناآگاهی بیرون کشید. آن زمان فکر کردم که این منم، اینجا، و آنجا مارمولکی بود که دیگر نیست. سوگیموتو همچنین ادعا میکند که بلافاصله پس از لحظهٔ بیداریاش به تجربهٔ هشدار مرگ هم رسید و من این ادعا را باور میکنم چراکه برای من هم چنین شد. ناپدید شدن مارمولک بسیار ساده و روشن اتفاق افتاد. آگاهی آغاز میشود و پایان میپذیرد.
اینکه چهطور پایان مییابد را امروز میفهمم. البته من از روی تجربهٔ خودم حرف میزنم و برای افراد مختلف شرایط فرق میکند. اما امروز که به مرگ تدریجی دچار شدهام، احساس میکنم آرامآرام از آگاهی به ناآگاهی نخستین عقبگرد میکنم. و این عقبگرد را جسمم رهبری میکند که هر روز ضعیف و ضعیفتر میشود و قوّت کمتر و آرامش بیشتری میطلبد، آنچنان که یکی دو بار رفتوآمد به دستشویی نهایت تلاشی است که از عهدهاش برمیآید. دیگر از ناتوانیام حیرتزده نمیشوم. بدن من حیوانی رو به موت است. امروز زشت است و از شکل و قیافه افتاده و باری است که اگر بشود دوست دارم بر زمین بگذارمش. اما بدن هم در روند مرگْ برنامهٔ خودش را دارد که ابداً از آن سر درنمیآورم.
آنچه میدانم این است که دنیای من به دو اتاق محدود شده است: اتاقخواب و اتاق نشیمن. در اتاقخواب میخوابم و در اتاق نشیمن مینویسم و میخوانم و تلویزیون تماشا میکنم. بیشتر مثل کودکی هستم با وابستگیهایش. همسرم خرید و پختوپز و خلاصه تمام کارهای خانه را بر عهده گرفته است. پسرم رانندگی میکند و کارهای بانکی را انجام میدهد، خانه را میچرخاند؛ همهٔ کارهایی که وقتی سالم بودم، خودم انجام میدادم. و من در تمام این مدت دراز کشیدهام و خیال میبافم. صبحها درست مثل نوزادی هستم که با صدای آواز گنجشکها چشم باز میکند، و این فوراً مرا به یاد خاطرهٔ مرغ ماهیخوار و نخستین درسِ مرگ میاندازد. و هر چه هوشیارتر میشوم، دلم برای ناآگاهی و بیخیالیای که آن روز از دل آن بیرون جستم تنگ میشود.
آن مرغ ماهیخوار به خاطرهٔ اولین باغی که شناختم باز میگردد، جنگل اکالیپتوس. خانهٔ ما در دشت بیدرختی واقع شده بود. چند درخت صمغ بلند جلو و پشت خانه روییده بود و من تصور میکردم که درست وسط جنگل هستیم نه جدا از آن. و جنگل انگار که درون خانه هم بود، چون خانه انباشته از بو و صداهای جنگل بود و من که به خانه برمیگشتم جنگل را با خود میآوردم و در خواب رؤیایش را میدیدم.
وقتی تنها بودم، در سایهٔ این درختان غولآسا بازی میکردم، کنار ریشهها را با تکه چوبی زیرورو میکردم تا پوست جیرجیرک پیدا کنم، حبابِ طلایی صمغی را که از تنهٔ درختها بیرون تراویده بود میفشردم و به ارتش مورچهها که از تنۀ درختها به سوی شاخههای مرتفع رژه میرفتند خیره میشدم. نوارهایی از پوست درختها را میکندم و برای حلزونها و سوسکهای جنگلی خانه میساختم. وقتی خواهر و برادرم خانه بودند با آنها به بوتهزار میرفتم و دنبال سگمان میدویدم. من آن حیوان را انسانی تصور میکردم مانند خودم، با احساساتی مشابه که تنها تفاوتمان این بود که من احساس سرما میکردم و به لباس نیاز داشتم. برایم شگفتانگیز بود که چشمهایش شبیه چشمهای من است و زبانی به رنگ زبان من دارد و پاهایش انگشت دارد. دوست داشتم وقتی خواب است نگاهش کنم و سینهاش را ببینم که به آرامی بالا و پایین میرود. دوست داشتم وقتی جانوران مرده را میخورد، دنبال پرندهها میدود و توی جنگل پیپی میکند نگاهش کنم. حتی یک بار هم خودم توی جنگل همین کار را کردم و چون او هم این کار را میکرد، اصلاً برایم عجیب نبود. انسان و حیوان، هر دو، برایم یکی بودند.»
حجم
۱۳۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۱۳۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه