کتاب بازخوانی انگلس
معرفی کتاب بازخوانی انگلس
کتاب بازخوانی انگلس نوشتهٔ جان ریز و ترجمهٔ روزبه آقاجری است و نشر چشمه آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب بازخوانی انگلس
چرا انگلس؟ مگر نه این است که او بابِ روز نیست و بیشتر تهماندهای از سنتی فراموششده به نظر میآید که میشود بهتمامی نادیدهاش گرفت؛ تهماندهای نظری ـ عملی که آن سنتِ فراموششده را ــ مارکسیسم را ــ به گند کشیده است؟ اصلاً چرا باید دربارهٔ مردی حرف زد که «انسانباوری» مارکسی را به «جبرباوری»ای ناانسانی بدل کرد؟
دستگذاشتن بر انگلس صرفاً نه پرتو افکندن بر سویههای تحریفشدهٔ اندیشه و عمل یکی از بنیادگذارانِ مارکسیسم که در واقع، موضعگیری در برابر نادیده انگاشتن کلیت این نظریه با حذف و طردِ انتزاعی و جانبدارانهٔ بخشی از آن است. در تمامِ دورهٔ کنار گذاشتن انگلس که برای ما ایرانیها، به شکلی جدی، از اواخر دههٔ شصت خورشیدی آغاز میشود، مسئله نه نقد نظرات و دیدگاههای انگلس که رد و طرد زنجیرهٔ معناهایی بوده که گویا در انگلس تجلی مییافتند: جبرباوری اقتصادی، علمباوری سدهٔ نوزدهمی و برای ما از همه مهمتر سویهٔ سیاسی رد و طردِ مارکسیسم ـ لنینیسم.
جان ریز در کتاب بازخوانی انگلس به نقدهایی که در خود جنبشِ مارکسیستی به مارکس و انگلس شده است اشاره کرده و آنها را در جایگاهی جدا از اینگونه اتهام زدنها و کژ دیدنها مینشاند. هر چند خودِ مارکس و انگلس، تا لحظهٔ مرگِ جسمیشان، همواره دغدغهٔ این را داشتند که کارهای انجامشدهٔ خود را تمامشده نپندارند و با هر فاکتِ تازهای دست به بسط یا جرحوتعدیلِ نظرات خود ببرند، اما آنچه به انجام رساندند بیشک نمیتوانست دربردارندهٔ ادغام و هضمِ نظری دگرگونیهایی باشد که در دهههایِ سپستر پیش آمدند. این بر دوشِ سازمانها، گروهها، حزبها و افرادی مانندِ لنین، بوخارین، کائوتسکی، رزا لوکزامبورگ، تروتسکی، گرامشی و دیگران افتاد تا با بسط یا دگرگون کردنِ دیدگاههای آن دو ــ و البته با وفادار ماندنِ به بنیادهای نظریِ آنان که همین، کار آنها را از کارِ کسانی مانند برنشتاین جدا میکند ــ نظریهٔ مارکسیستی را گامی به جلو برند. نقدهای جدی و بسطهای نظریِ کسانی مانندِ کارل کُرش، جرج لوکاچ و دیگران نیز در چنین چارچوبی قرار میگیرند.
خواندن کتاب بازخوانی انگلس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به پژوهشگران حوزههای فلسفه و جامعهشناسی و علاقهمندان به تحقیق درخصوص مارکسیسم پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بازخوانی انگلس
«انگلس مانند مارکس باور داشت که جهانهای اجتماعی و طبیعی نباید از هم جدا شوند و از اینرو الگوهایی مشابه هر چند مجزا را میتوان در هر دو تشخیص داد. اما آیا این امر انگلس را گناهکار نمیکند که نظریهای فراگیر را مطرح کرده که بر یافتههای علم تحمیل میشود؟ گَرِت استدمنجونز بدون شکوتردید استدلال میکند که انگلس این اندیشه را که «همهچیز در واقعیت، دستکم در مبانی، شناخته شده است» پذیرفته و «نظامی تاموتمام، پیکرهای از شناخت مطلق را که در برگیرندهٔ کلِ واقعیتِ تجربی است»، برساخته است.
در واقع انگلس مکرراً اصرار میورزید که هرگونه «نظامسازی» با ماتریالیسمِ تاریخی بیگانه است. سراسر یکی از آثار بزرگش، آنتیدورینگ، بهویژه برای مبارزه با چنین نظامی تألیف شده است. بنابراین این انگلس است که مینویسد: «به نظر من گنجاندن قانونهای دیالکتیک در طبیعت اساساً مطرح نیست بلکه موضوع مهم کشف آنها در طبیعت و پروراندنشان است.» تنها در رابطه با علومِ طبیعی نبود که عدمتحمیل قانونهای دیالکتیکی از بیرون اهمیت داشت. هم مارکس و هم انگلس، با پافشاری بر این نکته که روششان راهنمایی برای بررسیِ تاریخ است، نه دستاویزی برای بررسی نکردنِ آن بهروشنی نظری یکسان دربارهٔ این نکته داشتند.
هر گزارهٔ عام باید نخست در بررسی تاریخی و تجربی به اثبات برسد، نه اینکه بهسادگی همچون قانونی جهانشمول بیان شود. انگلس تأکید میکند که «یک نظامِ شناخت تاریخی و طبیعی که همهچیز را در بربگیرد و برای همهٔ زمانها حرف آخر باشد، با قانونهای بنیادیِ استدلالِ دیالکتیکی در تضاد است.» اما چرا انگلس باور دارد که نظام شناختیِ فراگیر توهم است؟ یکی از اصلهای بنیادیِ دیالکتیک این است که جهان، پیوسته در حالِ دگرگونی است. هر نظامِ تاموتمامی ضرورتاً بر این دلالت دارد که این فرایند متوقف شده است و بر همین اساس است که انگلس چنین تصوراتی را در تعارض با قانونهای بنیادین استدلالِ دیالکتیکی توصیف میکند. او بهتفصیل میگوید:
اگر در هر زمانی در روند رشد و تکاملِ نوع بشر چنین نظامِ قطعی و نهاییای از رابطهمندی در جهان ــ چه فیزیکی، چه ذهنی و چه تاریخی ــ پدید آید، به این معنی خواهد بود که شناخت انسانی به غایت خود رسیده است و از آن لحظهای که جامعه با آن نظام منطبق شود، رشدوتکامل تاریخیِ بیشتر متوقف خواهد شد. که در هر صورت، اندیشهای پوچ و یاوهگوییِ محض است.
تعجببرانگیز نیست که مارکس و انگلس با هر نوع نظامِ جهانشمولی خصومت داشتند ــ اندیشههایشان در نقد نظامی بزرگتر از همهٔ نظامهای جهانشمول که توسط هگل پروبال داده شد، بسط یافته بود. اما اندیشههای مارکس و انگلس فقط در نقد نظامِ ایدئالیستیِ هگل نبود بلکه در نقد ماتریالیسمِ مکانیکیِ روشنگری و به همین نحو ماتریالیسمِ یکسویهٔ فیلسوف پساهگلی، لودویگ فوئرباخ، نیز بود. به این ترتیب، دور از ذهن است که انگلس بهسادگی از ایدئالیسمِ هگلی به آغوش ماتریالیسمِ خام و تجربی درغلتد.»
حجم
۱۴۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۴۰ صفحه
حجم
۱۴۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۴۰ صفحه
نظرات کاربران
قلم روزبه فوق العاده جذابیت متنی رو چندبرابر کرده