کتاب بافته ز جان
معرفی کتاب بافته ز جان
کتاب بافته ز جان نوشتهٔ شیون می یورا و ترجمهٔ آزاده سلحشور است. نشر فرهنگ معاصر این رمان ژاپنی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب بافته ز جان
کتاب بافته ز جان، فراتر از یک رمان یا زندگینامه است. این کتاب به اهتمام مترجم، دایرةالمعارفی از شخصیتهای اثرگذار و رویدادهای مهم زندگی شوروی در حاشیهٔ متن را به خواننده ارائه کرده است. این کتاب، قصهٔ زنی است که از نوجوانی گامهایی راسخ در مسیر پیشرفت برداشته و خطمشی حزبی را اصل غیرقابلانکار در تمام ابعاد زندگی پنداشته است. او برای رسیدن به قلههای جاهطلبی سیاسی زندگیهای بیشماری را ویران کرد؛ اگرچه نقش او در تحول فرهنگ و هنر در شوروی قابل چشمپوشی نیست. «کاترینا» در سالهای پایانی زندگی، نسبت به همهٔ باورهای حزبی خود تردید کرد و زمانی که مخالفانش او را بهراحتی از صحنهٔ بازی بیرون میرانند، چارهای جز خودکشی برای او باقی نماند.
خواندن کتاب بافته ز جان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ژاپن و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره شیون می یورا
شیون می یورا نویسندهٔ ژاپنی و متولد سال ۱۹۷۶ میلادی است. او در سالهای تحصیل در دانشگاه واسدا، تصمیم داشت که بهعنوان ویراستار فعالیت کند، اما در جایگاه منتقد ادبی و نویسنده کار خود را آغاز کرد. شیون می یورا پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه، شروع به نوشتن و چاپ رمان کرد و توانست جایزهٔ نائوکی را هم در کارنامهٔ خود ثبت کند؛ همچنین برخی از آثار او بهصورت فیلمنامه درآمد و در کشورهایی مانند چین و اندونزی موفقیتهای چشمگیری به دست آورد. کتاب «بافته ز جان» یکی از آثار اوست.
بخشی از کتاب بافته ز جان
«میدوری کیشیبه، برای اولینبار در طول سه سالِ کاری در شرکت کتاب گمبو، پایش را به ساختمان فرعی واقع در گوشهٔ محوطهٔ شرکت گذاشت و بیدرنگ سهبار پشت سر هم عطسه کرد.
به گردوخاک و تغییر ناگهانی آبوهوا حساسیت داشت. وارد شدن به اتاقهایی که خیلی خوب تمیز نشده بودند و دمایشان هم با بیرون خیلی متفاوت بود باعث عطسه و آبریزش بینیاش میشد. ساختمان فرعی جایی بود که امکان داشت اوقات سختی را در آن بگذراند.
بهمحض اینکه درِ بزرگ چوبی را باز کرد سرمای شدیدی را در راهروی کمنور احساس کرد. هوا بوی نا میداد، درست مثل کتابخانه.
اینجا هیچ شباهتی به ساختمانِ مدرن اصلی نداشت. واقعاً درست آمده بود؟ همیشه در مورد ساختمان فرعی شنیده بود ولی فکر میکرد جایی شبیه انبار تجهیزات باشد. ساختار چوبی سبک غربیاش بهشدت از مُد افتاده بود. بااینحال وقتی وارد شد، کاملاً میشد فهمید که هنوز از این ساختمان، علیرغم قدیمی بودنش، استفاده میشود. کفپوشهای چوبی و نردههای راهپلهها از شدت کهنگی به رنگ زرد درآمده بودند. دیوارها سفیدِ گچی بودند و سقف بلند طاقیهای ظریفی داشت. بینیاش دچار خارش شد ولی در گوشهوکنار ساختمان خبری از گردوخاک نبود. کاملاً مشخص بود که هر روز از این ساختمان استفاده میشود و از آن خوب نگهداری شده.
ببخشید...
داخل راهرو شروع کرد به صدا کردن.
سلام...
با ترس و تردید نگاه کرد و متوجه شد که اضطراب و نور کم باعث شده بودند که متوجه پنجرهٔ کوچکی که روی یکی از درها بود نشود، و حالا سرایدار یا نگهبان از این پنجره به او زل زده بود. یک کاغذ رنگورورفته که با دست رویش نوشته شده بود «پذیرش» روی این پنجره چسبانده شده بود. درست آنسوی این پنجره اتاقکی بود که آن مرد در آن نشسته و در نسیم کولر داشت تلویزین تماشا میکرد.
ورودی ساختمان اصلی یک میز پذیرش فلزی داشت با یک خانم خندان که به مراجعین خوشآمد میگفت. کیشیبه با خودش فکر کرد، چه تفاوتی، و میخواست خودش را معرفی کند ولی قبل از آنکه کلمهای از دهانش خارج شود مرد با بیتفاوتی دست راستش را در هوا تکان داد.
قبل از اینکه پنجره را ببندد و برگردد سراغ تلویزیون دوبار تکرار کرد:
طبقهٔ دوم.
کیشیبه تصمیم گرفت دستورالعمل مرد را دنبال کند و به طبقهٔ دوم برود. صدای پایش در راهرو میپیچید صدای کفشهای پاشنهبلندش روی زمین کاشی شدهٔ ساختمان اصلی خوشایند بود ولی اینجا روی کفپوش چوبی صدای خفهای داشت. با خودش فکر کرد شبیه صدای نوک زدن پرندهای که به دنبال غذا میگردد.
هر قدمی که روی پلهها میگذاشت، صدای غژغژ بلند میشد. چاق شدهام؟ سایز کمرم که عوض نشده. ولی این اواخر خیلی در خوردن هلههوله در خیابان زیادهروی کردهام.بقیهٔ مسیر را با نوک پا از پلهها بالا رفت.
طبقهٔ دوم بهخاطر نوری که از پنجره میتابید اندکی روشنتر بود. فقط یکی از درهایی که در انتهای راهرو قرار داشت باز بود و کیشیبه رفت بهسمت همان در.
وقتی نزدیکتر شد دید که درواقع در باز نیست، بلکه کلاً برداشته شده. داخل اتاق قفسههای کتاب دیوارها را پوشانده و همهٔ میزها زیرِ انبوهی از کاغذ دفن شده بودند. سهبار عطسه کرد. برای وارد شدن به اتاق تردید کرد. حتماً اتاق پر از گردوخاک بود. در ضمن صدای نالهٔ عجیبی هم از داخل اتاق میآمد. صدایی ضعیف و ممتد، فکر کرد، شبیه ببری در حال زایمان.
همانطور که داشت بااحتیاط نگاهی به داخل میانداخت، صدایی از پشت سرش گفت:
آه، منتظرتان بودیم!»
حجم
۲۵۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۵۳ صفحه
حجم
۲۵۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۵۳ صفحه