کتاب قدم زدن در ساحل
معرفی کتاب قدم زدن در ساحل
کتاب قدم زدن در ساحل نوشته دبی مکوبر است که با ترجمه محمدمعین رازقیان منتشر شده است. نویسنده این کتاب را بعد از مرگ دوستش براثر سرطان نوشته است.
درباره کتاب قدم زدن در ساحل
داستان این کتاب در مورد، رابطه شخصیت اصلی کتاب یعنی ویلا با پسری به نامشان و همچنین رابطهاش با خواهر و خانوادهاش است. این کتاب همراه خودش، پیامی از عشق، بخشش و فداکاری دارد. دبی مکومبر، نویسنده کتاب، با قلم و لحنی روان و دلنشین، داستان را طوری روایت میکند که میتوانید با تکتک شخصیتهای کتاب ارتباط برقرار کنید و به بیان دیگه با آنها همذات پنداری کنید.
کتاب در مورد عشق است. عشق به یک فرد، عشق به خانواده و اینکه یک فرد حاضر است تا کجا برای عزیزانش فداکاری کند.
کتاب از دو زاویه دید، روایت میشود. یکی از زاویه دید ویلا و دیگری از زاویه دید شان. همین تصمیم خانم مکومبر باعث شده که داستان را از زاویه دید هر دو طرف ببینیم و بهتر قضاوت بکنیم.
این کتاب علاوه بر مسائل عاشقانه و ماجراهای ویلا و شان، سعی در آگاهی سازی در مورد بیماری سرطان نیز دارد. بیماریای که سالیانه جان میلیونها نفر در سراسر جهان را میگیرد و خانوادههای زیادی را داغدار میکند. مکومبر که خود، دوستش را به خاطر سرطان از دست داده است، از طریق این کتاب، سعی دارد که نسبت به خود بیماری و تأثیراتی که ممکن است بر زندگی شخصی، اجتماعی و خانوادگی افراد بگذارد، آگاهی سازی بکند.
خواندن کتاب قدم زدن در ساحل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قدم زدن در ساحل
«امروز صبح نان دارچینی تازه درست کردم. یکی میخواین؟ رایگانه» من سخت تلاش میکردم تا مشتریهایم رو خوشحال نگه دارم.
برای چند ثانیه به غرفه نگاه کرد و به پیشنهادم فکر کرد و سرش رو تکان داد «امروز نه شاید یه وقت دیگه»
در حالی که داشتم نوشیدنیاش را آماده میکردم گفتم «هرطور مایلید». بهمحض آماده شدن سفارش، لیوان قهوه رو بهش دادم.
شان خامه رو اضافه کرد، در لیوان رو گذاشت و بهسمت در خروجی رفت تا اینکه هارپر جلویش را گرفت. هارپر لبخندی به او زد و گفت «سلام» و همان برای دلبری کافی بود. «وقت داری تا به من و خواهرم ملحق شی؟»
پشت شان رفتم و سرم را برای هارپر تکان دادم تا به او بفهمانم که این کارش را تمامش کند. میدانستم که دارد چکار میکند و من نمیخواستم بخشی از نقشهی او برای آشنا کردن شان و خودم باشم.
سریع گفتم «مطمئناً شان کارهای بهتری واسه انجام دادن داره و من هم باید برگردم سر کارم»
شان مکث کرد و نگاهی به من انداخت. «خوشحال میشم اگه بهتون ملحق بشم البته اگه مشکلی نیست»
هارپر گفت «ویلا که مشکلی نداره، تازه هیچکس هم تو صف نیست» و به شان تعارف کرد که بنشیند.
مکث کردم و به خواهرم با اخم نگاه کردم، نگاهی که بهش توجهی نکرد.
هارپر اصرار کرد «ویلا بشین»
در حالی که مطمئن نبودم که چکار کنم، شان کاملاً ثابت ایستاده بود. متنفر بودم ازینکه هارپر او را وارد این ماجرا کرده بود.
در حالی که با دقت به من نگاه میکرد، شان صندلی را بیرون کشید و به ما ملحق شد.
هارپر نگاهی به من کرد و میخواست که من بفهماند که باید حرکتم را انجام بدهم.
آره درسته. خواهر کوچکم هنوز نمیدانست که من حرکتی برای مخ زدن نداشتم. مادرمان بخاطر آنوریسم مغزی مرده بود و موقع مرگش من سیزده سال داشتم و راهنمایی بودم، پس من اون دوران بیخیالی نوجوانی را کاملاً از دست داده بودم و تجربه نکرده بودم. در حد توانم کارهای خانه رو انجام میدادم، آشپزی و تمیز کردن برای برادر بزرگترمان لوکاس، هارپر و پدرم. بعد از فارغالتحصیل شدن لوکاس از دبیرستان، او به ارتش ملحق شد. بعد مرگ مادرمان، پدرمان کمکم از هم پاشید و غصههایش رو در بطریهای ویسکی غرق میکرد. بعد از دوران سختی که هارپر بخاطر سرطان داشت، پدر به دورههای بازپروی الکلیهای ناشناس رفت و آن روزها بیشتر هوشیار بود، اگرچه گاهی اوقات از دستش درمیرفت. او در مکانی که مخصوص تریلرها بود، زندگی میکرد و در کازینوی بیرون شهر مشغول به کار بود.
بعد از اینکه شان به ما ملحق شد، سکوتی، میز را فراگرفت. هارپر به من خیره شده بود و منتظر بود تا من مکالمه را شروع کنم.
حجم
۲۶۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۹۷ صفحه
حجم
۲۶۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۹۷ صفحه