دانلود و خرید کتاب کتاب زندیق مصطفی جمشیدی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب کتاب زندیق

کتاب کتاب زندیق

امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب کتاب زندیق

کتاب زندیق نوشتهٔ مصطفی جمشیدی است. انتشارات علمی و فرهنگی این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب کتاب زندیق

کتاب زندیق برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که آن را روایتگرِ سرگردانی شخصیتی در یکی از پادگان‌های دورهٔ پهلوی دانسته‌اند. زمان برابر با بحبوحهٔ اشغال ایران توسط متفقین است. این رمان در سه لایهٔ مختلف از سرگردانی‌های مردم ایران حکایت کرده است. شرح رویارویی این سرباز با چند شخصیت نظامی در پادگان به‌انضمام یادآوری قصه‌های مربوط به کتاب «وقایع‌نگاری یک زندیق»، از بخش‌های این کتاب است. رمان «کتاب زندیق» از یک جلسهٔ احضار ارواح شروع می‌شود. سرگشتگی و گرسنگی و دغدغهٔ پناه‌جویی در زمانهٔ عسرت و اشغال ایران توسط متفقین و نیز نگاه به گسترهٔ تاریخ شهریور ۱۳۲۰، آن هم از نگاه یک سرباز که فرار و حرمان نصیبش بوده است، از فرازهای مهم رمان «کتاب زندیق» است.

خواندن کتاب کتاب زندیق را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان تاریخی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب کتاب زندیق

«ـ خوب زندیق کلامشان بود. خودم توی ذهنشان انداخته بودم. بله. ناگزیر بودیم برویم به همان بندر. قسمت بود، پیشانی‌نوشت بود، چه می‌دانم من؟ هر چه که بود، گذشت و دررفتیم. از شب آن حادثه دررفتیم. سروان مرده بود. حالا یا توی غذایش زهر ریخته بودند یا از دستِ مرض خودش بود که مُرد.

آن شب حرف از تنقیه می‌زد. اینکه گاهی در بهداری نیرو با یک پرستار زن قرار می‌گذارد و جسم و جانش را با تنقیه نجات می‌دهد. الغرض، صدای دریا بود. بله. صدای آواز زندیق. این حالا چند سال است راستکی؟ بگذریم... حالا به سن‌وسال آن زمانه‌ها چه وقت برسیم؟

من می‌گذاشتم و می‌گذشتم. چه اسمی گذاشته بودند روی من؟ شریعت! فتحی توی قایق جا ماند و تا سال‌ها ندیدمش. حکایتش را حالا می‌گویم. قایق مال ماهیگیرهای شمالی بود که با شکارچی‌ها اردک وحشی می‌رفتند توی تالاب و دو سه شب آن وسط‌های تالاب می‌ماندند. الان فرصتش را ندارم علتش را بگویم. جالب است برایتان حتماً. اگر می‌شد، دستتان را می‌گرفتم و می‌رفتیم کافهٔ کازیک. آنجا هنوز یوزف جهود بود پشتِ آن میز. داشتند با هم قهوه می‌خوردند. با میرزایوف و احمدُف. سه‌راه شاه کسی بالاخانه‌ای داشت نیم‌طبقه که انگ من انگار ساخته بودند. درست دو سه برابر دست و بال من!

پایین آن بنا فرنی می‌پختند و بوی گندِ خرده‌برنج و شکر آب‌پز شده دل و روده نمی‌گذاشت برای آدم. مجبور بودم، نه آهی در بساط داشتم، نه آشنایی چیزی.

زنی که «سلطان» اسمش بود، دیگچه‌های خالی فِرنی را می‌چپاند زیر پله‌ای و تا نصف پله‌ها را می‌آمد بالا.

ـ هُو همسایه. ما رفتیم. یادت باشد پشت در را ببندی لات و لوت و عربده‌کش جا نکنند خودشان را این زیرها!

من روی تختی که جرجر صدا می‌داد و بوی نا داشت داد می‌زدم: «چشم سلطان!» و صدایی در جوابم نمی‌آمد. همان روز اول تُنگ آبی که روی آخرین پله بود با ضرب پا سقوط کرد روی پله‌ها و آب ریخت تا آن پایین و صدای فحش و فضاحتش درآمد:

ـ مثل آژان‌ها تنگ و تمبک می‌ترکانی یالقوز خان و فکر تمبک‌چی نیستی! گند زدی رفت پی کارش! من سلطان اسمم شد برای همین عربده‌کشی‌هام! یک گونی زرنیخ بود این پایین. وای به حالت اگر خیس خورده باشند! گفتم، محضِ گفتنم. فهمیدی شازده؟

زرنیخ‌ها مال درشکه‌چی میدان توپخانه بود. مشتری جا گذاشته بود و عصر آمده بودند قهوه‌خانه عمله‌ها دنبال درشکه‌چی. سلطان بلانمرده از همه دنیا یک نوهٔ دختری داشت که شل بود.

جانش در می‌رفت برای نوهٔ دختری‌اش. شوهرش مافنگی بود و جز شیره و تریاک خرج دیگری نداشت. هم دخترش مزهٔ کارگری را کشیده بود، هم خود سلطان. وقتی می‌رسید آنجا، جانش درمی‌رفت و رنگ از صورتش می‌پرید.

ـ آجی جان. بنشین فرنی بریزم برات. جانم کف پات!

پسربچه ناز و کرشمه‌ای می‌آمد و می‌نشست روی چهارپایه‌ای، بغل دیگ.

ـ جانم کفِ پات. عزیز کجاست؟

پسرک با انگشت جای موهومی را نشان می‌داد. نه اشاره به نزدیک بود، نه به دور حرکت دستش!

ـ سوزن‌دوز، لحاف‌دوز، دُشک تعمیر می‌کنیم. آهای ندّافی...

اگر سلطان اندوخته‌ای داشت، بی‌شک خرج پسرک می‌شد. آجی جان یعنی اسم پسرک بود یا لفظ سلطان؟

ـ آهای یاردان‌قلی... بپّا دشک چند می‌دوزی؟»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۴۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۳۷ صفحه

حجم

۲۴۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۳۷ صفحه

قیمت:
۶۶,۰۰۰
۱۹,۸۰۰
۷۰%
تومان