کتاب کتابفروشی نویسندگان فقید
معرفی کتاب کتابفروشی نویسندگان فقید
کتاب کتابفروشی نویسندگان فقید نوشتهٔ لیام کالانان و ترجمهٔ نیما فرحی است و نشر ثالث آن را منتشر کرده است. این کتاب سفر زنی به نام لیا را دنبال میکند که داستان خود را مینویسد و در جستوجوی قدرت خانواده و جادویی است که در صفحات کتاب پنهان شده است.
درباره کتاب کتابفروشی نویسندگان فقید
رابرت ایدی، رماننویسی عجیب و پیشبینیناپذیر است. او ناگهان ناپدید میشود و همسرش، لیا و دخترانش را ترک میکند. لیا متوجه چند بلیت فرانسه میشود و حدس میزند که شاید شوهرش به فرانسه رفته است. بنابراین به همراه دخترها راهی فرانسه میشود. به محض ورود آنها به فرانسه، لیا نسخهٔ دستنویس ناتمامی را کشف میکند؛ کتابی که رابرت بدون اطلاع او در حال نوشتن آن بود.
دختران ایدی مسیر نسخهٔ دستنویس را تا یک کتابفروشی کوچک و شلوغ انگلیسیزبان دنبال میکنند که صاحب خستهاش در آن مشتاق فروش کتابهاست. با استقرار خانواده در پاریس، آنها امیدوارند که سرنخهای بیشتری پیدا کنند. لیا و دخترها مسیر ادبی برخی از آثار کلاسیک محبوب پاریس از جمله مادلین و بالون قرمز را ردیابی میکنند؛ اما یکسری اکتشافات حیرتانگیز لیا را میترساند و به این فکر وامیدارد که آیا برای اتفاقات جدید آماده است؟
خواندن کتاب کتابفروشی نویسندگان فقید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهای ماجراجویانه دربارهٔ کتابها پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کتابفروشی نویسندگان فقید
«مدتها در ویترین کتابفروشیمان برای او دام پهن کرده بودم، دامی که استادانه پهن شده بود.
آنطور بود که باید میبود. در محلهٔ فوقالعاده محبوب ماره زندگی میکردیم، اما کتابفروشی در قسمت جنوبی ماره واقع شده بود، جایی که نزدیک به رودخانهٔ سن است، دورتر از دکههای فلافلفروشی یا شیرینیفروشی یا خیابانهایی که در آن مردم پیاده میروند. در نتیجه از انبوه جمعیت دورم و کمتر مشتری میآید.
تقریباً یک طرف ساختمان کتابفروشی به دیوار سیاه صومعهای چسبیده که شاید ساکنانی هم داشته باشد اما با وجود تمام ناقوسهایی که دارد، هرگز ندیدهام راهبی آنجا رفتوآمد کند. روبروی صومعه، چند فروشگاه مثل کتابفروشی ما به چشم میخورد که کنار هم ردیف شدهاند و همه در طبقهٔ همکفِ ساختمانهایی با نمای صاف و مسطح واقع شدهاند، با طیفهای مختلف کِرِم رنگآمیزی شدهاند، چند تایی هم به رنگ زرد چرک درآمده. بالای آنها سقفهایی از جنس روی به چشم میخورد که رنگشان آرامآرام داشت سیاه میشد، با پنجرههای باز که حفاظهای چوبی داشتند. اینطرف و آنطرف، گل یا بقایای گلها دیده میشود، همینطور نردههای آهنی یا بقایای آن.
فروشگاه ما میان آنها قرمز درخشان بود، مثل یک سیب یا شاید زخمی خونآلود.
کتابفروشی از قدیم هم قرمز بود اما پررنگتر و تیرهتر، زمانی که اولین بار آن را دیدم، قرمزی آن به رنگ انگور سیاه بود. تصمیم گرفته بودم آن را به قرمز گیلاسی تغییر دهم، تقریباً شبیه رنگ ماشینهای آتشنشانی. قصدم برای تغییر رنگ مغازه را به اطلاعِ صاحب ملک مادام بوریار رساندم. یکی از نقاشها قبل از شروع کار از انجام آن صرفنظر کرد و دیگری هم بعد از سنباده زدن و بتونهکاری رهایش کرد. طبق پیشنهاد لوران، رانندهٔ مخصوص حمل کتابها __ که غیررسمی برای حملونقل چیزهای دیگر، دستیار و کمکحالِ من هم بود __ بالأخره یک مرد لهستانی را استخدام کردم که تقریباً مثل خودم فرانسوی را خوب بلد نبود و در نتیجه اهمیتی نمیداد بقیه چه میگویند. وقتی کار تمام شد، نظر لوران را پرسیدم. لوران به بالا و پایین خیابان نگاه کرد، نقاش نه تنها رنگ قرمزِ جیغی را که من میخواستم استفاده کرده بود، سقف را هم چنان رنگ کرده بود که به نظر میرسید سیوشش دست لاک الکل خورده باشد. سقف چنان برق میزد که انگار آب نبات داغ روی آن ریختهاند.
لوران نظرش این بود که من باید آبنبات چوبی بفروشم.
سرم را تکان دادم.
او هم سرش را تکان داد.
ما کتاب میفروشیم، این با حروف طلایی روی پنجره نوشته شده بود. یک طرف به انگلیسی نوشته شده «کتابفروشی» و طرف دیگر به فرانسوی نوشته شده «فروشگاه کتابهای انگلیسی». بین این دو جمله نام کتابفروشی را نوشته بودیم که آن هم ماجرای خود را داشت. قبلاً اسم خیابان روی مغازه گذاشته شده بود سن لوسی. اما این مردم را گیج میکرد، چون در شهر خیابان دیگری به همین نام وجود داشت و موضوع دیگری که باعث سردرگمی بیشتر میشد این بود که سن لوسی یا لوسی مقدس، قدیسی بود که نویسندگان برای یاری گرفتن به او متوسل میشدند. اما مادام بوریار نظرش این بود که چنین اسمی گاهی مشتریان مذهبی را به سمت خود میکشدولی اغلب مشتریای جذب نمیکند. او برای من تعریف کرد که روزگاری خیابان خیلی شلوغ بوده، نه تنها پر از خریداران کتاب، فروشندگان هم زیاد بودند اما مغازهها یکی پس از دیگری تعطیل کردند و خیلیها کتاب و وسایلشان را پیش مادام گذاشتند، البته نسخههای انگلیسی را نه فرانسوی __ و به درد نخورهایش را، نه کتابهای باارزش __ و لازم نیست بگویم بیشترشان از نویسندگانی بودند که حالا دیگر در قید حیات نبودند، نه نویسندگان زنده. بین کتابهای مادام به سختی کتابی پیدا میشد که نویسندهاش هنوز زنده باشد.»
حجم
۳۱۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۹۹ صفحه
حجم
۳۱۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۹۹ صفحه
نظرات کاربران
خیلی درمورد اینکه چه نظری درمورد این کتاب بدم مردد بودم. در نهایت مطمئن نیستم که افراد زیادی این کتاب رو بپسندن. چون ژانر بشدت رئال هست و اصلا اتفاق فوقالعاده ای توش نمیوفته. روندش یکنواخته و پستی بلندی های
این کتاب یکی از بهترین رمانهایی بود که خوندم. ترجمه ی عالی و سبک متفاوت نویسنده واقعا برام جذاب بود. اون قدر روایت جذابی داشت که انگار خودم داشتم زندگیش می کردم؛ انگار دارم یه فیلم سینمایی تماشا می کنم.
بیمحتوا، مغشوش و کسالتبار... وقت تلف کردنه خوندن این کتاب