کتاب خیرگی
معرفی کتاب خیرگی
کتاب الکترونیکی خیرگی نوشتۀ علیرضا سیف الدینی است و نشر نیماژ آن را منتشر کرده است. کتاب خیرگی داستان دختری به نام پری نسا آشنا است که برای بهدستآوردن شغلی تازه راهی دیار مادری خود تبریز شده. اما در ادامهٔ راه و با ورود او به یک قهوهخانهٔ قدیمی و البته عجیب، حوادث سمتوسوی دیگری به خود میگیرند.
درباره کتاب خیرگی
بعضی از جذابترین داستانها و روایتها از دل حوادث اتفاقی و پیشبینینشده به دنیا میآیند. داستان کتاب خیرگی نیز یکی از همان روایتهای غافلگیرکننده است. علیرضا سیفالدینی نویسندهای که قبلتر او را با آثاری همچون «پلنگ خانم تنهاست» و نقد و ترجمههای موفق میشناختیم، حال، در اثر داستانی تازهٔ خود که با تلاش انتشارات نیماژ تهیه شده، دوربین روایت را به دست یک دختر جوان میدهد تا برشهای از سرگذشت و روایتهای تأملبرانگیز او را بخوانیم.
همه چیز بهظاهر ساده شروع میشود. پری نسا، دختر و راوی اصلی داستان راهی زادگاه و دیار قدیمی خود شده تا به زندگیاش سروسامانی بدهد و کاروبار تازهای ترتیب دهد. او بهتازگی شغلی در یک شیرخوارگاه پیدا کرده و خانهٔ کوچکی نیز به ارث برده. همه چیز برای ورقخوردن برگ تازهای از زندگی پری نسا آماده است. اما پری نسا نمیداند که این سرنوشت تازه، او را وارد چه ماجراهای پرپیچوخمی خواهد کرد. پای راوی داستان در ادامه به یک قهوهخانهٔ قدیمی باز میشود؛ قهوهخانهای که همه آن را با نام جزیره میشناسند. قهوهخانهٔ جزیره، پر است از مشتریهای ثابت؛ انسانهای ماتمدیده و شکستخوردهای که با جمعشدن کنار یکدیگر، غصههای خود را تاب میآورند. صاحب این قهوهخانه نام جان لنین را بر خود گذاشته و مشتریان همیشگی جزیره را «اهالی» مینامد؛ اهالیای که هرکدام قصهها و روایتهای متفاوتی دارند و پری نسا را نیز به پیگیری سرگذشت پرماجرای خود دعوت میکنند. اما تمامی شخصیتهای این داستان در یک ویژگی و خصلت مشترکاند. همگی آنها عاشق گذشته هستند و جز پرداختن به گذشته کاری ندارند. در حقیقت اهالی این قهوهخانه که دستآویز و راه نجاتی برای خود نیافتهاند تنها به گذشته آویزان میشوند و از آن آرامش و تسلا میگیرند. همین موضوع در ادامه، سرگذشت پری نسا را به میان میکشد و جزئیات تازهتری را از زندگی او برای خوانندگان رو میکند.
نویسندهٔ کتاب خیرگی در کنار روایت پرکشش داستانی خود، مفاهیم فرامتنی مختلفی را دنبال میکند. او با به تضاد کشیدن دنیای بیرون و درون این قهوهخانه، بیش از هر چیز به سراغ دنیای پرتناقض انسانها میرود و از تفاوتهای ظاهر با آن چه در دل افراد میگذرد، میگوید. خالق داستان خیرگی با ترسیم شمایل زندگی ما در قالب یک قهوهخانهٔ متروک تصاویر آشنای بسیاری را برای خوانندگان خود ترسیم میکند و با خلاقیت و بازی در فرم، زیباییهای ادبی میآفرینند. در نهایت روایتهای متناوب این داستان یکی پس از دیگری و همچون قطعات پازل همدیگر را تکمیل میکنند و سرنوشتهای جداافتاده از هم مثل رشتههای یک طناب به همدیگر میرسند.
خواندن کتاب خیرگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای علاقهمندان به داستانهای بلند فارسی مناسب است.
بخشی از کتاب خیرگی
«یخ کف سالن با گرمای بخاری آب شده بود و زینال همهی آبها را جارو کرده بود. منصور برای تعمیر ترکیدگی لولهی آبدارخانه لولهکش آشنا بود؛ قبلاً برای ادارهی آبیاری کار میکرد. خوشبختانه لوله روکار است. آورده بود. جانلنین خیره به تکهچوبی که هنوز روی میزش بود به قلیانش پک میزد. تکهچوب نمیگذاشت فکر کند که ماجرای صبح را خواب دیده. صادق گهگاه به تکهچوب روی میز جانلنین نگاه میانداخت برای جفری لاتون تعریف میکرد هم پشیمان بود که تعریف میکند، هم تعریف میکرد) که تکهگچی را که روی میزش افتاده بود، توی پاکت گذاشته و به زنش هدیه داده. میگفت که زنش عاشق طعمِ گچ است؛ مخصوصاً گچهای کهنه و قدیمی. جفری لاتون ساکت و بیصدا لبخند میزد. بهروز (هنوز وزن مرد جوان را روی پشتش احساس میکرد خمیازه میکشید و یکدرمیان شانههایش را میمالید.
ویلیام یکریز تکرار میکرد: «در روح او معمایی هست که از آن رنج میبرد.» تقی طلعت دست از نوشتن کشیده بود و بیآنکه به ویلیام نگاه کند، فکر میکرد: بعضی جملهها مثل یک درِ بستهاند، اما کسی که آن را درک میکند، کسی نیست که با کلید بازش کند، از توی در رد میشود. اما بعضیها که نه کلیدی دارند و نه میتوانند از توی در رد بشوند، آن را تکهتکه میکنند. باز تنها چیزی که در دستشان میماند تکهای از آن در است. ویلیام از توی در رد میشود، اما چرا؟ اصلاً اینجا در چه معنایی دارد، جز اینکه خود جمله تداعی چیز آشنایی باشد. انگار کسی جملهی آشنایی را چند بار خوانده باشد یا احساس آن را چند بار احساس کرده باشد یا صحنهی آن را چند بار دیده باشد. شاید برای همین سروصدا نمیتوانست حواسش را پرت کند. مثل منظرهای که اسد، بیخبر از اتفاقی که صبح افتاده بود و خودِ او هم در آن نقش داشت، آن را همان طور که سیگار میکشید، از پشتِ خطی میدید که با دو انگشتش روی بخار شیشهی پنجره کشیده بود و در انتهای خط یک نقطه گذاشته بود...»
حجم
۳۹۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۵۵۲ صفحه
حجم
۳۹۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۵۵۲ صفحه